دَر کیوسک تلفن را باز می کند . با شک و تردید گوشی را بر می دارد. از شیشه نگاهی به صندلی درون پارک می اندازد. دیر کرده . بدون معطلی شماره را می گیرد . زنگ می زند. سلامی و چند کلامی سخن ,تلفن را قطع می کند . سگرمه هایش بیشتر در هم می رود. در سرش پراز سوال است که برای یکی که هیچ , برای نصفی از یک سوال هم جوابی ندارد. با صدای سکه ای که به در کیوسک می خورد . خودش را جمع و جور می کند. خارج می شود . صدای چند نفری که پشت کیوسک منتظر بودن را دُرُست نمی شنود. آنقدر صدا وهمهمه در سرش است که صدای بیرون , راهی به درون گوش هایش ندارد. به خیابان نگاهی می کند. و انتظار . به پارک می رود .برروی صندلی می نشیند. ساعت می گذرد و چقدر سخت است انتظار, انتظاری را که انگار پایانی نیست برایش. دست در جیبش می کند . مجسمه ای عروسکی را بیرون می آورد. با انگشتانش آن را لمس می کند. خاطرات او با مجسمه ی سنگی دوباره تداعی می شود. لبخندی بر لبانش مهمان می شود . ولی باز انتظار و چشمان مضطرب اش دور و بر را نگاه می کند . خورشید محو شده . در آسمان ماه و ستاره مهمان شده اند . اما در دل او آشوب. دوباره دست در جیب می کند. مجسمه را به جای امن اش بر می گرداند . دست بر زانوهایش می گذارد و بلند می شود . باز نگاهی تمام انتظارش را معنا می کند. به خانه بر می گردد. و تکرار امروز , را فردا هم انجام می دهد . حالا سالهاست امروز را , هر روز تکرار می کند. و فقط انتظار , انتظار بی پایان . دوباره کیوسک و زنگ زدن . او سالهاست که به نگار تماس می گیرد ، اما دریغ از یک صدا….
نایس ;)