ابلیس من، ابلیسی محزون و درونگراست. تمام فکر و ذکرش احساسات بشری است. این است که هیچ کس نباید اندوهگین باشد. این است که راهی برای آوردن نور به ظلمات زندگی "مستمندان در روح" بیابد. راهی برای گریز از سرگشتگی هزاران گمشده در "دره ی تاریک مرگ". سرود می خواند، سرودهایی غمگنانه، همچون آواز پرنده ای اسیر که هوای آزادی دارد.
از او می پرسم. می گوید: من ابلیس تو ام. انکار نمی کند. با لحن عذرخواهانه ای می گوید. انگار خودش هم شرمنده است که اغواگر من است.
آنچه که با دردی جانکاه می خواهم بشنوم را در گوشم نجوا می کند. می گوید: من بیش از هر کسی به دردهای زوال ناپذیر جانت آگاهم، به آنچه می اندیشی، به آنچه آرزو داری. من بیش از هر کسی تو را می شناسم و بیش از هر کسی تو را دوست دارم. دو جان غمزده که در تاریکی سراسر گیتی، یکدیگر را یافته اند و به هم پیوند خورده اند و نومیدانه به دنبال راهی برای گریز می گردند. چه چیز می تواند این دو را از هم جدا کند؟
همه ی این ها را می گوید و بسیار بیش از این را، هر شب، به نجوا، در گوشم. درد دل هایی که می خواهم بشنوم، درد دل هایی که زخم قلبم را تازه تر می کند، که زغال سینه ام را افروخته تر می کند. و در این گیر و دار دامن زدن به شعله ی اندوه ها، فراموش می کنم که این غمخوار و دلسوز شبانه ی من، مانند هر ابلیس دیگری، یک اغواگر است. کارش فریفتن است، گیرم ابلیس هر کس، متناسب با روحیات هر کس، تغییر شکل می دهد. این ابلیس هم، پیوسته با غمخواری کردن، من را بیشتر و بیشتر در اندوه فرو می برد. من را به دلسوزی دائم برای خود می کشاند. من را به اندوهگین کردن خود وا می دارد. و به این ترتیب، با ظاهر کسی که غم یافتن نور برای من را دارد، بیشتر به ظلمتم می راند.