ماتیکان

متفاوت داستان بخون !

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

 

پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی ، وزیر سر در گریبان به خانه رفت

 

پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره

 

معلم زیست شناسی سعی داشت به دانش آموزانش نشان دهد که یک کرم چگونه به پروانه تبدیل می شود

 

روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفره‌های دربار به تنگ آمده بود . به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند