1.
جورج اورول، در 1984، انگلستانی پساآخرالزمانی تصویر می کند؛ که جدای
از مظاهر گوناگونش، مدفن شعر و شاعرانه اندیشیدن است.
در انبوه سازمان هایی که تحت نظارت ناظر کبیر فعالیت می کنند، اداره
ایست به نام «اداره ی فیکشن» یا تخیل. کار این اداره، انتشار داستان های مصور
مبتذل و ساختن ترانه های مبتذل برای آوازهای مبتذل است. ترانه هایی یکسره خالی از
احساسات که توسط ماشین ساخته می شوند. ماشینی که الفاظ را بر اساس کلیشه ها، کنار
هم می گذارد و شعر می سازد.
تا جایی که وقتی شخصیت اول داستان، یک بیت از شعری که کودکان دوران های
قدیم در بازی های بچگانه شان می خواندند، می شنود، سراپا شور و شوق می شود و در به
در دنبال باقی شعر می گردد: «ناقوسای سن کلمنتس می گن: نارنج و لیمو!» شعری که با
تمام بی معنی بودنش، حاوی احساس است. احساسات کودکانه و شادی های کودکانه.
2.
«امیر کوستوریتسا»، کارگردان معروف صربستانی، وقتی گفته بود: «محصولات سینمایی
هالیوود، هنر نیستند. فیلم هایی که ما به اجبار به تماشای آن می نشینیم هیچ ارتباطی
با هنر ندارند.»
«لئو تولستوی»، نویسنده ی معروف روس، جایی گفته بود: «بتهوون، یک
هنرمند واقعی نیست. او، بیش از حد تفکرگرا، و فاقد احساسات واقعی است. سمفونی
شماره ی نه او، نمی تواند بر شنوندگان تأثیر احساسی بگذارد. آوازهای کودکان و
داستان های عامیانه از این جهت، برتر از کارهای بتهوون هستند... امروزه به جای هنری
که هدفش انتقال احساسات بود، فعالیتی پدید آمده که هدفش صرفاً لذت بخش بودن است.»
3.
هنر چیست؟