کلمات کلیدی : به سوی وحش , رمانتیک , لئو تولستوی , هنری دیوید ثورو ,
کم، خیلی خیلی کم پیش می آید که سینمای آمریکا به موضوعاتی بپردازد که ویران کننده ی اساس تمدن باشد؛ بلکه همیشه نظریاتی که ضد جهان بینی امریکایی باشد، در ضمن نقش های منفی تبلور پیدا می کند. و این در فیلم های عامه پسند هالیوودی بیشتر نمود دارد.
"به سوی وحش" یکی از موارد بسیار نادریست که نشانه ی اندیشه ی حقیقی و نه قالب های از پیش آماده شده را، در سینمای آمریکا می بینیم. شخصیت اصلی فیلم، "کریس" از نظر ظاهر، همه جوره خوشبخت است. پدر و مادرش برای جشن فارغ التحصیلی اش، ماشین جدیدی به او هدیه می دهند. مقدار زیادی پس انداز دارد و رشته ای با آینده ای درخشان انتخاب کرده است. اما در می یابد که این چیزی نیست که می خواهد و چیزی که می خواهد، در این تظاهرات درخشان و کور کننده ی مصرف گرایی یافت نمی شود. نتیجه، می شود ویران کردن اساس تمدن، می شود گریز "به سوی وحش". زیباترین صحنه ی فیلم، جایی که از شدت شادی قهقهه زدم، جایی بود که کریس همه ی پس اندازش را آتش می زند. بعد، ماشینش را رها می کند، و فارغ از هر چه بند است، به بیابان می گریزد.
این اساس تفکر "رمانتی سیسم" است و بیخود نیست که "کریس"، از هنری دیوید ثورو نقل قول می آورد و لئو تولستوی را با خود همراه می کند. رمانتیک ها عقل حسابگر را به شدت تحقیر می کردند و در برابر سودجویی بر می آشوبیدند و در مقابل، در برابر احساسات انسانی و در برابر زیبایی سر تعظیم فرود می آوردند.
فیلم، البته در مرحله ی "گریز" ثابت نمی ماند، و به ما نشان می دهد که فقط گریز از تمدن کافی نیست. باید این گریز، به بنیان نهادن نوع جدیدی از زندگی منتهی شود، و کریس این را نمی فهمد، مگر وقتی در آخرین حد گریزش، از فرط گرسنگی در تنهایی، در حال جان دادن است. تازه در این هنگام است که معنای کلمات تولستوی را می فهمد:
"به گمانم من آن چه برای خوشبختی لازم است را یافته ام: زندگی ای آرام و دنج در یک روستا، جایی که بتوانی به مردمی که از تو انتظاری ندارند، خدمت کنی، و در نهایت، همسری و شاید فرزندانی. یک مرد بیش از این چه می خواهد؟"