فرض كنیم تو مى دانى، به طریقى مى دانى - فرض كن از طریق كشفى آنی - كه منِ معادلت در جهانى موازى، دارد غرق مى شود. مثلاً در شن روان. یا هر چیز دیگر. و مى خواهى نجاتش دهى. نه فقط این كه بخواهى، نه. آدم "نمى خواهد" خودش را از شن روان نجات دهد، آدم "تقلّا مى كند"، "دست و پا مى زند"، "جان مى كند" تا خود را از شن روان بكشد بیرون. آن منِ دیگر هم، خود توست. خود خود توست، و تو از غرق شدنش در شن روان مطّلعى، و تقلّا مى كنى كه نجاتش دهى، كه "خود" را نجات دهى.
اما مشكل این جاست. این كه تقلّاهاى تو، همه محكوم به بى ثمرى است. میان منِ تو و منِ دیگر تو، فاصله اى به وسعت بى كرانگى است. قوانین كیهان به موجب ذات خود، هر گونه ارتباطى میان تو و خودت را نه تنها منع مى كند، بلكه خودمتناقض مى شمارد. یعنى از لحاظ فیزیكى و فلسفى، "ممتنع" است كه بتوانى به این خود دیگرت، به جان خارج از بدنت كمك كنى.
پس مسئله این گونه است: تو این جا نشسته اى و چیز مى نویسى، در حالى كه توى دیگرت در جهانى به كلّى متفاوت دارد غرق مى شود، و تو هیچ راهى ندارى كه به او كمكى كنى، ولى آگاهى از این امر ذرّه اى از احساس مسئولیت جانكاهت کم نمی کند. و مثلاً براى تسكین این طوفان ویرانگر درونی، شروع مى كنى به نوشتن این متن.