کلمات کلیدی : دایناسور , داینو , داینوکرایسیس , داینو کرایسیس , انقراض ,
برادر زادهٔ سه سالهام عروسک دایناسورش را که اسمش «داینو» بود آورد پیشم. محض اذیت کردنش با گفتن کلمات قلمبهای که میدانم متوجه معناشان نمیشود، گفتم: «داینو که منقرض شده.» دیدم خیلی اهمیت نداد، به خاطر همین پرسیدم: «چی گفتم؟» و دوباره، این بار با تأکید روی هجاها، تکرار کردم: «مُنقَرِض شده.»
گفت: «پس تو دکتر باش. من داینو رو میارم پیشت.» برای فهمیدن معنای منقرض در ذهنش گشته بود و نزدیکترین کلمه به منقرض را یافته بود: مریض. و فکر میکرد لابد منقرض شدن هم چیزی توی مایههای مریض شدن است، فوقش کمی شدیدتر، ولی در هر حال جای امیدواری هست و فقط کافی است حیوان منقرض شده را زود به دکتر برسانیم. گفت: «بهش آمپول بزن.» و من با بازی همراه شدم و فوری چند تا آمپول محکم زدم به دست و پای دایناسور و شربت تجویز کردم و قرص دادم و دست آخر گفتم: «خیلی مواظبش باشید، وگرنه دوباره منقرض میشهها.»
دختر سه ساله که از نمایش پر هیجان احیای حیوان منقرض شده سر کیف آمده بود، جیغ کشید: «ئه، دوباره منقرض شد!» و من هم باز دایناسور را به اتاق عمل بردم و یک ربع ساعت بعدی را به نجات دادن چند بارهٔ یک دایناسور از انقراض گذراندم.
و عرض وقت بخیر
اینجانب به عنوان هوادارِ «جنگجویان خلیع»، اومدم بپرسم:«آیا ادامه دادید یا نه؟» و برم... D:
(امروز با دوستداران کتاب، بحث داستانهای جذاب چاپنشدهی نیمهتمام بود که یادی از داستان شما کردم.)
در ضمن، این متن، یه جور بامزهای دلنشین بود. ^_^