کلمات کلیدی : دونالد بارتلمی , داستان پست مدرن ,
ما همه مختار بودیم که قاتلمان را انتخاب کنیم.
یوسف همان نگاه اول انتخابش را کرد. میگفت آدم این چیزها را میفهمد. مثل تقدیر است. آدم یک جایی میداند تقدیرش چیست، هر چه هم خودش را بزند به آن راه. انتخابش را کرد و رفت با خیال راحت ناهارش را خورد.
شایان بین سه نفر مردد بود. از ما کمک خواست و نظراتمان به جای این که کمک باشد گیجترش کرد. عاقبت چشمش را بست و آنماننبارا خواند و انگشت گذاشت روی یکی، ولی بعد پشیمان شد که چرا آن یکی را انتخاب نکرده. اما دیگر فایده نداشت، اسمها وارد سیستم شده بود و نمیشد کاری کرد.
رؤیا میخواست قاتلش زن باشد، ولی هنوز قاتل زن استخدام نکرده بودند. قول داده بودند در آیندهٔ نزدیک قاتل زن هم استخدام کنند، ولی آینده برای امثال رؤیا که قرار است به قتل برسند نزدیک و دور ندارد، چه یک روز بعد از قتل، چه صد سال.
من هم سرسری لیست را بالا و پایین کردم. اما نظرم خلاف نظر یوسف بود. آدم این چیزها را نمیتواند بداند. هر چقدر هم در باکس اطلاعات سابقه و سبک و اسلحه و ریز و درشت زندگی قاتل را نوشته باشند، چطور میتوانی بدانی که در آن لحظه، در آن دم، ترجیح میدهی یک تروریست سی و دو ساله با تکتیرانداز پیشانیات را سوراخ کند یا یک قاتل زنجیرهای چهل و پنج ساله سیم دور گردنت بیندازد؟ نه، من به الهام اعتقادی نداشتم. به شیر یا خط هم. همین طور به پولیتیکالی کورکتنس. من ترجیح میدادم خودم مسئول تقدیر خودم باشم. به خاطر همین هم سه ماه قبل که فراخوان دادند رفتم و اسمم را نوشتم، و حالا وقتی بچهها مشغول جر و بحث راجع به انتخابهاشان بودند و حواسشان نبود، در لیست اسم خودم را یافتم و رویش کلیک کردم.