ماتیکان

متفاوت داستان بخون !

 

 

زن فقیری که با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد

 

 

فردی که مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم ۲۰ پنس اضافه تر داده است!چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه

 

 

درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.

کریم خان گفت: این اشاره‌‌های تو برای چه بود

 

دَر کیوسک تلفن را باز می کند . با شک و تردید گوشی را بر می دارد. از شیشه نگاهی به صندلی درون پارک می اندازد. دیر کرده . بدون معطلی شماره را می گیرد