کلمات کلیدی : نادر ابراهیمی ,
سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن ,
عیسی ,
مسیح ,
خواب دیدم مسیحم. فکر می کردم باید من را به اسم پدرم بنامند، یعنی عیسی بن یوسف. هر چند در خواب به جای یوسف، اسم پدرم لاوی بود، و می گفتم عیسی بن لاوی.
بعد اساس تعلیم مسیح، یعنی خودم را فهمیدم. دیدم همه چیز چقدر ساده و روشن است. تمام حرفم این بود که نجات و رستگاری، فقط و فقط به دست روحالقدس ممکن است. نه با ایمان به گزارهای، نه با رعایت شریعتی. هیچ کاری نیست که خودمان بتوانیم برای نجاتمان انجام دهیم، تنها کاری که باید بکنیم این است که خودمان را بسپریم به روحالقدس، تسلیم شویم، از خود خالی شویم، و او همهٔ وجود ما را در بر میگیرد.
در خواب با حواریونم بحث می کردم و می دیدم چقدر از دریافت این آموزهٔ ساده عاجزند. دیدم مردم را خبر کردهاند که بیایند تا تعالیم من را بشنوند. من گفتم: «آخر چه تعالیمی؟ من چه تعالیمی دارم؟ آیا تا به حال چیزی به شما آموختهام؟ شریعتی، آموزهای اخلاقی، یا اسطورهای؟ من هیچ آموزهای ندارم که بخواهم به کسی یاد دهم. همه چیز به دست روحالقدس است و بس.»
میگفتند: «همین که ما نیاز به نجات داریم.»
گفتم: «آخر این چیزی است که لازم باشد کسی به آدمها بگوید؟ هر کس که به وضع خود و رنجهای زندگی خود نگاه کند، این نیاز را حس میکند.»
اما قانع نمیشدند، یا نمی خواستند بپذیرند که هیچ آموزهای وجود ندارد. من هم دلزده از ایشان دور شدم، قدم می زدم و دور می شدم، و این موقع بود که لحظهای جادویی در خواب رخ داد. فکر کردم: یعنی سپردن خود به روحالقدس چطور می تواند باشد؟ پر شدن از روحالقدس چه حسی می تواند داشته باشد؟ سعی کردم خود را بسپرم به روحالقدس، و ناگهان حس کردم از نیرویی خارقالعاده پر شدم، قدم زدنم به طی الارض تبدیل شد و در یک لحظه از اورشلیم به شهری در اقصای شرقی ایران، شاید بلخ، خوارزم یا سغد، رسیدم. کوههای سرسبز عظیم و خانههای زیبا و غریب شرقی مسحورم کرده بود و فکر می کردم آیین من زمانی به اینجا خواهد رسید، و همین موقع از خواب بیدار شدم.