مرد فقیری پسر کوچکی داشت روزی به او گفت : پسرم امروز بیا با هم به باغی برویم و مقداری میوه دزدی کنیم . پسر خردسال با پدر به راه افتاد ولی از کار پدر راضی نبود ، اما نمی خواست با پدر مخالفت کند
مرد فقیری پسر کوچکی داشت روزی به او گفت : پسرم امروز بیا با هم به باغی برویم و مقداری میوه دزدی کنیم . پسر خردسال با پدر به راه افتاد ولی از کار پدر راضی نبود ، اما نمی خواست با پدر مخالفت کند
وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند، پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند.او را از آب بیرون کشیدند. از دروازه مرگ بازگشته بود
حکایت کرده اند که مردى در بازار دمشق ، گنجشکى رنگین و لطیف ، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه ، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود