معرفی: ادوین ابوت رمان پختستان را در سال ۱۸۸۴ در انگلستان دوران ویکتوریا منتشر کرد: دوران نظام اجتماعی و اخلاقی خشک، و ازلیابدی.
رمان از دو فصل تشکیل شده: در فصل اول راوی که مربعی از اهالی پختستان است سرزمین دو بعدی خود را توصیف میکند، شکل و شمایل هندسی و فیزیکی پختستان، این چگونه همدیگر را میبینند، همدیگر را میشناسند. همچنین از ساختار اجتماعی و سیاسی پختستان میگوید، اختلاف طبقاتی و تنشهای بین اشکال مختلف، انقلابها و سرکوبها، تبعیضهای جنسیتی، و...
در فصل دوم، مربع برای نخستین بار با دنیاهای جدیدی رو به رو میشود، دنیاهایی که حتی تصورشان برای اهالی پختستان ناممکن است و صحبت کردن از آن، جرم. اگر فصل اول انتقاد از وضع کنونی است، فصل دوم را میتوان نوید امکان تغییر به وضعی جدید دانست، وضعی جدیدی که همه ناممکنش میدانند، تنها از آن جهت که هنوز یاد نگرفتهاند به جهت درست نگاه کنند، و به محض آن که یاد بگیرند، تعجب خواهند کرد که چطور در تمام این مدت از دیدن آن عاجز بودند.
شبی تابستانی ادوین ابوت در کتابخانه نشسته بود و به مسألهی بغرنجی فکر میکرد. مسأله از این قرار بود که آیا میتوان بعدی مکانی غیر از سه بعد تصور کرد که در جهتی غیر از جهاتی که میشناسیم امتداد داشته باشد؟ و اگر چنین جهان چهار بعدی ممکن باشد، در مقایسه با ما چه شکلی خواهد داشت؟
در همین فکرها بود، که ناگهان اتفاق شگفتانگیزی افتاد. در وسط اتاق مطالعهاش، نقطهای پدید آمد، در مقابل چشمان حیرتزدهاش به سرعت رشد کرد، به جنینی بدل شد، سپس کودکی شد و نوجوانی و جوانی، و در عرض چند ثانیه، پیرمردی در مقابل او ایستاده بود.
ادوین ابوت وحشتزده فریاد کشید و به قفسهی کتابها چنگ زد تا خودش را از افتادن نگاه دارد و چند کتاب با سر و صدا زمین ریخت. زنش از این همه داد و فریاد هراسان به اتاق دوید و پرسید: «چه خبر شده؟»
ابوت بی آن که بتواند حرف بزند پیرمرد را نشان داد و زن که تازه متوجه حضور پیرمرد محترم و موقری در کتابخانهی شوهرش شده بود، با رعایت آداب چند کلمهای با او خوش و بش کرد و رو به ابوت گفت: «ادوین، نمیفهمم سبب این رفتار بدون نزاکت چیست؟ از آقای محترم دعوت کن بنشیند. من هماکنون چای میآورم.» و از اتاق خارج شد.
پیرمرد رو کرد به ابوت، که هنوز به قفسه چنگ زده بود، و گفت: «معذرت میخواهم که این طور ظاهر شدم. همیشه وارد شدن به حجمستان دردسر ساز است.»
ابوت با لکنت گفت: «شما که هستید؟»
«ببخشید، فراموش کردم خودم را معرفی کنم. من متوازی الانسان هستم. در جهان چهار بعدی که از آن میآیم نام من این است.»
«متوازی الانسان؟»
«بله، خب این طور تصور کنید که تمام وجود شما در جهان سه بعدی، فقط یکی از اضلاع ما در جهان چهار بعدی است. همان طور که تمام وجود مربع در جهان دو بعدی، فقط یکی از پهلوهای مکعب در جهان سه بعدی است. من هم چون از انسانهایی دو به دو متوازی ساخته شدهام، متوازی الانسان نامیده میشوم.»
ابوت دهانش را چنان باز کرده بود که انگار در نیمهراه یک ناسزا متوقف شده. پیرمرد گفت: «بیایید، بگذارید نشانتان دهم.» و قبل از آن که ابوت بتواند کاری بکند، دست او را گرفت و او را در جهتی، نه بالا و پایین، نه چپ و راست، نه درون و بیرون، بلکه در جهتی به کلی متفاوت بلند کرد، از جهان سه بعدی برداشت و بیرون برد. ابوت از وحشت جهان چهار بعدی یک بند فریاد میزد، مخصوصاً وقتی چشمش به میهمانش افتاد که به شکلی غیر قابل توصیف، از انسانهایی دو به دو متوازی ساخته شده بود و هر انسان با تمام سه بعدش تنها یکی از اضلاع او را تشکیل میداد.
متوازی الانسان صبر کرد تا وحشت ابوت به انس بدل شود، و آن گاه برای او شرح داد که چطور در تمام این مدت جهانی چهار بعدی درست جلوی چشم تمام اهالی حجمستان بود، اما هیچ کس سر را به جهت درست نمیگرداند تا آن را ببیند، جهتی غیر از بالا و پایین و چپ و راست. و از ابوت خواست که دیگر اهالی حجمستان را از وجود این جهان عظیم مطلع کند، جهانی که حجمستان با تمام عظمتش در قیاس با آن، همچون نقش روی دیوار است.
ابوت به جهان سه بعدی نگاه کرد که همچون نقش روی دیوار، بدون حجم به نظر میرسید. از آن جا میتوانست داخل کتابخانهاش را ببیند، انگار که سقفی به کار نباشد، با آن که سقف بود، و همسرش که سینی چای به دست سرگردان در میان اتاق ایستاده بود و سر در نمیآورد که مردها کجا رفتهاند. گفت: «اما هیچ کس حرف من را درک نخواهد کرد.»
متوازی الانسان گفت: «خب چرا یک داستان نمینویسی تا فهمش راحتتر شود؟»
«چه داستانی؟»
«نمیدانم. مثلاً داستان یک مربع ساکن جهان دو بعدی، که روزی کرهای از جهان سه بعدی در خانهاش ظاهر میشود و سعی میکند بعد سوم را برای او توضیح دهد.»
ابوت به تمام چند صد چشم متوازی الانسان نگاه کرد، و به نشان پذیرش سر تکان داد. از همین حالا عنوان داستان را انتخاب کرده بود: «پختستان».
این یادداشت برای سایت پلاتو نوشته شده، به این آدرس: