خواب دیدم که نمایشنامه ای از شکسپیر می خوانم که در آن، کشتی ای غرق
می شود و شاهزاده ای با یکی از ندیمانش در آن کشتی هستند. ندیم نمی تواند شنا کند
و شاهزاده اصرار دارد او را نجات دهد. آن گاه، ندیم، تسلیم شده به مرگ، حرف هایی طنز آمیز می زند، که
بیشتر اشک انگیزند، و می خندد، در حالی که شاهزاده گریه می کند. پس از آن که از
خواب برخاستم، بی درنگ آن چه از حرف های ندیم در یادم بود را نوشتم، که در زیر می
آید. ولی آن چه در خواب دیده بودم، از این غمناک تر بود، تا حدی که در خواب، تا
مرز گریه پیش رفتم.
دو نکته:
یکی این که نمی دانم چرا ندیم شاهزاده، در میانه ی خواب،
تبدیل به برادر شاهزاده شد. از بازیگری های خواب است دیگر!
- «پیش از این، گمان می کردم که از پدر واحد، دو برادر با خون واحد متولد می شوند، هر چند اعضای تنشان دو باشد. اما اکنون می بینم که حتی اعضای تنشان هم یک است. چه، شما چنان از زخم گلوله ی من می نالید که گویی بر تن خودتان نشسته است.
چون دو کس هم دیگر را دوست بدارند، رنج یکی، رنج دیگری می شود. و حال، من که در حال کشته شدنم، همان قدر می خواهم شما نجات یابید که شما می خواهید مرا نجات دهید. گمان نکنید که فقط شمایید که از کشته شدن من رنج می برید، من هم از این که شما خود را به کشتن دهید رنج می برم. پس بروید. در زیر این گلوله و آتش و خون نمانید. بی درنگ بروید. من این گونه می خواهم.
فقط، گاهی که باران می بارد و جاده ها را گل می کند و دو پسر بچه دیدید که بازی کنان، پیراهن خود را گل آلود می کنند، یا وقتی مجروح مشرف به هلاکی در میدان جنگ دیدید که همچنان طنز می گوید و می خندد، یادی هم از من بکنید و مگذارید این بی نوا، پُر فراموش شود. چه، ارواح هم همچون زندگان از فراموش شدن غمگین می شوند.»