در انتظار گودواستراگون: "مطمئنی که قراره امروز بیاد؟"
ولادیمیر: "گفت شنبه میاد... فکر کنم..."
استراگون: "ولی کودوم شنبه؟ تازه، از کجا معلوم امروز شنبه است؟ ممکن نیست یکشنبه باشه؟ یا دوشنبه؟ یا جمعه؟"
ولادیمیر: "ممکن نیست!"
استراگون: "یا سه شنبه؟"
در انتظار گودو
ساموئل بکت
http://godot.mihanblog.com
2020-12-09T01:43:43+01:00text/html2020-11-19T17:22:59+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیهمزاد پنداری غلط است!
http://godot.mihanblog.com/post/135
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2">دارم به مفهوم «همذات پنداری» در ادبیات مشکوک میشوم: حسی دروغین که تو را با هر اندازه بی نیازی و بی دردی، به شخصیتهای دردمند و نیازمند داستان مرتبط میکند، تو را با هر اندازه سلامت روانی، به شخصیتهای دارای مشکلات واقعی روانی مرتبط میکند، و تو را پر میکند از احساس کاذب دردکشیدگی و در نتیجه حقانیتی باطل، بی آن که ذرهای درد و حقانیت در تو باشد. حتی ممکن است دردی در تو باشد، اما دردی خفیف، مثلاً شکلی خفیف یا حتی سطحی از تنهایی و طردشدگی و افسردگی، اما با همذات پنداری با شخصیت به راستی تنها و به راستی مطرود و به راستی افسرده، خود را از همان میزان حقانیت بهرهمند میبینی، بی آن که به همان میزان از دردی که لازمۀ این حقانیت است سهمی به دوش کشیده باشی.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2">چرا چنین مفهوم سراسر دروغی باید در مرکز ادبیات قرار بگیرد؟ چرا ادبیات باید به دنبال ارضای حس حقانیت جماعت نادردمند برآید؟</font></div>
text/html2020-08-18T13:16:04+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالییک گزارش بی طرفانه
http://godot.mihanblog.com/post/134
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">ظهر که از دکتر برگشت، مستقیم رفت اتاقش و سؤالم که «چه شد؟» بی پاسخ در هوا چرخ زد و مثل قاصدکی که با باد بیاید توی اتاق افتاد روی فرش تا زیر دست و پا له شود. همیشه وقتی این طور می رفت توی اتاقش می دانستم که می خواهد چیز بنویسد و بی جواب گذاشتن من هم یعنی نباید حرف می زدم تا چیزهایی که می خواست بنویسد از سرش نپرند. اما امروز همیشه نبود. امروز قرار بود جواب آزمایشش بیاید. شب تا صبح نخوابیده بود. ساعت دوازده و یک بود که بلند شد رفت پذیرایی به قدم زدن. فکر می کرد من خوابیده ام و آرام ملحفه را کنار زد که مثلاً بیدار نشوم. ولی خواب من سبک است. همیشه با کوچک ترین حرکتش بیدار می شوم. همراه با او که در پذیرایی قدم می زد، من هم روی تخت زل زدم به سقف. تا صبح به سقف زل زدم و گوش دادم به صدای قدم زدنش، نشستنش روی این مبل، بلند شدنش و نشستن روی آن یکی مبل و باز دوباره بلند شدن و قدم زدن. انگار من هم پا به پایش در پذیرایی باشم. اما چشم از سقف بر نمی داشتم. وقتی دوباره برگشت توی اتاق خواب، چشم هایم را بستم که مثلاً خوابم. صدای صندلی اش را شنیدم و لپتاپش که روشن شد و بعد صدای تایپ آرامش. کمی تایپ کرد و متوقف شد. بعد بلند شد رفت پذیرایی تا صدای تایپ کردنش من را بیدار نکند. من باز چشم هایم را باز کردم و به در اتاق نگاه کردم و روشنایی صفحۀ لپتاپ که پذیرایی را روشن کرده بود. تا صبح نوشت. ساعت که زنگ زد، خاموشش کردم و بلند شدم رفتم بیرون. کش و قوسی به خودم دادم که یعنی خواب بودم. بعد صبحانه آماده کردم و در سکوت نشستیم به خوردن. هیچ کداممان نتوانستیم بیشتر از دو سه لقمه بخوریم. او بلند شد و من هم. خواست که برود بیرون، به بهانۀ درست کردن یقه اش، بدنش را لمس کردم. می ترسیدم بغلش کنم و فکر کند دارم پیش پیش برایش سوگواری می کنم. رفت و من ماندم و خانۀ خالی. تا وقتی که برگشت و سؤال من را جواب نداده باز رفت سراغ لپتاپش به نوشتن. می دانستم چرا می نویسد. خودش گفته بود بهم. آن اوایل. گفته بود هر چه می شود می نویسد. چون این طور حس می کند گزارشگر است. مستندساز است. حس می کند فقط دارد تماشا می کند. از دور. با دقت تماشا می کند و ثبت می کند. دردهایش را، غصه هایش را، چیزهایی که آدم های دیگر را درگیر می کنند و فرو می برند، او همه را با دقت تماشا می کرد و با دقت می نوشت و این طوری انگار از ذهنش بیرون می آمدند. حالا دردهایش آن جا توی لپتاپ بودند. وسط کلمه ها. دیگر شده بودند موضوع یک گزارش، یک داستان، یک خودنگاری، یا هر چه که می گویند. دیگر مال او نبودند. به خاطر همین بود که حالا می ترسیدم. قبل از دکتر رفتن اگر می نوشت، می دانستم که دارد اضطرابش را می نویسد. اما حالا که از دکتر برگشته بود، حالا که جواب آزمایش را گرفته بود، حالا که داشت می نوشت، یعنی جواب مثبت بوده. </font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">تا ظهر از اتاق در نیامد. من هم صدایش نزدم. ناهار درست کردم و وسطش دیدم نمی توانم. رفتم دستشویی و تهویه را زدم، و نشستم روی توالت فرنگی، به گریه کردن. هیچ وقت آن طور گریه نکرده بودم. چند بار نفسم بالا نمی آمد انگار و به زحمت جلوی گریه ام را گرفتم تا نفس بکشم. چند بار بلند شدم به صورتم آب بزنم و دربیایم، ولی باز هق هق آمد و دوباره نشستم. تا وقتی که فکر کردم نیم ساعتی شده که از دستشویی درنیامده ام و حتماً فهمیده. به خاطر همین هر طور بود صورتم را شستم و درآمدم. سریع از جلوی در اتاق خواب رد شدم که چشم های پف کرده ام را نبیند. ناهار که حاضر شد رفتم دم در اتاق و آرام صدایش کردم. یک طور آرام که اگر نخواست بیاید، در صدا کردنم اصراری نباشد. اما بلند شد و آمد. نشستیم. هیچ نپرسیدم جواب چه شد. می دانستم دیگر. دوباره پرسیدن چه دردی را دوا می کرد؟ می دانستم که چطور دارد می جنگد. از این که دو ساعت بی وقفه نوشته بود می دانستم. غذا را کشیدم و گذاشتم جلویش. برای خودم هم کشیدم. شروع کردم به خوردن. سعی کردم نگاهش نکنم، اما حس کردم دارد نگاهم می کند. سرم را بالا آوردم و دیدم زل زده بهم. نتوانستم. دیگر نتوانستم. بلند شدم و رفتم بغلش کردم و فشارش دادم و زار زدم. او هم فشارم داد. ساکت فقط من را به تن خودش فشار داد. و لابد داشت مثل مستندسازی این صحنه را با دقت از دور تماشا می کرد تا بعد برود بنویسد.</font></div>
text/html2020-05-27T17:23:03+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیخطرناکتر از آرپیجی
http://godot.mihanblog.com/post/133
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">من اوایل توی بازیهای نقشآفرینی خیلی با احتیاط بازی میکردم، سعی می کردم تا جای ممکن کسی رو نرنجونم و زیاد ماجراجو نباشم. یه روز به خودم اومدم، و دیدم واقعاً دارم برای آدمهای توی بازی دل میسوزونم یا ناراحت میشم از این که به خاطر حرفی که زدم از دستم عصبانی شدن. به خودم گفتم: «خُلی مرد؟! بازیه، بازی! تنها کاری که نمیکنی بازی کردنه!»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">بعد از اون شروع کردم به شکستن مرزهام. شروع کردم به امتحان شخصیتهای مختلف. گاهی چند بار یه بازی رو از اول تا آخر میرفتم و هر بار یه شخصیت داشتم، یه بار بیکله و ماجراجو، یه بار بی اعصاب و بددهن، یه بار بذلهگو و بیخیال. مخصوصاً توی «دوران اژدها» که قشنگ دیالوگها رو دستهبندی کرده.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">اما دیگه با شخصیتهای بازی ارتباط برقرار نمی کردم. از فاصله دکمهها رو بازیگوشانه فشار میدادم و مثلاً سر کوچیکترین چیز باهاشون دعوا میکردم، یا وحشتناکتر: میکشتمشون، و از تماشای عواقب شیطنتهام، که هیچ وقت واقعاً دامنگیر خود من نمیشدن، لذت میبردم.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">به نتیجهگیریهای فلسفی و ادبی به شدت بی اعتمادم، ولی شاید، فقط شاید، فضای مجازی هم یه همچین فرصتی در اختیار افراد قرار داده برای عمل کردن از فاصله، برای تماشاگر بودن، برای انتخابهای رندوم و غیرمسئولانه، انتخابهایی محض این که بازی پیش بره، یا محض امتحان کردن این یا اون شخصیت و رفتار که هیچ وقت نتونستن در واقعیت امتحانش کنن، و لذت بردن از تماشای آشوبی که انتخابهاشون به پا میکنه، بدون عواقبی که دامنگیرشون بشه، و در نتیجه بدون ارتباط واقعی با آدمهای دیگه.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">پ ن: آر پی جی در عنوان پست، مخفف Role-Playing Game ـه، یعنی بازی نقشآفرینی. یه دسته از بازیهای کامپیوتری که کار گیمر بیشتر از کشتن دشمناست، و میتونه برای خودش یه شخصیت طراحی کنه و با شخصیتهای مختلف ارتباط برقرار کنه، باهاشون حرف بزنه و...</font></div>
text/html2020-04-22T13:23:23+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیجاودانگی در گور
http://godot.mihanblog.com/post/132
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">پس شدّاد بن عاد از کتب حکما طریق جاودانگی بیافت. دخمهها فرمود بنا کردن به زیر زمین، چون دخمهٔ مردگان، و کفن بپوشید خود و کسانش و همگی به دخمه اندر شدند و راه ورود و خروج ببستند که دیگر گشودن به هیچ روی میسّر نبود، و از روزنی غذا بدیشان میرساندند. ملک الموت ایشان را از جملهٔ اموات دانسته، یادشان از خاطر ببرد، و گویند صد و پنجاه سال برین نمط زیست کردند.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">چون صد و پنجاه سال بگذشت آن کسان که از روی زمین بدیشان غذا همیرساندند همگی بمردند و نیز فرزندان ایشان، و گروهی آمدند و گفتند: «چرا ما را رنج باید بردن به سبب آرزوی جاودانگی دیگری؟» و برفتند. پس شدّاد و کسانش هفتهای صبر کردند و دانستند غذا نخواهد بودن، فریاد و زاری از ایشان برآمد از شدّت عطش و جوع. ملک الموت آواز ایشان از آن روزنها بشنید و دانست حیلتی که در کار آوردند. پس حدیث ایشان با خدای بگفت. خدای تعالی بخندید و مر عزرائیل را گفت: «خواست ایشان اجابت کردم و ایشان را تا روز قیامت جاودانگی بدادم بر همین وضع که هستند.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">و آن دخمهها امروز بر جای است و آن را ارم خوانند، چونان شهری باژگون به زیر زمین. و هنوز زاری مردمان نامرده از آن بلند است، به لغتی که کس نمیداند، و مردمان آن را آواز جن میدانند و نزدیک نشوند.</font></div>
text/html2020-02-12T17:16:31+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیمن، فارقلیط
http://godot.mihanblog.com/post/131
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">مانی گفت: «در رؤیا دیدم که در قعر هاویه نیمهجان افتادهام، و صد هزار، دویست هزار آرخون دورم حلقه زدهاند، با چهرههای کریه، و آمادهاند که بر سرم بریزند و تنم را پاره پاره کنند و ببلعند. بعد ناگهان انگار کسی به دلم انداخت که فارقلیط آمده. منجیای که مسیح وعدهٔ آمدنش را داده بود آمده. تمام توانم را جمع کردم و فریاد زدم، تهماندهٔ جانم را ریختم توی نامی که میدانستم نام اوست، و فریاد زدم. فریادم مثل کبوتری سفید از حلقومم بیرون آمد و پرید. از بین آرخونها پر زد، پر زد و بالا رفت و من هم انگار همراهش بودم و بالا میرفتم، با آن که هنوز ته هاویه افتاده بودم.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">بعد کبوتر رسید به لبهٔ آن مغاک بی نهایت، رسید به مرز آسمان، و فارقلیط آن جا ایستاده بود. آن دم بود که دیدمش، دیدمش که کیست.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">آمّو پرسید: «که بود؟»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">«خودم. خودم به نجات خودم آمده بودم.»</font></div>
text/html2020-01-21T14:52:28+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیایمان دیالکتیکی کیرکگور
http://godot.mihanblog.com/post/130
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">اگر ازدواج کنی پشیمان مى شوى، اگر ازدواج نکنی نیز پشیمان مى شوى؛</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">چه ازدواج کنی چه نکنی، به یکسان پشیمان مى شوى و افسوس مى خورى.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">اگر به حماقت های این دنیا بخندی پشیمان مى شوى، اگر بر آن مویه کنی نیز پشیمان مى شوى؛</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">چه بخندی چه مویه کنی، به یکسان پشیمان مى شوى و افسوس مى خورى.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">اگر خود را حلق آویز کنی پشیمان مى شوى، اگر خود را نکشی نیز پشیمان مى شوى؛</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">چه خود را بکشی چه نکشی، به یکسان پشیمان مى شوى و افسوس مى خورى.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">این، خانم ها و آقایان، اساس فلسفه است.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">سورن کیرکگور</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">یا این، یا آن</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">این شروع فلسفۀ کیرکگور است: جایی که فلسفۀ هگل پایان می گیرد. کیرکگور با پیاده کردن دیالکتیک هگل در زندگی روزمره، به این نتیجه می رسد که هر اقدامی در سپهر دنیوی در نهایت منجر به ناکامی خواهد شد. زیرا بنا بر دیالکتیک هگل، هر تزی در نهایت توسط آنتی تز نفی خواهد شد. اگر کسی لذت جویی پیشه کند، ناکام خواهد شد، اگر زندگی اخلاقی پیشه کند، باز ناکام خواهد شد. اگر ازدواج کند، اگر عاشق شود، اگر به زندگی بخندد، یا ازدواج نکند، عاشق نشود، و زاری و لابه کند، در هر حال آنتی تزی سر خواهد رسید و هر آن چه زندگی اش را بر آن بنیاد گذاشته از او خواهد گرفت و او را ناکام بر جا خواهد گذاشت.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">اما این تنها سپهر زندگی نیست. سپهری فراتر از تز و آنتی تز وجود دارد، و آن سنتز است: جایی که تز و آنتی تز که در حال عادی یکدیگر را نفی می کنند، یک جا جمع می شوند. و این سپهر، سپهر ایمان است: مؤمن از همه چیز دست می شوید و در عین حال به همه چیز می رسد. این تناقضی است که در سپهر تز و آنتی تز قابل درک نیست، اما سپهر سنتز که سپهر ایمان است، این ناممکن را ممکن می کند.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans">در متن فوق از کتاب «چگونه کیرکگور بخوانیم» یاری گرفتم.</font></div>
text/html2020-01-04T12:45:10+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیبفرمایید شام ایرانی
http://godot.mihanblog.com/post/129
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">برنجش خوب بود. یعنی همین که دیس برنج را آورد گذاشت سر سفره عطرش زد توی دماغم، درست عطری که توقع داری برنج مهمانی شام بدهد. دوست داشتم مثل وقتی که توی خونه بشقاب را بالا می گیرم و بو می کنم، حالا هر چیزی که باشد، میوه، غذا، هر چیز خوش عطری، دوست داشتم دیس را همین طور بگیرم بالا و بخار داغ معطر را نفس بکشم. ته دیگ سیب زمینی هم از آن ته دیگ ها بود که توقع داری کنار یک دیس برنج سفید خوشبو بگذارند. توی دو تا پیشدستی، دایره های قرمز که روغنشان زیر نور چراغ برق می زد و آدم را به اشتها می انداخت. یک قلم خورش هم پخته بود که یک رقم غذا درست نکرده باشد. منتها نه خیلی. فقط خورش خوری آورد و گذاشت کنار بشقاب مهمان ها، برای خودشان نیاورد. خورش هم خوب بود. من خورش کرفس را همین طوری اش هم دوست دارم، این که حسابی جا افتاده بود و یک بند انگشت روغن رویش نشسته بود.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">اما گوشتش، گوشتش را که آورد گفتم حیف، حیف آن همه برنج و ته دیگ و خورش. اصلاً تمام سفرهٔ شام به همین غذای اصلی است. اگر غذای اصلی را خوب درنیاوری، دیگر مهم نیست که چی را خوب در آورده ای. همان یک رقم همه چیز را خراب می کند. مهم نیست که خودت ترشی لیته درست کرده باشی، یا توی سالادت جوانهٔ گندمی که خودت کاشته ای ریخته باشی. یعنی مهم هست ها، ولی حرف آخر را غذای اصلی می زند. و او هم گوشتش را خراب کرده بود. همان که از در آشپزخانه در آمد، همه نگاه کردیم به هم. همه فهمیدیم که نپخته، از آن فاصله داد می زد، جیغ می زد یعنی، جیغ های ریز و نیمه جان می زد و وسطش دو سه کلمه هم شنیده می شد، قسم می داد ما را که ولش کنیم و نمی دانم فلان و بیسار. خب اشتهای آدم کور می شود، می دانید؟ عطرش خوب بود، حرفی نیست، یعنی عالی بود، مثل همه چیز دیگر. معلوم بود که خواسته سنگ تمام بگذارد. ولی خب هر چقدر هم خوشعطر باشد، نمی تواند جبران صحنهٔ دست و پا زدن غذا را بکند. این چیزها مال سر سفره نیست، مال آشپزخانه است.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">خلاصه سرتان را درد نیاورم، شام را هر طور بود خوردیم. گفتیم بد است اگر به رویش بیاوریم. همان جا تکه تکه اش کردیم و خوردیم، ولی دیگر خانهاش شام نرفتیم.</font></div>
text/html2019-12-29T17:56:12+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیشاکیامونی بیرنج و سالهای زیارتش
http://godot.mihanblog.com/post/128
<div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">شاکیامونی چنان که گویی از یادآوری خاطرهای از دست رفته، لبخند زد. گفتم: «آیا یکی از زندگیهای گذشته را به یاد آوردید؟»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">سربلند کرد: «نه، همین زندگی. وقتی لباس شاهانهام را با آن مرد بینوا تاخت زدم و سر به جنگل گذاشتم. سرگشته بودم، سرشار از اندوه، غمی که خودم هم نمیدانستم چیست.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">گفتم: «غمی که دیگر برای همیشه از آن رها شدهاید.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">شاکیامونی باز لبخندی زد: «بله، و حالا ناگهان دلتنگش شدم.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">از جا جستم: «دلتنگ؟!»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">«بله آناندای عزیزم. میشود که برای چیزی که تو را آزرده، زخم زده و به تقلایت واداشته دلتنگ شوی، اگر در عین حال تو را با جهانی زیباتر آشنا کرده باشد.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">پرسیدم: «اما چه چیز زیبایی در رنج هست استاد؟»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">انگار از سر شرمساری، گفت: «شاید برای بسیاری این چیزی بی اهمیت باشد، و خوشا به حال آنان، زیرا راحتتر میتوانند از رنجهای چرخهٔ زندگیها و مرگهای بی شمار برهند. اما کسانی که به این چیزهای جزئی اهمیت میدهند، نجاتشان بارها سختتر خواهد بود. اینان بارها و بارها به دنیا خواهند آمد، خواهند مرد و باز متولد خواهند شد و رنج خواهند کشید، چون در رنج چیزی میبینند که نمیگذارد از آن دل بکنند.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">باز پرسیدم: «چه چیز زیبایی، استاد، چه چیز زیبایی در رنج هست؟»</font></div><div style="text-align: justify;"><font size="1" face="Mihan-Iransans">به زمین خیره شد: «ناگهان یادم آمد از وقتی از زیر آن درخت انجیر مقدس برخاستم، دیگر شعر نگفتهام. انگار آن درد مبهم جانکاه، آن عطش سخت تسکین ناپذیر، آن سرگشتگی مدام بی حاصل، همچون ایزدبانویی که شاعران را تسخیر میکند، تمام آن کلمات را در دهانم میگذاشت و با رفتنش، آن کلمات هم رفتند.»</font></div>
text/html2019-12-21T12:38:52+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیغرق
http://godot.mihanblog.com/post/127
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">یک هفته جلوتر که فقط جوی ها سرریز کرده بودند و خیابان ها را آب گرفته بود، اخبار ساعت دو، آن وسط مسط ها، بعد از جشن گلاب گیری در قمصر کاشان و به عنوان مقدمه برای اخبار هواشناسی، یکی دو تصویر آرشیوی نشان داد و اعلام کرد بارش باران باعث آب گرفتگی معابر در شهرک نصیریه و تعطیلی مدارس شده. شهرک پرت تر از آن بود که بیشتر از ده ثانیه در اخبار سراسری به آن اختصاص داده شود. کسی هم توجهی نکرد. هنوز ماجرای قرص های جاساز شده داخل تیتاپ در شبکه های اجتماعی داغ بود و تلویزیون در هر بخش خبری گزارشی پخش می کرد تا ثابت کند این توطئۀ اجانب است برای بدنام کردن صنعت تیتاپ کشور. سه روز بعد ولی یکی از خبرگزاری ها نوشت سیل در شهرک نصیریه هنوز ادامه دارد. این خبر هم توجهی را جلب نمی کرد اگر به خاطر یک جمله نبود. گزارشگر رفته بود سراغ فرماندار منطقه تا از او در این باره بپرسد، ولی حتی فرماندار هم به درستی نمی دانست این شهرک در کجا قرار دارد و بعد از کلی گشتن در گوگل مپ، دست آخر از خیر پیدا کردن شهرک گذشته بود و گفته بود باید استعلام کند که آیا این شهرک در حوزۀ فرمانداری او هست یا نه. این جمله در شبکه های اجتماعی مثل بمب ترکید. توکا نیستانی کاریکاتوری کشید از مسئولی که پشت سرش شهری دارد می رود زیر آب و او با عینک ضخیمی سرش را در نقشه کرده تا ببیند آیا شهر مورد نظر مربوط به حوزۀ فرمانداری او می شود یا نه. پرویز پرستویی با بغض چند جمله در اینستاگرامش راجع به دردهای مردم و بی خیالی مسئولین گفت. و یکی از نمایندگان مجلس از احتمال برکناری فرماندار مذکور خبر داد. پایگاه های خبرگزاری چپ و راست جنگی تمام عیار راه انداخته بودند که البته چون چندان دنبال کننده ای نداشتند، کسی غیر از اعضای هیئت تحریریه را درگیر نمی کرد. ویدئوهایی روی شبکه های اجتماعی نشر و بازنشر می شد از سیل های بنیان کنی که یک به یک اعتبارشان زیر سؤال می رفت و معلوم می شد یکی مربوط به سونامی اندونزی است و یکی دیگر به طوفان کاترینا و آن یکی هم اصلاً سیل نیست و تالاب انزلی است. ولی برای همین ویدئوها کپشن هایی دردناک می نوشتند و فیواستار می شدند و حتی من و تو ازشان نقل قول می کرد، و این وسط شهرکی که هنوز کسی درست نمی دانست کجاست، همین طور می رفت زیر آب.</font></div>text/html2019-12-08T10:16:04+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیسفرهای دور و دراز عیسی بن لاوی در وطن
http://godot.mihanblog.com/post/126
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">خواب دیدم مسیحم. فکر می کردم باید من را به اسم پدرم بنامند، یعنی عیسی بن یوسف. هر چند در خواب به جای یوسف، اسم پدرم لاوی بود، و می گفتم عیسی بن لاوی.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">بعد اساس تعلیم مسیح، یعنی خودم را فهمیدم. دیدم همه چیز چقدر ساده و روشن است. تمام حرفم این بود که نجات و رستگاری، فقط و فقط به دست روحالقدس ممکن است. نه با ایمان به گزارهای، نه با رعایت شریعتی. هیچ کاری نیست که خودمان بتوانیم برای نجاتمان انجام دهیم، تنها کاری که باید بکنیم این است که خودمان را بسپریم به روحالقدس، تسلیم شویم، از خود خالی شویم، و او همهٔ وجود ما را در بر میگیرد.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">در خواب با حواریونم بحث می کردم و می دیدم چقدر از دریافت این آموزهٔ ساده عاجزند. دیدم مردم را خبر کردهاند که بیایند تا تعالیم من را بشنوند. من گفتم: «آخر چه تعالیمی؟ من چه تعالیمی دارم؟ آیا تا به حال چیزی به شما آموختهام؟ شریعتی، آموزهای اخلاقی، یا اسطورهای؟ من هیچ آموزهای ندارم که بخواهم به کسی یاد دهم. همه چیز به دست روحالقدس است و بس.» </font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">میگفتند: «همین که ما نیاز به نجات داریم.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">گفتم: «آخر این چیزی است که لازم باشد کسی به آدمها بگوید؟ هر کس که به وضع خود و رنجهای زندگی خود نگاه کند، این نیاز را حس میکند.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">اما قانع نمیشدند، یا نمی خواستند بپذیرند که هیچ آموزهای وجود ندارد. من هم دلزده از ایشان دور شدم، قدم می زدم و دور می شدم، و این موقع بود که لحظهای جادویی در خواب رخ داد. فکر کردم: یعنی سپردن خود به روحالقدس چطور می تواند باشد؟ پر شدن از روحالقدس چه حسی می تواند داشته باشد؟ سعی کردم خود را بسپرم به روحالقدس، و ناگهان حس کردم از نیرویی خارقالعاده پر شدم، قدم زدنم به طی الارض تبدیل شد و در یک لحظه از اورشلیم به شهری در اقصای شرقی ایران، شاید بلخ، خوارزم یا سغد، رسیدم. کوههای سرسبز عظیم و خانههای زیبا و غریب شرقی مسحورم کرده بود و فکر می کردم آیین من زمانی به اینجا خواهد رسید، و همین موقع از خواب بیدار شدم.</font></div>
text/html2019-12-07T13:19:11+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیداستانی که دونالد بارتلمی میتوانست بنویسد، ولی ننوشت
http://godot.mihanblog.com/post/125
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2">ما همه مختار بودیم که قاتلمان را انتخاب کنیم.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2">یوسف همان نگاه اول انتخابش را کرد. میگفت آدم این چیزها را میفهمد. مثل تقدیر است. آدم یک جایی میداند تقدیرش چیست، هر چه هم خودش را بزند به آن راه. انتخابش را کرد و رفت با خیال راحت ناهارش را خورد.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2">شایان بین سه نفر مردد بود. از ما کمک خواست و نظراتمان به جای این که کمک باشد گیجترش کرد. عاقبت چشمش را بست و آنماننبارا خواند و انگشت گذاشت روی یکی، ولی بعد پشیمان شد که چرا آن یکی را انتخاب نکرده. اما دیگر فایده نداشت، اسمها وارد سیستم شده بود و نمیشد کاری کرد.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2">رؤیا میخواست قاتلش زن باشد، ولی هنوز قاتل زن استخدام نکرده بودند. قول داده بودند در آیندهٔ نزدیک قاتل زن هم استخدام کنند، ولی آینده برای امثال رؤیا که قرار است به قتل برسند نزدیک و دور ندارد، چه یک روز بعد از قتل، چه صد سال.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2">من هم سرسری لیست را بالا و پایین کردم. اما نظرم خلاف نظر یوسف بود. آدم این چیزها را نمیتواند بداند. هر چقدر هم در باکس اطلاعات سابقه و سبک و اسلحه و ریز و درشت زندگی قاتل را نوشته باشند، چطور میتوانی بدانی که در آن لحظه، در آن دم، ترجیح میدهی یک تروریست سی و دو ساله با تکتیرانداز پیشانیات را سوراخ کند یا یک قاتل زنجیرهای چهل و پنج ساله سیم دور گردنت بیندازد؟ نه، من به الهام اعتقادی نداشتم. به شیر یا خط هم. همین طور به پولیتیکالی کورکتنس. من ترجیح میدادم خودم مسئول تقدیر خودم باشم. به خاطر همین هم سه ماه قبل که فراخوان دادند رفتم و اسمم را نوشتم، و حالا وقتی بچهها مشغول جر و بحث راجع به انتخابهاشان بودند و حواسشان نبود، در لیست اسم خودم را یافتم و رویش کلیک کردم.</font></div>
text/html2019-12-02T17:06:12+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیداینو کرایسیس
http://godot.mihanblog.com/post/124
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">برادر زادهٔ سه سالهام عروسک دایناسورش را که اسمش «داینو» بود آورد پیشم. محض اذیت کردنش با گفتن کلمات قلمبهای که میدانم متوجه معناشان نمیشود، گفتم: «داینو که منقرض شده.» دیدم خیلی اهمیت نداد، به خاطر همین پرسیدم: «چی گفتم؟» و دوباره، این بار با تأکید روی هجاها، تکرار کردم: «مُنقَرِض شده.» </font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">گفت: «پس تو دکتر باش. من داینو رو میارم پیشت.» برای فهمیدن معنای منقرض در ذهنش گشته بود و نزدیکترین کلمه به منقرض را یافته بود: مریض. و فکر میکرد لابد منقرض شدن هم چیزی توی مایههای مریض شدن است، فوقش کمی شدیدتر، ولی در هر حال جای امیدواری هست و فقط کافی است حیوان منقرض شده را زود به دکتر برسانیم. گفت: «بهش آمپول بزن.» و من با بازی همراه شدم و فوری چند تا آمپول محکم زدم به دست و پای دایناسور و شربت تجویز کردم و قرص دادم و دست آخر گفتم: «خیلی مواظبش باشید، وگرنه دوباره منقرض میشهها.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">دختر سه ساله که از نمایش پر هیجان احیای حیوان منقرض شده سر کیف آمده بود، جیغ کشید: «ئه، دوباره منقرض شد!» و من هم باز دایناسور را به اتاق عمل بردم و یک ربع ساعت بعدی را به نجات دادن چند بارهٔ یک دایناسور از انقراض گذراندم.</font></div>
text/html2019-11-22T11:25:57+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیعیسی بار آبا
http://godot.mihanblog.com/post/123
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">بنا به روایت اناجیل، در یهودیه رسم بوده که در روز عید پسح یک زندانی به انتخاب مردم آزاد شود. بر اساس همین رسم پونتیوس پیلاطس، فرماندار رومی یهودیه، مردم را مخیر کرد که بین مسیح و یک راهزن به نام باراباس یکی را انتخاب کنند تا آزاد شود، به این امید که مردم مسیح را انتخاب کنند، ولی مردم به تحریک علمای یهود، باراباس را انتخاب کردند و مسیح مصلوب شد.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">اما این روایت چالههای زیادی دارد، از جمله این که وجود چنین رسمی هیچ کجا ثبت نشده، و فرماندار رومی با آزاد کردن یک مجرم که توسط حکومت روم محکوم به اعدام شده بود، خودش در معرض اعدام قرار میگرفت.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">اما خود باراباس هم شخصیت قابل توجهی است. باراباس یا در آرامی «بار آبا» به معنی «پسرِ پدر» است. یکی از آبای کلیسا نوشته در نسخهٔ انجیلی که در اختیار داشته، اسم کامل این فرد به صورت «عیسی باراباس» (عیسی پسرِ پدر) آمده. اما اسقف مذکور به این تصور که عیسی اسم مقدسی است و نمیتواند اسم یک راهزن باشد، و لابد یک غیرمسیحی به قصد تمسخر و توهین کلمهٔ عیسی را به اسم باراباس افزوده، این کلمه را حذف کرده است.</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1"><br></font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">اما بعضیها از همین هماسم بودن دو نفر، نتیجه گرفتهاند که «عیسی پسر مریم» و «عیسی پسر پدر» در اصل یکی بودهاند، و بعدها بر اثر به هم ریختگی روایتها تبدیل به دو فرد مجزا شده و دو سرنوشت مختلف پیدا کردهاند: یکی به صلیب کشیده شد و دیگری از صلیب نجات پیدا کرد.</font></div>
text/html2019-10-20T18:14:08+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیدر باب سندروم ایلعازر
http://godot.mihanblog.com/post/122
<div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">چنگیز گفت: «آن وقتی که با مادر و برادرانم از قبیله اخراجم کردند، پیرمرد جادوگری بزرگ قبیله بود. شصت سال بود که این منصب را داشت، بیماران را مداوا میکرد، گاهی حتی مردگان را زنده میکرد، و همه به احترام قدرت اعجازآمیز شفابخشی که داشت، سر به فرمان او گذاشته بودند. هم او بود که مرا خطرناک یافت، ولی چون مرد مقدّسی بود به جای کشتنم، تنها تبعیدم کرد.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">جوچی یادآوری کرد: «اما بعد تو بازگشتی و او را کشتی و خود به جایش نشستی.»</font></div><div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="1">چنگیز انگار که خاطرهای شیرین را مرور میکند گفت: «ها، بله، یادم میآید.» بعد شانه بالا انداخت: «معلوم است قدرت بر کشتن بیشتر در حکومت کردن به کار میآید، تا قدرت بر زنده کردن.»</font></div></div>
text/html2019-07-15T15:51:19+01:00godot.mihanblog.comفؤاد سیاهکالیاز یک داستان ناتمام
http://godot.mihanblog.com/post/121
<div style="text-align: justify;"><font face="Mihan-Iransans" size="2">از سال نود و دو یا سه بود که شروع کرد به فاصله گرفتن از زمین. اولش چند میلیمتر بود، طوری که اگر دقت نمی کردی هیچ متوجه نمی شدی پاهایش زمین را لمس نمی کند. ما هم متوجه نشدیم تا خودش گفت. همه مثل بچه ها دراز کشیدیم جلوی پایش و یک چشممان را بستیم و یک چشمی نگاه کردیم و دیدیم بله، پاهایش زمین را لمس نمی کند. پرسیدیم می خواهد چه کار کند؟ که گفت فعلاً برایش مشکلی ایجاد نکرده و اگر مشکل ساز شد می رود دکتر. هر چند نه خودش نه ما، نمی دانستیم چه دکتری باید برود. همه امیدوار بودیم که موقتی باشد و بگذرد. اما نه فقط نگذشت که حتی شدیدتر هم شد. ما خودمان چون هر روز می دیدیمش متوجه نشدیم که هر روز فاصله اش به مقدار ناملموسی از زمین بیشتر می شود، اما چهار پنج ماه بعد دیگر آن قدر فاصله اش زیاد شده بود که مردم توی خیابان و اتوبوس متوجه می شدند و وحشت می کردند. چون به طور ذاتی آدم خجولی بود، دست به دامان ما شد. بین خودمان بحث کردیم که مسیر کداممان به مسیر او می خورد و یکی از بچه ها که مسیرش نزدیک تر بود قبول کرد هر روز برود دنبال او و با ماشین برساندش تا مجبور نباشد با اتوبوس بیاید. اما مشکل به همین جا ختم نشد. چون موقع خوابیدن یا نشستن روی صندلی چند سانتیمتر با سطح زیرین فاصله داشت کم کم دچار کمردرد و گردن درد مزمن شد. برای خودش بالش مخصوص گردن خریده بود که موقع خواب گردنش کج نشود، اما کمردرد را نمی شد چاره کرد. این شد که همه به او اصرار کردیم که دیگر وقتش است برود دکتر و شاید اصلاً مشکل رایجی باشد و درمان ساده ای داشته باشد...</font></div>