شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

دوشنبه 10 خرداد 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

شکوائیه ای از دل چاه

کلمات کلیدی : ریش قرمز , آکیرا کوروساوا , توشیرو میفونه , آگاهیکه , روح ,


در فیلم ریش قرمز بخشى هست كه پسركى با خوردن سم خودكشى كرده و رو به مرگ است. دختركى كه آن پسر را دوست دارد، سرگشته و پریشان حال، مى شنود كه زنانى كه بر لب چاه جمع شده اند، اسم پسرك را در چاه صدا مى زنند.

وقتى علت این كار را مى پرسد، مى گویند: این زنان باور دارند روح مردگان به جهان زیرین مى رود، و چاه ها تنها راه ارتباطى به آن دنیاست. اگر كسى در حال نزع باشد و اسمش را در چاه صدا بزنند، صدایشان به روحش مى رسد كه تازه به جهان زیرین رسیده، و روح باز مى گردد.

دخترك، با حال استیصال، خود را به لبه ى چاه مى رساند، زنان دیگر را كنار مى زند، و تا صبح، با تمام توانش نام پسرك را در چاه جیغ مى كشد. صبح پسرك از بستر احتضار بر مى خیزد.

 

سال هاست در جهان ظلمانى انتهاى چاه در انتظار شنیدن نام خویشم. نامم را صدا بزن، نامم را صدا بزن، و باز از نو زنده ام كن.



پنجشنبه 27 اسفند 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

رکود بزرگ؛ ماشین قیامت

کلمات کلیدی : رکود بزرگ , The Big Short , آدام مک کی , هاروکی موراکامی , بحران اقتصادی ,


«همه ی مردم، در اعماق قلب شان، منتظرند که دنیا به پایان برسد.»
هاروکی موراکامی، 1Q84

از جزئیات فیلم، از این که دقیقاً این مفهوم اقتصادی یعنی چه و چطور منجر به چنین پیامدی می شود، از این که دقیقاً کجای این قرارداد غیرقانونی است، چیز زیادی متوجه نمی شوی. تلاشت را می کنی و چند بار هم عقب و جلو می کنی، ولی فایده ای ندارد. می دانی که قطعاً زیرنویس مشکل دارد، ولی مترجم را سرزنش نمی کنی، چون می دانی که چه کار سختی بوده برای کسی که زبان تخصصی نمی داند این فیلم را ترجمه کردن. پس بی آن که بیشتر تلاش بکنی برای فهم دقیق، می گذری.

از جزئیات فیلم چیز زیادی متوجه نمی شوی، اما از لا به لای همان بحث های گیج کننده، به روشنی در می یابی که چه فاجعه ای در حال نضج یافتن است؛ ناگهان جهان را از دید دیگری می بینی، و از این تصویر وحشت می کنی. به وضوح می بینی که چطور دنیا دارد بر ریسمان باریکی راه می رود و گاه می لغزد و باز، انگار چیزی نشده، همان طور با بی دست و پایی به راه رفتن ادامه می دهد؛ و به وضوح می بینی که با هر قدم سقوط محتمل در انتظارش است.

فیلم دو ساعت است، اما چنان که از یک فیلم خوب انتظار می رود، دو ساعت میخکوبت خواهد کرد، و پس از پایان فیلم هم ذهنت را به خود درگیر خواهد نمود. و وقتی آخر شب به بسترت رفتی، در اعماق قلبت، خواهی اندیشید که پایان جهان چطور می تواند باشد؟

رکود بزرگ

پ ن: 
- عنوان متن، نام کتاب اصلی است که فیلم از آن اقتباس شده است.
- ترجمه ی درست عنوان فیلم، «رکود بزرگ» نیست، اما چون ترجمه ی اصلی مفهوم اقتصادی غیرقابل فهمی است، همین ترجمه ی اشتباه را ترجیح دادم.
- جمله ی نخست، جمله ایست که در میان فیلم، در هیاهوی سقوط و از هم پاشیدگی اقتصاد، به نمایش در می آید و هم زمان وحشت و هیجان را القا می کند.


پنجشنبه 15 مرداد 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

قهرمان عصر بدون قهرمان؛ یادداشتی بر فیلم "به سوی وحش"

کلمات کلیدی : به سوی وحش , رمانتیک , لئو تولستوی , هنری دیوید ثورو ,


به سوی وحش

کم، خیلی خیلی کم پیش می آید که سینمای آمریکا به موضوعاتی بپردازد که ویران کننده ی اساس تمدن باشد؛ بلکه همیشه نظریاتی که ضد جهان بینی امریکایی باشد، در ضمن نقش های منفی تبلور پیدا می کند. و این در فیلم های عامه پسند هالیوودی بیشتر نمود دارد. 
"به سوی وحش" یکی از موارد بسیار نادریست که نشانه ی اندیشه ی حقیقی و نه قالب های از پیش آماده شده را، در سینمای آمریکا می بینیم. شخصیت اصلی فیلم، "کریس" از نظر ظاهر، همه جوره خوشبخت است. پدر و مادرش برای جشن فارغ التحصیلی اش، ماشین جدیدی به او هدیه می دهند. مقدار زیادی پس انداز دارد و رشته ای با آینده ای درخشان انتخاب کرده است. اما در می یابد که این چیزی نیست که می خواهد و چیزی که می خواهد، در این تظاهرات درخشان و کور کننده ی مصرف گرایی یافت نمی شود. نتیجه، می شود ویران کردن اساس تمدن، می شود گریز "به سوی وحش". زیباترین صحنه ی فیلم، جایی که از شدت شادی قهقهه زدم، جایی بود که کریس همه ی پس اندازش را آتش می زند. بعد، ماشینش را رها می کند، و فارغ از هر چه بند است، به بیابان می گریزد.
این اساس تفکر "رمانتی سیسم" است و بیخود نیست که "کریس"، از هنری دیوید ثورو نقل قول می آورد و لئو تولستوی را با خود همراه می کند. رمانتیک ها عقل حسابگر را به شدت تحقیر می کردند و در برابر سودجویی بر می آشوبیدند و در مقابل، در برابر احساسات انسانی و در برابر زیبایی سر تعظیم فرود می آوردند.
فیلم، البته در مرحله ی "گریز" ثابت نمی ماند، و به ما نشان می دهد که فقط گریز از تمدن کافی نیست. باید این گریز، به بنیان نهادن نوع جدیدی از زندگی منتهی شود، و کریس این را نمی فهمد، مگر وقتی در آخرین حد گریزش، از فرط گرسنگی در تنهایی، در حال جان دادن است. تازه در این هنگام است که معنای کلمات تولستوی را می فهمد:
"به گمانم من آن چه برای خوشبختی لازم است را یافته ام: زندگی ای آرام و دنج در یک روستا، جایی که بتوانی به مردمی که از تو انتظاری ندارند، خدمت کنی، و در نهایت، همسری و شاید فرزندانی. یک مرد بیش از این چه می خواهد؟"


پنجشنبه 13 فروردین 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

کالیدوسکوپ؛ مقایسه ای بین دو فیلم اقتباسی

کلمات کلیدی : غرور و تعصب , آنا کارنینا , جو رایت , لئو تولستوی , جین اوستن , رمان , فیلم ,


قهرمان هزار چهره
تصویر جلد کتاب "قهرمان هزار چهره" از "جوزف کمپبل"

چند وقت پیش، فیلم "آنا کارنینا" رو دیدم به کارگردانی "جو رایت" که از روی رمان معروف روسی، اثر "لئو تولستوی" اقتباس کرده بود. قبلاً هم فیلم دیگه ای از این کارگردان دیده بودم که از روی رمان کلاسیک معروف دیگه ای اقتباس کرده بود: "غرور و تعصب" اثر "جین اوستن". هر دو فیلم در سطح قابل قبول بودن. خیلی خوبه که آثار بزرگ به فیلم در میان، اون هم با کیفیتی که اسم و رسم اثر اصلی رو حفظ میکنن. مخصوصاً فیلم "آنا کارنینا" به خاطر شیوه ی طراحی دکورش که بشخصه واقعاً مفتونش شدم خیلی پر زرق و برق بود؛ کارگردان انگار تلفیق کرده بود بین فیلم و تئاتر و نتیجه، خیلی عالی بود.

اما جدای از این، فیلم "غرور و تعصب" همین کارگردان رو بیشتر پسندیدم. صمیمیت بیشتری داشت و بیشتر با مخاطب رابطه برقرار می کرد.
فکر کنم دلیلش رو باید در این جست که "جین اوستن" (نویسنده ی غرور و تعصب) چندان عمیق نیست و شخصیت هایش معمولاً تک بعدی و سطحی اند؛ پیچیدگی ندارن. مثلاً شخصیت مادر الیزابت، یه شخصیت احمقه. در طول داستان، فقط رفتارهای احمقانه ازش سر میزنه. حرفی نمیزنه، مگه این که بخواد حماقتش رو نشون بده. همین طور شخصیت جین (خواهر بزرگ الیزابت) خوش بینه. در طول داستان، همه ی حرفهاش و رفتارهاش، فقط در راستای نشون دادن این خوش بینیه. هیچ وقت نگران نمیشه، هیچ وقت عصبانی نمیشه، هیچ وقت دلتنگ نمیشه، انگار هیچ خصوصیت دیگه ای نداره، جز این که خوش بین باشه. به خلاف معجزه ی داستان نویسی قرن نوزدهم، تولستوی (نویسنده ی آنا کارنینا) که شخصیت هایش را کاملاً ملموس و زنده، و با تمام پیچیدگی های یه انسان واقعی ترسیم می کنه. انگار داری به درون یک کالیدوسکوپ پیچیده با هزار آینه نگاه می کنی: هزار چهره، هزار وجه، هزار جنبه. از هر زاویه که به شخصیت نگاه میکنی، چیزهای جدیدی پیدا میکنی و بعد از ده بار خوندن، هنوز احساس میکنی خیلی از جنبه هاش رو نفهمیدی.

با این اوصاف میشه حدس زد که اقتباس از جین اوستن بسیار ساده تر و بی درد سرتر از اقتباس از تولستویه. و جو رایت در این زمینه مثال خوبیه: فیلم غرور و تعصب، فیلمی عالیه؛ در حالی که فیلم آنا کارنینا، اقتباسی سر دستی و بی مایه است. شخصیت ها معرفی نمیشن و روابطشون خوب به تصویر کشیده نمیشه، در نتیجه پایان بندی فیلم بسیار ضعیف از کار در میاد و کسی که رمان رو خونده باشد، مأیوس میشه و کسی که رمان رو نخونده باشد، چیزی از وقایع و علل اون وقایع نمی فهمه.


شنبه 4 مرداد 1393
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

در "دانی دارکو" چه اتفاقی افتاد؟ و چرا کسی نمی داند؟

کلمات کلیدی : دانی دارکو , نقد فیلم , ولادیمیر ناباکوف , مسخ , نقد دانی دارکو , دونی دارکو ,


این نوشته، چنان که از عنوانش بر می آید، از دو بخش تشکیل شده است. اگر فیلم دانی دارکو را ندیده اید و قصد دارید ببینید، بخش نخست را نخوانید، چون داستان را لو می دهد. ولی بخش دوم را، بدون دیدن فیلم هم می توانید بخوانید.

۱.
دانی دارکو، فیلم بزرگی نیست، نه از نظر بودجه و نه از نظر گیشه. با این که فیلمی علمی تخیلی است، اما جز دو سه جا، آن هم خیلی محدود و ناچیز، از جلوه های ویژه ی کامپیوتری استفاده نشده است و تمام فیلم در زمان حاضر می گذرد. ولی با همه ی این ها، جزء یکی از فیلم های تحسین شده ی علمی تخیلی است؛ و یکی از دلایلش، شاید بازی زیبای "جیک جیلنهال" باشد؛ یا داستان دقیق و حساب شده اش که با یک بار دیدن فیلم، نمی توان چیز زیادی از آن فهمید.

مضمون فیلم، تا حد زیادی، شبیه به فیلم تحسین شده ی دیگر، «آقای هیچ کس» (Mr Nobody) است: جهان های موازی.

تقریباً تمام فیلم در جهانی موازی، یا آن چنان که در فیلم عنوان می شود «جهانی مماس» می گذرد و این را در نمی یابید مگر در اواخر فیلم.

تمام فیلم، بر مبنای فلسفه ی خود ساخته ای است که ساختار دنیای مماس را توضیح می دهد و تا این فلسفه را ندانید، متوجه نمی شوید که دقیقاً چه اتفاقی دارد می افتد. این فلسفه، به طور تکه تکه و پراکنده، در طی فیلم، از کتاب «فلسفه ی سفر در زمان» نقل می شود؛ اما نه چنان که بتوان داستان را فهمید. متن کامل این کتاب را در اینجا می توانید ببینید. (کتاب واقعی نیست؛ بلکه تخیلی است و فقط در دنیای فیلم نوشته شده.)

جهان مماس، جهانی با تمام خصوصیات جهان اصلی است و هر چیزی که در جهان اصلی وجود دارد، نسخه ی مشابهی در جهان مماس دارد. مهم ترین و اساسی ترین نکته، آن است که جهان مماس، ناپایدار است: به وجود می آید و پس از یکی دو هفته، نابود می شود. خرگوش انسان نما، به دانی می گوید: «۲۸ روز... ۶ ساعت... ۴۲ دقیقه... ۱۲ ثانیه. این زمانیه که جهان به پایان می رسه.» و منظورش، جهان مماس است، جهان مماسی که در اوایل فیلم (همزمان با سقوط موتور هواپیما) ایجاد شده و در اواخر فیلم از بین می رود، و کل وقایع فیلم درون این جهان مماس اتفاق می افتد، نه در جهان اصلی.

کتاب «فلسفه ی سفر در زمان» توضیح می دهد که همیشه در جهان مماس، شیئی فلزی و با منبع نامعلوم، ناگهان ظاهر می شود. توضیح آن که: چنان که گذشت، هر چیزی که در جهان اصلی هست، نسخه ی مشابهی در جهان مماس دارد. اما گاهی، به دلایل نامعلوم، اشتباهی در این نسخه برداری رخ می دهد و به جای یک نسخه ی مشابه، دو نسخه ی مشابه از چیزی تولید می شود. یعنی مثلاً در جهان مماس، دو چاقو وجود دارد که در جهان اصلی، یکی هستند. یکی از این دو نسخه ی مشابه، باید قبل از نابودی جهان مماس، از بین برود؛ وگرنه همزمان با نابودی جهان مماس، سیاهچاله ای به وجود می آید که می تواند جهان اصلی را هم نابود کند. این شیئ در فیلم، همان موتور هواپیمایی است که روی خانه ی دانی سقوط می کند. در جهان مماس دو موتور هواپیما وجود دارد: یکی که در اوایل فیلم روی خانه ی دانی سقوط می کند و هیچ کس نمی داند از کجا پیدایش شده، و یکی هم در اواخر فیلم از هواپیمایی که مادر دانی در آن است جدا می شود.

این جاست که پای «دریافت کننده» (Reciver) و «موجودات مشابه مرده» (Manipulated Dead) و «موجودات مشابه زنده» (Manipulated Living) به میان می آید. دریافت کننده، کسی است که برگزیده شده تا این شیئ را، قبل از نابود شدن جهان مماس، به نحوی از آن خارج کند. این فرد، قدرت های مافوق طبیعت دارد. موجودات مشابه زنده، تمام کسانی هستند که در جهان مماس زندگی می کنند. این موجودات، «ناآگاهانه» به دریافت کننده یاری می کنند که این مأموریت را به پایان برساند و جهان را نجات دهد. اما موجودات مشابه مرده، کسانی هستند که در طی اتفاقات جهان مماس، می میرند. این موجودات، در طی سفر زمانی، به زمان ایجاد شدن جهان مماس بر می گردند تا «آگاهانه» به دریافت کننده یاری کنند. در فیلم، دانی دارکو دریافت کننده است (و شاهد قدرت مافوق طبیعتش: فرو کردن تبر در سر مجسمه ی برنزی و ایجاد کرمچاله در انتهای فیلم با قدرت ذهنی)، فرانک موجود مشابه مرده است و باقی شخصیت های فیلم، موجودات مشابه زنده هستند. اولین یاری فرانک، بیدار کردن دانی و خارج کردنش از خانه است تا زنده بماند و بتواند شیئ را از جهان مماس خارج کند.

تمام کارهای آگاهانه و ناآگاهانه ی موجودات جهان مماس و تمام اتفاقات جهان مماس، به نحوی رخ می دهند که دانی، در انتها فرانک را بکشد تا فرانک، به ابتدای جهان مماس برگردد و جان دانی را نجات دهد و او را در مأموریتش یاری کند. این یکی از کلیدهای اصلی فهمیدن اتفاقات فیلم است: بیشتر اتفاقاتی که در فیلم می افتد (تعطیلی مدرسه، آشنایی با گرچن و...) برای آن است که حوادث به گونه ای پیش بروند که در انتها دانی فرانک را بکشد.

در انتها، دانی با قدرت ذهنی اش یک کرمچاله از ابر درست می کند (در کتاب «فلسفه ی سفر در زمان» می گوید: آب عنصر اصلی کرمچاله است)، موتور هواپیما (شیئ) را جدا می کند و آن را به کرمچاله می فرستد و به این ترتیب آن را از جهان مماس خارج کرده، جهان اصلی را از خطر نابودی نجات می دهد.

نکات دیگری هم در فیلم وجود دارد که با مراجعه به اینجا و با دیدن مجدد فیلم، می توانید آن ها را دریابید.



۲.

حال، اگر سری به نقدهای مختلف این فیلم در سایت های فارسی زبان بزنید، هیچ گونه توضیحی از ماجرای فیلم نخواهید یافت. در ابتدای بیشتر این تحلیل ها، جمله ای که کلمه به کلمه از ویکی پدیای فارسی کپی شده را می یابید، که « فیلم نامه ی «کِلِی» (نویسنده و کارگردان فیلم) یکی از بی نقص ترین هاست، تقریباً برای هر نکته ی کوچکی پاسخی وجود دارد.» بی آن که توضیح دهند چرا فیلم نامه بی نقص است و چه نکاتی در فیلم هست که نیاز به پاسخ دارد. در عوض، همه ی این تحلیل ها، پر است از برداشت های فلسفی نویسنده از فیلم؛ که با دانستن داستان فیلم و مفهوم آن، بیشتر این تحلیل ها برایتان خنده دار خواهند بود.

این، تنها موردی نیست که تحلیلگران (اگر بتوان چنین نامی بر آن ها گذاشت) به جای تلاش برای فهمیدن فیلم یا داستان یا هر اثر هنری دیگری آن چنان که هست، به بیان برداشت های فلسفی ناشی از پیش فرض های ذهنی خود پرداخته اند. به عبارت بهتر، به جای توضیح آن چه اثر هنری «می گوید»، به توضیح آن چه اثر هنری «نمی گوید» و به جای توضیح «متن» به توضیح «فرامتن» روی آورده اند.

سؤال این جاست که چرا؟ و من دانش کافی برای پاسخ دادن به آن را ندارم. ولی فکر می کنم باید منشأ آن را در «روشنفکری امروز ایران» جست و میل شدیدش به «خود-فیلسوف نمایی»؛ و بیشتر از این، از من نخواهید که توضیح دهم!

قریب به پنجاه سال قبل، ولادیمیر ناباکوف، در «درباره ی مسخ» (تحلیلی از مسخ کافکا) گفت: «من تمام تلاشم این است که به دانشجویانم بفهمانم که به جای غور کردن در لایه های زیرین داستانی و آن چه نویسنده در داستانش «نگفته»، ابتدا سعی کنند لایه ی رویین داستان و آن چه نویسنده در داستان «گفته» را بفهمند. و گفت: در همین راستا، در کلاس های دانشگاهیم، به جای تحلیل فلسفی-اجتماعی رمان «مادام بواری»، به توضیح مدل موی مادام بواری می پردازم.» و در تحلیل مسخ کافکا، به جای گفتن جمله ی هزار بار گفته شده ی «مسخ، بیان از خود بیگانگی انسان امروز غرب است!»، به نکات ریز و بسیار بسیار جالبی می پردازد که در داستان وجود دارد و کسی به آن ها توجه نمی کند.

قریب به پنجاه سال قبل، «علامه طباطبایی» در مقدمه ی تفسیر «المیزان» گفت: «مفسّر قرآن، نباید با پیش فرض های فلسفی-عرفانی خود به سراغ قرآن برود و آیات آن را مطابق پیش فرض های خود تفسیر کند؛ بلکه باید با ذهنی خالی آیات را دید و تلاش کرد آن چه آیه، و فقط آیه، در صدد بیان آن است فهمیده شود.»

اما بعضی از روشنفکران امروز ایران، هنوز این را درک نکرده اند.



پنجشنبه 28 شهریور 1392
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

«این تفنگ من است!» یادداشتی بر فیلم «غلاف تمام فلزی»

کلمات کلیدی : غلاف تمام فلزی , استنلی کوبریک , ویتنام , امریکا , Full metal jacket , سینما , فیلم ,



این تفنگ من است!

«این تفنگ من است. تفنگ من، بهترین دوست من است. تفنگ من زندگی من است. من باید مانند جان خودم از آن محافظت کنم. بدون من، تفنگم بی فایده است. بدون تفنگم، من بی فایده ام. در پیشگاه خدا، قسم می خورم که من و تفنگم ناجی زندگیم باشیم. چنین باد، تا زمانی که دشمن بمیرد و به جایش صلح برقرار شود. آمین...»

 

فیلم «غلاف تمام فلزی» (Full metal jacket) اثر «استنلی کوبریک» را بسیاری، فیلمی ضد جنگ دانسته اند؛ اما شاید این گونه، کل محتوای فیلم را در یک کلمه خلاصه کردن، نادیده گرفتن حرف هایی است که فیلم به دنبال بیان آن است. بد نیست که نگاهی دوباره به فیلم بیندازیم.


فیلم از دو بخش تشکیل شده است: بخش اول، دوره ی آموزش نظامی را نشان می دهد و بخش دوم، جنگ ویتنام را.

به نظر می رسد که این دو بخش، دو نوع استفاده از اسلحه را نشان می دهند و چه بسا پیام اصلی این فیلم هم مقایسه ای بین این دو باشد. دو نوع کشتن، دو نوع جنگیدن، که در مقابل یکدیگر قرار دارند.




( تعداد کل صفحات: 2 )

[ 1 ] [ 2 ]