چنگیز گفت: «آن وقتی که با مادر و برادرانم از قبیله اخراجم کردند، پیرمرد جادوگری بزرگ قبیله بود. شصت سال بود که این منصب را داشت، بیماران را مداوا میکرد، گاهی حتی مردگان را زنده میکرد، و همه به احترام قدرت اعجازآمیز شفابخشی که داشت، سر به فرمان او گذاشته بودند. هم او بود که مرا خطرناک یافت، ولی چون مرد مقدّسی بود به جای کشتنم، تنها تبعیدم کرد.»
جوچی یادآوری کرد: «اما بعد تو بازگشتی و او را کشتی و خود به جایش نشستی.»
چنگیز انگار که خاطرهای شیرین را مرور میکند گفت: «ها، بله، یادم میآید.» بعد شانه بالا انداخت: «معلوم است قدرت بر کشتن بیشتر در حکومت کردن به کار میآید، تا قدرت بر زنده کردن.»