پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی ، وزیر سر در گریبان به خانه رفت
پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی ، وزیر سر در گریبان به خانه رفت
پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره
روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود . به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند