کشتن یک انسان هر چه بیشتر از راه
دور باشد، ساده تر می شود. اگر من نشسته باشم کنار همسرم که دارد بافتنی می بافد و
کودکم که دارد نقاشی می کشد، و شاستی ای را فشار دهم که ده هزار زن و کودک را در آن
سوی سیاره ی زمین بکشد، به طوری که نه صدای جیغ و ضجه ای بشنوم، نه ده هزار جسد سوخته
را ببینم، بعد به راحتی می توانم بروم سر میز شام. اما اگر قرار باشد یک و فقط یک نفر
را، با چاقو - کوتاه ترین آلت قتاله - بکشم، بار کشنده ی خاطره اش تا پایان عمر من
را به جنون خواهد کشاند.
به طور کلی، هر جنایت وحشتناکی را
می توان به راحتی مرتکب شد، اگر از قربانی به قدر کافی فاصله داشته باشیم.
همچنین است قضاوت کردن.
تا وقتی کسی را نمی شناسیم، از احساساتش، انگیزه هایش، اتفاقات زندگی
اش بی خبریم، تا وقتی از کسی «دور»یم، به راحتی می توانیم به سخت ترین شکل محکومش
کنیم و با یک حرکت انگشت، روانه ی بهشت یا دوزخش کنیم. اما وقتی دفتر زندگی یک
انسان در برابرمان گشوده شد، وقتی از تک تک احساس ها و اندیشه هایی که در تک تک
ثانیه ها بر او گذشته با خبر شدیم، دیگر قضاوت غیر ممکن می شود. دیگر به او حق
خواهیم داد. دیگر دلایلش را خواهیم پذیرفت.
قاضی، اگر بخواهد حقیقتاً قضاوت کند، باید ماشین بی روحی باشد.
قاضی، اگر انسان باشد، دیگر نمی تواند قضاوت کند.