مرد فقیری پسر کوچکی داشت روزی به او گفت : پسرم امروز بیا با هم به باغی برویم و مقداری میوه دزدی کنیم . پسر خردسال با پدر به راه افتاد ولی از کار پدر راضی نبود ، اما نمی خواست با پدر مخالفت کند .
وقتی که پدر و پسر به باغ مورد نظر رسیدند ، پدر به کودکش گفت : تو اینجا باش و اگر کسی آمد زود بیا به من بگو که او در حال دزدی ما را نبیند . پسر در ظاهر مواظب بود و پدر مشغول چیدن میوه از درخت مردم ، لحظه ای بعد پسر به پدر گفت : یک نفر ما را می بیند ! پدر با ترس و عجله کنان از درخت به زیر آمد و گفت : کی ؟ کجاست پسرم ؟
پسر هوشیار گفت : همان خدای که از همه چیز آگاه است و همه چیز را می بیند . پدر از گفتار عمیق پسر شرمنده شد و بعد از آن جریان هیچگاه دزدی نکرد .
بدک نبود :)