شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

جمعه 30 شهریور 1397
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

کشف دیگری همراه با لویناس

کلمات کلیدی : لویناس , امانوئل لویناس , مسعود علیا , پدیدارشناسی , اگزیستانسیالیسم , فلسفه ,


امانوئل لویناس، فیلسوف اخلاق، تمام تلاش خود را بر روی مطالعه بر چند و چون ارتباط ما با دیگری گذاشته است. لویناس معتقد است حالت اولیهٔ هر انسانی به رسمیت نشناختن دیگری است. هر انسانی در حالت اولیه تنها به فکر کامجویی است از هر چه می تواند بیابد، و کامجویی یعنی تملک جهان و اشیای دیگر، یعنی مهر خود را بر آن ها زدن. 

در این میان اما، خواه ناخواه به جایی می رسد که ناگزیر از پذیرش دیوار می شود: چیزهایی در جهان هستند که به هیچ وجه زیر بار تملک خودمحورانهٔ من نمی روند. نخستین و قدرتمندترین این دیوارها، مرگ است. انسان با رو به رو شدن با دیوارهای گذرناپذیر، خود را می بازد، دیگری را به رسمیت می شناسد، و آماده می شود که به جای تملک، تلاش کند با دیگران وارد رابطه شود.

لویناس برای توصیف کیفیت رابطۀ انسان با دیگری، از مفاهیم راهگشایی استفاده می کند. از جمله سرریز کردن مدلول از دال، اما یکی از بهترین مفاهیمی که برای توصیف این رابطه به کار می گیرد، «چهره» است. لویناس می گوید: انسان به هنگام رابطه با دیگری، با چهرۀ دیگری سر و کار دارد. اما دست روی نکتۀ جالبی می گذارد: انسان هر چه به کسی نزدیک تر باشد، هر چه مدت طولانی تری با کسی زندگی کرده باشد، جزئیات چهرۀ او را کم تر و کم تر می تواند به یاد بیاورد. در حقیقت، انسان جزئیات چهرۀ غریبه ها را بهتر به یاد می آورد، تا کسانی که سال ها با ایشان زندگی کرده است. چرا این گونه است؟ 
لویناس می گوید: چهره همچون یک تابلوی راهنمایی است، یک علامت است برای رساندن ما به «دیگری». به هنگام مواجهه با علامت، ما به خود علامت توجه نمی کنیم، بلکه به چیزی که در پس علامت پنهان است، به معنای علامت، به مدلول علامت توجه می کنیم، و در نتیجه گاه می شود که خود علامت را نمی بینیم. ممکن است کسی روی تابلوی راهنمایی ناسزایی نوشته باشد، ممکن است بعضی از حروف و کلمات آن کنده شده باشد یا بر اثر باران کمی زنگ زده باشد. راننده ای که برای حفظ سلامت خود و سرنشینان تمام توجهش به معنای تابلوهاست، متوجه خیلی از این امور نمی شود. کسی متوجه این امور می شود که کناردست راننده نشسته، و نیاز ندارد تمام توجهش به معنای پشت تابلو باشد. به همین شکل، هر مقدار کسی با «دیگری» وارد رابطه شده باشد و «دیگری» را ببیند، جزئیات چهرۀ او را کم تر و کم تر می بیند و هر مقدار بیشتر متوجه رنگ چشم، شکل بینی، شکل لب ها و گونه های دیگری شود، با خود «دیگری» کم تر رابطه دارد.

اما این تمام ماجرا نیست. لویناس می گوید: دیگری، وجود دیگری، روح و ذهن دیگری، یا هر اسم دیگری که روی آن بگذارید، برای من به تمامی غیر قابل دسترسی است. من هیچ وقت نمی توانم دیگری را، تمام دیگری را، درک کنم. این جاست که چهره از تابلوی راهنمایی متمایز می شود: تابلوی راهنمایی دقیقاً همان معنایی را نشان می دهد که پشت آن پنهان است. دال و مدلول دقیقاً هم اندازۀ یکدیگرند. اما چهره، هر چند به «دیگری» که در پس آن پنهان است اشاره می کند، اما هیچ گاه به تمامی نمی تواند آن را نشان دهد. رابطه با دیگری، رابطه ای نامتناهی است، انسان می تواند تا ابد با کسی زندگی کند و به او نزدیک شود و هنوز او را به تمامی به چنگ نیاورده باشد، و هنوز بتواند بیشتر به او نزدیک شود. این است که لویناس تأکید می کند: تلاش برای فهم دیگری، همواره ناکام می ماند. امید به فهم دیگری، نوعی از امید به تملّک دیگری است. انسان می خواهد با فهمیدن دیگری، او را برای خود کند، او را اهلی کند، او را به چیزی پیش پا افتاده و فهمیده شده، مثل کتابی خوانده شده تبدیل کند. اما این ناممکن است. تنها راه ارتباط با دیگری، به باور لویناس، نه فهم او، بلکه «گفتگو» با اوست.

این یکی دیگر از اصطلاحات راهگشای لویناس است. گفتگو برای بیشتر ما، نوعی تبادل اطلاعات است. اگر با دیگری گفتگو می کنیم، در حقیقت می خواهیم بیشتر او را بفهمیم و در نتیجه، بیشتر او را برای خود کنیم. اما برای لویناس گفتگو معنای دیگری دارد. به این منظور، لویناس توضیح می دهد که هر گفتگو از دو بخش تشکیل شده: «گفته» و «گفتن». گفته، آن اطلاعاتی است که در گفتگو رد و بدل می شود. گفتن، نفس گفتن است. نفس نزدیکی با دیگری. و در یک رابطه، آن اندازه که گفتن، خود گفتن، مهم است، گفته ها مهم نیستند. زیرا فارغ از این که «چه» گفته می شود، خود عمل سخن گفتن، به معنای گشودن خود به روی دیگری است، به رسمیت شناختن دیگری است، به معنای آن است که من این خطر را می پذیرم که خود را در معرض تو قرار دهم، این اندازه به تو اعتماد می کنم که خود را تسلیم تو کنم، و با تو در رابطه ای متقابل، رابطه ای هم سطح، گفتگو کنم.

لویناس می گوید: تا وقتی این گشودن وجود نداشته نباشد گفتگو شکل دیگری از تلاش برای تملک دیگری است که همواره ناکام می ماند. و اگر این گشودن وجود داشته باشد، حتی در سکوت نگاه کردن به دیگری به قدر ساعت ها گفتگو نزدیکی و اتصال به بار می آورد.







این متن خلاصه‌ای بود از چند فصل کتاب:
کشف دیگری همراه با لویناس
نوشتهٔ مسعود علیا


شنبه 29 آبان 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

عذر تقصیر به پیشگاه گزانتیپ

کلمات کلیدی : سقراط , گزانتیپ , آتن , فلسفه , عذر تقصیر به پیشگاه محمد و قرآن ,


سقراط زنى داشت به اسم گزانتیپ، كه همه جا میگن زنى بداخلاق و بددهن بوده و سقراط مى گفته: من با تحمل رفتارهاى این زنه كه آستانه تحملم نسبت به باقى مردم بالا رفته و چه و چه.

اما شما خودتون رو جاى گزانتیپ بذارید. فرض كنید شوهرى دارید چاق، كچل، بدقیافه، با بینى كوفته اى و پیشانى برآمده و چشم هاى وزغى، در زشتى شهره آتن.
بعد این آقا، هیچ شغلى نداره، بى كار بى عار، و نه تنها خرجى براى زن و سه تا بچه ش نمیاره بلكه اصلا و ابدا در خیال در آوردن یه لقمه نون نیست. پابرهنه و پاپتى، با یه لا پارچه كه زمستون و تابستون مى اندازه روى دوشش، خیابون هاى آتن رو گز مى كنه.
اضافه كنید كه كار این آقا اینه كه از صبح تا شب از شب تا صبح بیرون خونه ول بگرده، با جوان ها عیاشى كنه و حرف بزنه و مسابقه بذاره كه كى مى تونه بیشتر شراب بخوره و مست نشه، یا كى مى تونه توى آغوش زیبارویان تسلیم وسوسه نشه. 

بعد هم با تمام این ها فرض كنید شما دوستش دارید واقعاً، و روزى كه قراره به خاطر همین مسخره بازى هاش اعدام بشه، با بچه هاتون مى رید توى زندان و زار مى زنید، هر چند آقا خوش ندارن موقع مرگ روحیه شون رو ببازن و دستور میدن شما رو بیرون كنن.

كى مى دونه شوهرش قراره در آینده فیلسوف بزرگى شمرده بشه؟ و تازه بر فرض كه بدونه، زن بدبخت فقط مى خواست یك شوهر معقول داشته باشه، نه فیلسوف سرخونه. 


چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

مسئله فلسفی غرق شدن منِ دیگرم در شن روان

کلمات کلیدی : جهان موازی , فلسفه , فیزیک ,


فرض كنیم تو مى دانى، به طریقى مى دانى - فرض كن از طریق كشفى آنی - كه منِ معادلت در جهانى موازى، دارد غرق مى شود. مثلاً در شن روان. یا هر چیز دیگر. و مى خواهى نجاتش دهى. نه فقط این كه بخواهى، نه. آدم "نمى خواهد" خودش را از شن روان نجات دهد، آدم "تقلّا مى كند"، "دست و پا مى زند"، "جان مى كند" تا خود را از شن روان بكشد بیرون. آن منِ دیگر هم، خود توست. خود خود توست، و تو از غرق شدنش در شن روان مطّلعى، و تقلّا مى كنى كه نجاتش دهى، كه "خود" را نجات دهى.

اما مشكل این جاست. این كه تقلّاهاى تو، همه محكوم به بى ثمرى است. میان منِ تو و منِ دیگر تو، فاصله اى به وسعت بى كرانگى است. قوانین كیهان به موجب ذات خود، هر گونه ارتباطى میان تو و خودت را نه تنها منع مى كند، بلكه خودمتناقض مى شمارد. یعنى از لحاظ فیزیكى و فلسفى، "ممتنع" است كه بتوانى به این خود دیگرت، به جان خارج از بدنت كمك كنى.

پس مسئله این گونه است: تو این جا نشسته اى و چیز مى نویسى، در حالى كه توى دیگرت در جهانى به كلّى متفاوت دارد غرق مى شود، و تو هیچ راهى ندارى كه به او كمكى كنى، ولى آگاهى از این امر ذرّه اى از احساس مسئولیت جانكاهت کم نمی کند. و مثلاً براى تسكین این طوفان ویرانگر درونی، شروع مى كنى به نوشتن این متن.



چهارشنبه 22 مرداد 1393
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

در جست و جوی انسان

کلمات کلیدی : امریکا , فرهنگ امریکایی , فرهنگ , اندیشه , انسان , فلسفه , تعقل ,


انقلاب چای!
اروپا و آسیا مهد اندیشه و اختلافات اندیشه اى و بناى جامعه بر اساس اندیشه اند. تا بوده، پیامبران و فیلسوفان، دم از عقل مى زدند و اندیشه. تا بوده، بحث هاى علمى و جدال هاى لفظى و حتى جنگ هاى خونى بین دو طرز فكر بوده. تا بوده، جست و جویى دائم بوده به دنبال انسان و معناى انسان.

اما كار به قاره ى نو كه مى رسد، یك باره دنیا طلبى و دنیا پرستى جاى اندیشه را مى گیرد. مردم غرق مى شوند در این كه چه فیلمى ببینند و چه غذایى بخورند و چه شغلى انتخاب كنند. دانشمندان، منحصر مى شوند در متخصصان فیزیك و شیمى و پزشكى و بورس؛ بزرگترین اندیشمندانش: ادیسون! آینشتاین! استیو جابز! نهضت ها، مى شود نهضت حفاظت از جنگل ها و پرندگان مهاجر. شعارها، مى شود "همه را دوست داشته باش تا همه دوستت داشته باشند" و "مثبت فكر كن تا كیهان آرزویت را برآورد". حركت ها مى شود به سمت معروف تر شدن و محبوب تر شدن و ثروتمندتر شدن و ارتقاى شغلى. "مصرف گرایى"، "سكولاریسم"، "پلورالیسم"، همه خوبیم، همه حقیم، چه كار به طرز فكر داریم؟ بیایید زندگى مان را بكنیم! اصلاً دین یك امر شخصى است. پیامبران هم كه مى گفتند قیامت و دوزخ و بهشت، مى خواستند استعاره بزنند به همین زندگى: "دوزخ شررى ز رنج بیهوده ى ماست! فردوس دمى ز وقت آسوده ى ماست!"
جایى خواندم كه امریكا یك فیلسوف داشته كه مكتبى فلسفى بنیاد گذاشته. دهانم از تعجب باز ماند. ولى بعد دیدم مكتب فلسفى امریكایى هم، امریكایى است: "پراگماتیسم"! مكتبى كه به طور خلاصه مى گوید: هر گزاره اى كه فایده و سود دنیایى داشته باشد حق است و غیر آن، باطل است. این است مكتب "فلسفى" قاره ى نو.
تنها انقلاب امریكایى، انقلاب چاى است! چاى هاى انگلیسى را در اقیانوس ریختند، كه چرا مالیاتش را بالا برده اید! این است "انقلاب" قاره ى نو.
و معلوم است كه سردمداران چنین كشورى، مى توانند نه دویست سال، بلكه هزار سال با خیال آسوده بر چنین مردمى هر طور بخواهند حكومت كنند.

و طرفه این جاست كه این قاره ى نو، "اندیشه" و سبك زندگى خود را تبلیغ هم مى كند، و چه خریدارانى بهتر از ما "الفانى-فى-الغرب" ها.
و كجاست كسى كه ترجیح دهد مخالف اندیشه اش، گوشتش را به دندان بكشد، ولى حاضر نشود راحت و آسوده در كنار كسانى زندگى كند كه نه مخالف اندیشه اش هستند و نه اصولاً اندیشه اى دارند؟
كجاست كسى كه چراغ در دست، به دنبال انسان و معناى انسان باشد؟


سه شنبه 26 فروردین 1393
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

موسیقى كیهانى

کلمات کلیدی : نجوم , فلسفه , افلاطون , فیثاغورث ,


کیهان

اخیراً این مطلب رو توی کتاب جمهور، اثر افلاطون دیدم. جدای از این که به خاطر یافته های علمی پانصد سال اخیر، خنده دار به نظر میاد، ولی به زیبایی و سحرآمیز بودن ایده ش دقت کنید. من که کلی حال کردم.

«فیثاغورث و پیروانش، معتقد بودند که از حرکت اجرام آسمانی، موسیقی تولید می شود.
به این دلیل كه وقتی اجسام زمینى - كه نه چندان بزرگند و نه چندان سرعتى دارند - با حركتشان تولید صوت مى كنند، چطور ممكن است كه خورشید و ماه و ستارگان كه شماره ى آن ها اینقدر زیاد و جرمشان اینقدر عظیم و حركتشان اینقدر سریع است، صوتى خارق العاده تولید نكنند؟
حال، از آن جایی که سرعت حرکت افلاک با اصوات موزون و ضرباهنگ موسیقی ها متناسب است، پس این صوت عظیم صوتى آهنگین و موسیقایی است.
اما چرا این موسیقى كیهانى به گوش نمى رسد؟ چون انسان از هنگام تولد دائماً این آهنگ را مى شنود و در مقابلش سكوتى قرار ندارد تا متوجه صدایش شود.»