شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

جمعه 30 آبان 1399
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

همزاد پنداری غلط است!

کلمات کلیدی : همذات پنداری , همزاد پنداری ,


دارم به مفهوم «همذات پنداری» در ادبیات مشکوک می‌شوم: حسی دروغین که تو را با هر اندازه بی نیازی و بی دردی، به شخصیت‌های دردمند و نیازمند داستان مرتبط می‌کند، تو را با هر اندازه سلامت روانی، به شخصیت‌های دارای مشکلات واقعی روانی مرتبط می‌کند، و تو را پر می‌کند از احساس کاذب دردکشیدگی و در نتیجه حقانیتی باطل، بی آن که ذره‌ای درد و حقانیت در تو باشد. حتی ممکن است دردی در تو باشد، اما دردی خفیف، مثلاً شکلی خفیف یا حتی سطحی از تنهایی و طردشدگی و افسردگی، اما با همذات پنداری با شخصیت به راستی تنها و به راستی مطرود و به راستی افسرده، خود را از همان میزان حقانیت بهره‌مند می‌بینی، بی آن که به همان میزان از دردی که لازمۀ این حقانیت است سهمی به دوش کشیده باشی.
چرا چنین مفهوم سراسر دروغی باید در مرکز ادبیات قرار بگیرد؟ چرا ادبیات باید به دنبال ارضای حس حقانیت جماعت نادردمند برآید؟


پنجشنبه 8 خرداد 1399
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

خطرناک‌تر از آرپی‌جی

کلمات کلیدی : بازی نقش آفرینی , RPG , دوران اژدها , اینترنت ,


من اوایل توی بازی‌های نقش‌آفرینی خیلی با احتیاط بازی می‌کردم، سعی می کردم تا جای ممکن کسی رو نرنجونم و زیاد ماجراجو نباشم. یه روز به خودم اومدم، و دیدم واقعاً دارم برای آدم‌های توی بازی دل می‌سوزونم یا ناراحت می‌شم از این که به خاطر حرفی که زدم از دستم عصبانی شدن. به خودم گفتم: «خُلی مرد؟! بازیه، بازی! تنها کاری که نمی‌کنی بازی کردنه!»

‏بعد از اون شروع کردم به شکستن مرزهام. شروع کردم به امتحان شخصیت‌های مختلف. گاهی چند بار یه بازی رو از اول تا آخر می‌رفتم و هر بار یه شخصیت داشتم، یه بار بی‌کله و ماجراجو، یه بار بی اعصاب و بددهن، یه بار بذله‌گو و بی‌خیال. مخصوصاً توی «دوران اژدها» که قشنگ دیالوگ‌ها رو دسته‌بندی کرده.

‏اما دیگه با شخصیت‌های بازی ارتباط برقرار نمی کردم. از فاصله دکمه‌ها رو بازیگوشانه فشار می‌دادم و مثلاً سر کوچیک‌ترین چیز باهاشون دعوا می‌کردم، یا وحشتناک‌تر: می‌کشتمشون، و از تماشای عواقب شیطنت‌هام، که هیچ وقت واقعاً دامنگیر خود من نمی‌شدن، لذت می‌بردم.

به نتیجه‌گیری‌های فلسفی و ادبی به شدت بی اعتمادم، ولی شاید، فقط شاید، فضای مجازی هم یه همچین فرصتی در اختیار افراد قرار داده برای عمل کردن از فاصله، برای تماشاگر بودن، برای انتخاب‌های رندوم و غیرمسئولانه، انتخاب‌هایی محض این که بازی پیش بره، یا محض امتحان کردن این یا اون شخصیت و رفتار که هیچ وقت نتونستن در واقعیت امتحانش کنن، و لذت بردن از تماشای آشوبی که انتخاب‌هاشون به پا می‌کنه، بدون عواقبی که دامنگیرشون بشه، و در نتیجه بدون ارتباط واقعی با آدم‌های دیگه.

پ ن: آر پی جی در عنوان پست، مخفف Role-Playing Game ـه، یعنی بازی نقش‌آفرینی. یه دسته از بازی‌های کامپیوتری که کار گیمر بیشتر از کشتن دشمناست، و می‌تونه برای خودش یه شخصیت طراحی کنه و با شخصیت‌های مختلف ارتباط برقرار کنه، باهاشون حرف بزنه و...


پنجشنبه 29 فروردین 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

رنج‌های ناچیز

کلمات کلیدی : هملت , کارل یاسپرس , بودا , شکسپیر ,


هملت در تک گویی معروف خود، از انسان ها تعجب می کند که چطور این همه رنج و تحقیر روزانه را تاب می آورند و خودشان را با خنجری از این همه درد و استخفاف راحت نمی کنند. و عاقبت به این نتیجه می رسد که ترس از جهانی پس از مرگ است که این طور عزم انسان را در انجام اقدامی قاطع، سست می کند.

هملت در سیاههٔ درد و رنج هایی که بر می شمرد، از دو دسته رنج نام می برد: یکی رنج های بزرگی همچون از دست دادن کسانی که بدیشان عشق می ورزیم. دیگر رنج های ناچیزی که در نگاه اول باعث می شود خواننده تعجب کند که چرا در کنار مصیبت هایی چنان بنیان‌کن قرار گرفته اند. رنج هایی همچون امروز و فردا کردن دیوانیان و صاحبان قدرت در انجام کاری اداری و تحقیر کردن ارباب رجوع. انسان با خود فکر می کند چرا من باید به خاطر چنین رنج ناچیز و هر روزه ای خودکشی کنم؟ آن چیزی که مانع می شود که برای چنین رنج ناچیزی خودکشی کنم، نه ترس از آخرت، که ناچیزی و قابل تحمل بودن آن است.

کارل یاسپرس از کسانی است که تا حد زیادی با هملت همدل است: او معتقد است تجربهٔ مصیبت ها و دردها انسان را به مرزهای وجودی اش می راند، هر چند بر خلاف هملت این چنین مصیبت هایی را عامل رشد انسان و کشف افق های جدید وجودی می داند، نه انگیزهٔ خودکشی. اما یاسپرس در سیاههٔ مصیبت ها و رنج هایش جایی برای رنج های ناچیز و روزانه در نظر نمی گیرد. نه. مصیبت های عظیم هستند که انگیزهٔ تحول های عظیم می شوند، درست به دلیل این که با زندگی عادی تاب‌آوردنی نیستند و نوع جدیدی از هستی را طلب می‌کنند، به دلیل این که آدمی را چنان به شکلی بنیادین و برگشت‌ناپذیر تغییر می دهند که ادامهٔ روال معمول حیات ناممکن می شود. اما رنج های ناچیز، رنج های کوچک روزمره، این قدرها حماسی و قهرمانانه نیستند. میخچه ای که پای آدم را آزار می دهد، هیچ تغییر بنیادینی در هستی انسان به بار نمی آورد، انسان را به سمت کشف امکانات جدید هستی اش سوق نمی دهد، چون میخچه ای بیشتر نیست، میخچه ای که می شود با آن سر کرد و به همین روال معمول زندگی ادامه داد.

من در خانواده ای زندگی می کنم که سرشار از این رنج های ناچیز است. دو نفر از اعضای خانواده هر روز و هر روز از مشکل دفع رنج می برند که آن قدر به پستو رانده شده که حتی از آن حرف نمی زنند. خود من و یکی دیگر مشکل بدخوابی داریم و اکثراً روزهایمان با خواب آلودگی و گاهی سردرد سر می شود. اعضای دیگری هستند که همیشه هدف غر زدن ها و عیب جویی های بی امان اعضای خانواده اند. و در مقابل خودشان اعضای دیگر خانواده را مدام آماج حملات کلامی خود می کنند. این حملات آن قدر شدید نیست که به دعوایی تمام عیار منجر شود، و نکته همین جاست: تمام این رنج ها آن قدر بزرگند که رنج محسوب شوند، ولی آن قدر کوچکند که افراد انگیزه ای برای تغییر شرایط رنج آمیز خود نداشته باشد.

از میان هملت و یاسپرس، یکی به کلی چنین رنج هایی را به حساب نمی آورد و آن یکی راه حلی چنان افراطی برایش پیشنهاد می کند (خودکشی)، که عملاً انسان را برای حفظ حالت فعلی خود و عدم تلاش برای تغییر مصمم تر می کند.

اما در این میان کس دیگری هم هست که با هوشمندی این رنج های روزمره را مرکز آموزه‌های خود قرار داده، و او بوداست. بودا در اولین آموزه از چهار حکمت شریف خود می گوید: هستی رنج است. اما بعد تأکید می کند که این رنج تنها رنج های عظیمی همچون مرگ عزیزان و نابود شدن تمام زندگی انسان بر اثر ورشکستگی نیست‌. بودا می گوید: همین که چیزی را بخواهی ولی نتوانی بخری، همین که در نهانگاه ذهنت ترسی دائمی داشته باشی که مبادا چیزی که داری را از دست بدهی، این ها رنج هایی هستند که گرچه به خودی خود به چشم نمی آیند، اما همچون رشته نخ های باریک در هم تنیده شده اند و تمام تار و پود زندگی ما را شکل داده‌اند. رنج هایی آن قدر کوچک که ما را به خیال تغییر روش زندگی خود نمی اندازند و برعکس، امیدی دائمی در ما روشن می  کنند که فردا و پس فردا و پسان فردا وضع بهتر خواهد شد و ما را وا می دارند هر چه بیشتر به همین روال بچسبیم، در حالی که آن قدر در هر مویرگ از رگ های حیات جاری اند، که عملاً چیزی از زندگی نمی چشیم جز نبض هایی مداوم، رنج پس از رنج پس از رنج: سامسارا.


جمعه 24 آذر 1396
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

هنر دیدن چیزهای کوچک

کلمات کلیدی : مارسل پروست , کلود مونه , آلن دوباتن , امپرسیونیسم , اکسپرسیونیسم ,


نقاشى هاى امپرسیونیستى چرا واقعیت رو به همون شكل نشون نمى دن؟ هر چند قشنگن، اما آیا واقع نمایى قشنگ تر نیست؟ این سؤالى بود كه زیاد ذهنم رو درگیر كرده بود.

چند وقت پیش با توضیحات مارسل پروست (در رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» جلد سوم: طرف گرمانت) و آلن دوباتن (در کتاب «پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند») به یكى از دلایلش پى بردم: نقاشى هایى كه تا آخرین جزء واقع نما باشن و جزئیات واقعى رو به دقیق ترین شكل نشون بدن، نمى تونن یه پدیده رو نشون بدن. مثلاً نقاش مى خواد حالت رؤیایى آفتاب صبح رو نشون بده، نه جزئیات اتاق رو. حالا اگه بیاد جزئیات اتاق رو با دقت فراوان تصویر كنه، اون حالت رؤیایى آفتاب بین جزئیات فراوان گم میشه و چه بسا مخاطب اصلاً متوجه نشه كه قصد اصلى نقاش نشون دادن زیبایى اون پرتوى طلایى بوده كه از لاى پنجره افتاده روى دیوار. حتى اگر هم متوجه بشه، اون طور روش تأثیرگذار نباشه، همون طور كه توى زندگى واقعى بارها این پرتو رو دیده اما اون قدرها روش تأثیر زیبایى شناختى نذاشته.

حالا اگه نقاش بیاد با حذف جزئیات و كشیدن یه طرح مبهم و غیر واقع نما از اتاق، به شكل اغراق آمیزى روى اون پرتوى نور تأكید كنه، انگار اون پرتو رو از تمام چیزهای اتاق جدا کرده و فقط همون رو به نمایش گذاشته، هم توجه مخاطب رو به اون شعاع طلایى جلب مى كنه، و هم - اگه مهارت كافى داشته باشه - یه اثر رؤیاگون روى مخاطب مى ذاره، به طورى كه اگر بعدها مخاطب اون شعاع طلایى رو توى اتاق خودش ببینه، توجهش بهش جلب مى شه و انگار اولین باره كه متوجهش شده، زیبایى ش رو درک مى كنه و مى گه: ئه، چقدر شبیه اون نقاشیه است!

 

به خاطر همین كم كم كپى كردن از روى واقعیت منسوخ شد، و کار نقاش شد دیدن و ثبت کردن نكات ریز زیبایى كه در حالت عادى بین انبوه جزئیات دنیاى واقعى گم شدن و به نظر نمى رسن. نقاشی امپرسیونیستی فقط می خواد یک "فضا" و حس بودن توی اون "فضا" رو انتقال بده. نمی خواد جزء به جزء واقعیت رو تقلید کنه.

 

این توضیح رو بعداً پیدا کردم:

خصوصیت نقاشی اکسپرسیونیستی تحریف و اغراق است، به منظور ایجاد یک تأثیر حسی روی مخاطب.

خصوصیت نقاشی امپرسیونیستی تلاش برای ثبت تأثیر نور در یک صحنه است. این روش به نقاش اجازه می دهد که به جای نقاشی کردن یک شیء به شکل واقع نما، روی حالت حسی موضوع نقاشی خود تأکید کنند، و به نقاش این امکان را می دهد که تصویری از اشیاء را به آن صورت که یک نفر می بیند نقاشی کند (نه به آن صورت که واقعاً هست).


این نقاشی «طلوع» اثر کلود مونه است، یکی از نقاشی های مورد علاقۀ مارسل پروست. چون چیزی که پروست از هنر انتظار داشت، توی این نقاشی (و نقاشی های امپرسیونیستی دیگه) وجود داره: از نظر پروست هنر باید قادر باشه به ما یاد بده جزئیات زیبای زندگی روزمره رو ببینیم. وقتی توی زندگی روزمره هستیم بین این تصویرهای جزئی بی شمار غرقیم و به خاطر عادت یا توجه نداشتن و... نمی تونیم خوب ببینیم. هنرمند خوب کسیه که این جزئیات رو می بینه، اون ها رو جدا می کنه و روشون تأکید می کنه، انگار روشون ذره بین گذاشته و بزرگشون کرده، تا ما هم بتونیم ببینیم.



«ذوق هنری چیزی نیست جز هنر دیدن چیزهای کوچک.»

این رو ژان ژاک روسو دویست سال قبل از پروست، در کتاب «امیل» می گه.



یکشنبه 11 تیر 1396
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

تأملی ساختارگرایانه در باب عشق

کلمات کلیدی : کلود لوی استروس , فردینان دوسوسور , زبان شناسی , نشانه شناسی , ساختارگرایی ,


بر اساس گفته ى نشانه شناس هایى مثل فردینان دوسوسور و كلود لوى استروس ذهن انسان به صورت ناخودآگاه بر اساس تقابل هاى دوگانه كار مى كنه. یعنى همیشه براى شناخت و تعریف یك چیز، و براى تعیین احساسش نسبت به اون، یك دو گانه مى سازه و اون چیز رو در یكى از دو طرف قرار میده (زن-مرد، خودى-بیگانه، خوب-بد، عشق-نفرت، كارى-تنبل، باهوش-كودن، راستى-چپى، دیندار-بى دین، وفادار-خائن، غربى-شرقى، پیشرفته-عقب مونده و...) و به هر كدوم از این دو طرف ارزشى مى ده و با توجه به اون ارزش، نسبت به جهان پیرامون اتخاذ موضع مى كنه.

نكته این جاست كه لازم نیست این تقابل هاى دوگانه، واقعاً در خارج وجود داشته باشن. ذهن همیشه در حال ساختن و بازساختن اون ها و تقسیم بندى كردن جهان با این قالب هاست. فرد حتى اگه بین گروهى باشه كه از نظر من و شما كاملاً از نظر روحیات و اخلاقیات و رسومات و طرز فكر شبیه به همدیگه ن، باز یه تقابلى بین خودش و دیگران درست مى كنه و خودش رو با اون از باقى افراد متمایز و تعریف مى كنه. هر دیوانه اى یواشكى به پرستار تیمارستان میگه: اگه ممكنه حساب منو از این دیوونه ها جدا كنید.

حالا با این توضیحات، به نظر مى رسه یك زوج، تا وقتى به هم نرسیدن، نوعى تقابل بین خودشون و باقى جهان درست مى كنن، و در مقابل جهانِ "بیگانه"، با هم احساس "خودى" بودن مى كنن. مدام به شباهت هاشون با همدیگه فكر مى كنن، مدام توى هر چیز دنبال این شباهت ها مى گردن، تا این طورى، نوعى احساس "خودى" بودن علیه جهانِ "بیگانه" پیدا كنن. 

اما همین كه به هم رسیدن و مدتى با هم موندن، ذهن هر كدوم براى این كه خودش رو از طرف متقابل متمایز و تعریف كنه، باز شروع مى كنه به ساختن همین تقابل هاى دوگانه بین خودش و طرف مقابل، و همون كسى كه تا یه مدت قبل "خودى" محسوب مى شد، حالا "بیگانه" مى شه. فرد همه ش به تفاوت هاش با طرف مقابل فكر مى كنه، و مدام توى هر چیز دنبال این تفاوت ها مى گرده، تفاوت هایى كه قبلاً متوجهشون نمى شد یا بهشون اهمیت نمى داد رو درشت مى كنه، و حتى شروع به ساختن تفاوت مى كنه. و در نتیجه  نسبت به طرف مقابل هر چه بیشتر احساس بیگانگى مى كنه و از اون دور میشه.


چهارشنبه 31 خرداد 1396
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

اعترافات یک جاعل

کلمات کلیدی : رولان بارت , مرگ مؤلف ,


اعتراف مى كنم كه در این سال ها، با وجدانى آسوده در متن هایى كه نقل قول یا ترجمه كرده ام، دست برده ام. در هر متن این جا و آن جا شكاف هایى هست، جمله اى مبهم، چند پهلو، یا غریب و نامعمول، كه به خواننده اجازه مى دهد وارد شود و با تفسیر خود، كنترل متن را در دست بگیرد، همچون شكافى در دیوار شهر كه به دشمن اجازه ى ورود و فتح شهر را مى دهد.

در این سال ها، هیچ یك از این خلل ها از زیر دست من سالم رد نشده اند. كلمه اى كه در زبان فارسى به سه شكل مى توان ترجمه كرد، و من آن ترجمه اى كه به نظر خودم متن را زیباتر مى كرد انتخاب كرده ام، و به همین ترتیب در نقل قول ها، با حذف صدر و ذیل جمله اى، معنایى به پاراگراف داده ام كه چه بسا با خواندن كل متن در ذهن القا نمى شد.

چیزى كه مى خواستم بگویم این است كه: همواره بازخواندن ترجمه و نقل قول محرَّف خودم از متن مرا بیشتر به هیجان مى آورد تا اصل متن. گونه اى هیجان كه هیچ جاى دیگر تجربه نكرده ام، احساسى كه شاید بتوان "متعالى" اش خواند، و گاهى باعث مى شود از فرط لذت از معناى زیبایى كه به متن داده ام، به گریه بیفتم. تاكنون نشده از خواندن یك متن اصیل به گریه بیفتم. به نظر مى رسد این لذت ممنوعه ایست كه تنها سارقان و جاعلان مى چشند.



( تعداد کل صفحات: 5 )

[ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ]