اوتزی با صورت در برف افتاده بود. به سختی نفس می کشید و ناله هایی ضعیف می کرد. از کودکی از مادربزرگش شنیده بود که هر ناله، بخشی از جان آدمی را در خود دارد و هر کس با هر ناله کمی از جانش را از تنش بیرون می ریزد و کمی به مرگ نزدیک تر می شود. یک عمر از ترس آن که زود نمیرد، سخت ترین دردها را تحمل کرده و دم برنیاورده بود، اما آن شب به قدر تمام عمر نالیده بود و هنوز می نالید. لبش دریده، سینه اش شکافته، کتفش از جا در رفته و پایش شکسته و برعکس شده بود. سوز دردناک سرما هم تداوم خنجر مردانی بود که به این روزش انداخته بودند. هنوز صدای مردان را می شنید که در حال گریختن حرف می زدند و می خندیدند. نفرت و خشم هم به دردهایش افزوده شد و سینه اش را چون اخگری در میان آن هم برف داغ کرد. چون حیوانی زخم خورده می دانست که چیز زیادی به مرگش نمانده. و با وحشت اندیشید این اندک جان را هم دارد خرج ناله های بی رمقی می کند که هیچ کس نمی شنود و نخواهد شنید، همچون ناله هایی که از کودکی در سینه اش دفن کرده بود. اندیشید: «اگر قرار است بمیرم، اگر قرار است چند لحظه دیگر بمیرم...» برف خون آلودی که در دهنش رفته بود را تف کرد. تمام دردهایش، دردهایی که سال ها در سکوت کشیده بود، تمام نفرت هایش، تمام خشم هایش، تمام امیدهای واهی اش، تمام ترس ها، عشق ها، آرزوها، همه و همه را جمع کرد، سرش را بالا آورد و تمام جانی که در هنوز در تن آش و لاشش باقی بود را نعره کشید. نعره کشید، یک عمر را نعره کشید و جان همچون توده ای خون لخته شده با نعره ها از گلویش بیرون ریخت و در کوهستان برف گرفته پخش شد. نعره کشید تا وقتی دیگر جانی در بدنش نماند و صورتش در برف فرو افتاد.
*
پنج هزار و سیصد سال بعد، گروهی از محققان جسد یخزده و سالمی را در یخچال های کوه های آلپ کشف کردند. جسد را به آزمایشگاه هاشان بردند و شگفتزده از این جسد سالم، فرصت را غنیمت شمردند و با دستگاه سیتیاسکن از جاهای مختلف تنش عکس برداری کردند. از زخم هایی که نشان می داد در یک درگیری کشته شده، از استخوان ها که نشان می داد سن تقریبی اش بین چهل و پنجاه است، از خالکوبی های آیینی که در نقاط مقدس بدنش بودند. جسد مرد در آزمایشگاه ها دست به دست می شد و هر کس رویش پژوهشی می کرد. تا این که کسی به ذهنش رسید از تارهای صوتی اش عکس بگیرند و با کامپیوتر صدایش را بازسازی کنند. محققان هیجانزده شروع به کار کردند. به چند گروه متخصص از رشته های مختلف نیاز بود تا پروژه به سرانجام برسد. بالاخره یک روز همهٔ گروه دور کامپیوتری جمع شدند و مسئول پروژه با لهجهٔ ایتالیایی گفت: «همه آماده اید؟» و در مقابل چشمان علاقه مند گروه، با کلیکی نرم افزار را پلی کرد. ناگاه نعره ای گوشخراش در آزمایشگاه پیچید. همه از جا پریدند، زنی جیغ کشید، کسی دستش به چیزی خورد و آن را انداخت و شکست. صدای نعرهٔ بی وقفهٔ مرد پنج هزار ساله، انگار ساختهٔ کامپیوتر نبود، انگار از خود جان داشت. کسی خواهش کرد: «قطعش کنید، قطعش کنید!» اما مسئول هر چه کلیک می کرد نعره قطع نمی شد. همه گوش هایشان را گرفته بودند. چند نفر دیگر نتوانستند تحمل کنند و از اتاق بیرون رفتند. مسئول آی تی جلو رفت و شروع کرد به ور رفتن با کامپیوتر و دست آخر، ناتوان دو شاخه اش را از برق کشید. نعره تا چند ثانیه هنوز ادامه داشت، تا این که بالاخره خاموش شد. آزمایشگاه در سکوت فرو رفت. محققان وحشتزده به هم نگاه می کردند. بعد از یکی دو دقیقه مسئول پروژه گفت: «فکر کنم هر چه رویش آزمایش کردیم کافی باشد. بهتر است دیگر تحویلش بدهیم به موزه.» و همه بی درنگ موافقت کردند. مسئول آی تی هم کامپیوتر را بغل زد و آن را در زبالهدان بیرون ساختمان انداخت.
پ ن:
Otzi the Iceman
اسم جسد پنج هزار ساله ایست که در سال ۱۹۹۱ در کوه های آلپ اروپا پیدا شد و اخیراً با عکس گرفتن از تارهای صوتی اش، صدایش را بازسازی کردند.