درباره وبلاگ


می نویسم...
می نویسم از تو برای تو و دور از تو ....
بدون هراس از خوانده شدن...
بگذار همه بدانند...

می نویسم برای تو...
برای تویی که بودنت را...
نه چشمانم میبیند...
و نه گوش هایم می شنود...
و نه دستانم لمس می کند...

تنها با شعفی صادقانه ...
با دلم احساست می کنم... !!!!

مدیر وبلاگ : با تجربه - بی تجربه
آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
دیگـر هـیـچ كـس بـرایـم ((او)) نـمـیشـود
درد دارد ! وقتی من عاشقانه هایم را می نویسم و دیگران یاد عشقشان می افتند... اما تو ! بی خیال...
صفحه نخست             تماس با مدیر           پست الکترونیک               RSS                  ATOM
امروز یکی از پر انتظارترین جمعه های عمرم بودم، از دیشب شروع شد، طبق گفته های خودت، تو باید دیشب برمیگشتی تهران، وطبق فرضیه و داستان سازی های من، میشد که یه تکست برام بفرستی که برگشتی...

وقت هایی که منتظر یه یام یا یه زنگم حتی خوب نمیخوابم، هشیارم و همش حواسم به گوشیم هست.
از دیشب حواسم به گوشیم بود، هر صدای پیام دلمو هوری میریخت که شاید تو باشی، اما...

اما تو یادم نکردی، 11 روز تمام شد و تو یادم نکردی، اگه بدونی چقدر سخته چقدر سختههههه که یکی رو دوست داشته باشی، بهش فک کنی و بخوای ازش خبرداشته باشی، ولی مجبوری به دلت پشت کنی...

همش میگم خدایا کاش دوباره نمیدیدمش، کاش دوباره دستاشو نمیگرفتم، کاش فک نمیکردم میشه باهاش روزای خوب رو گذروند...
توی مغزم هزارتا فکر میچرخه، اما در ظاهر یه دختر شاده شاد نشون میدم که کوچکترین غم و غصه ای نداره، بودن و نبودن تو توی زندگیش ذره ای هم ناراحتی ایجاد نکرده و شاد شاد داره میگرده و میچرخه و کار میکنه....

چند بار رفتم توی صفحه چت واتساپت، گفتم شاید آنلاین باشی و دلم به دیدن آنلاینت خوش باشه، اما این دلخوشی کوچیک هم نصیب امروز پر انتظارم نشد...

خلاصه نگم برات که لحظه به لحظه های خوب و خوش تو، چی به من و دلم میگذره، البته که من همیشه برات از خدا بهترین ها رو میخوام، خنده و سلامتی و آرامش کنار کسایی که دوستشون داری...

تو هم برای من طلب صبر و آرامش کن، برای دلم که شاید بی قرارتر از روزهای قبله، برای روحم که از اینهمه رفت و آمدها خسته س، برای فکرم که دیگه کشش اینهمه طرد شدن و منطی برخورد کردن رو نداره، و برای چشم هام که حقش گریه های شبانه نیست...

دیگه نمیدونم به خدا چی بگم، فقط میگم راضیم به حکمت و مصلحت هاش، هر چقدرم که خبرش در ناراحتی هام باشه...

جمعه 11 آبان ماه ساعت 1:15 شب
با  دلی بی قرار و چشمایی بارونی 




نوع مطلب : دلنوشته های من برای او، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.


 
   
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic