خواهرزاده ى دو ساله ام هر بار دسته ى ماژیك ها و بسته ى كاغذهاى من را مى بیند، با نگاهى كه نمى توان به آن نه گفت، اجازه مى گیرد كه نقاشى كند. بعد فورى یك كاغذ و ماژیك آبى مورد علاقه اش را بر مى دارد و یك ماژیك هم به من مى دهد و مى گوید "چشم چشم ابرو!" كه یعنى "بكش!"
من مدتى بى آن كه بدانم چرا، اصرار داشتم براى تعریف از خط خط هاى او، براى این كه به خیال خودم او را خوشحال كنم، با لحن مثلاً مهربانى مدام بگویم "چقدر قشنگ كشیدى!"
بعد متوجه چیزى شدم. نقاشى كردن هاى پر شور و شرّ دختر دو ساله، خط خطى كردن لباس و دست و فرش و كمتر از همه خود كاغذ، كوبیدن ماژیك به كاغذ و ذوق كردن از صدا و نقطه هایى كه به جا مى گذاشت - و خراب كردن نوك یك ماژیك در ضمن این بازى - كم كم تبدیل شد به خط هایى كوچك و محتاطانه كه انگار با ترس از اشتباه، این طرف و آن طرف كاغذ مى كشید و منتظر تأیید من مى ماند كه "چقدر قشنگ كشیدى!"
نمى دانم ذهن یك كودك دو ساله چقدر مى تواند تحت تأثیر پیشداورى هاى ما قرار بگیرد، اما ناگاه به ذهنم رسید كه "چرا من فكر كردم براى این كودك ذرّه اى اهمّیت دارد كه قشنگ بكشد؟ چرا فكر كردم با "چقدر قشنگ كشیدى" دارم از او تعریف مى كنم و او از شنیدن این تعریف به خود مى بالد كه به هدف متعالى اش از هنر و آفرینش امر زیبا دست یافته؟! این منم كه با این حرف دارم ذهن او را به قالب هاى تنگ ذهنى خودم و دیگران مى چپانم و به او تلقین مى كنم كه حتماً باید بر آن كاغذ خطوطى زیبا بر جاى بگذارد تا مستحقّ مدح من باشد. و به این ترتیب از لذّت وحشى و بى قید خط خطى كردن و كوبیدن ماژیك بر كاغذ، براى همیشه محرومش كرده ام. و كدام كس گفته كه حق با من است؟ كه هدف از نقّاشى باید آفرینش امر زیبا باشد، نه رنگ بازى و لذّت شخصى؟"
این بار، به اخفات و همراه با خنده اى توطئه گرانه - كه همیشه وقتى مى خواهم به شیطنتى تشویقش كنم به كار مى برم - گفتمش: "خط خطى كن!"
و به سرعت جهیدن پرنده اى كه از قفس رها شود، خط هاى كوچك محتاط، به طوفان در هم گره خورده ى خطوط آبى رنگ شاد تبدیل شد.
اینم یکی دیگه از تاثیرات مخرب جامعه!
با احتیاط قدم برمیداریم. با احتیاط به حرف های دیگران توجه میکنیم. تا ببینیم کسی پیدا میشه تا یک احسنت و آفریبن بهمون بگه؟
کاش یاد بگیریم گاهی وقتا بهتره که خط خطی کنیم. بی هیچ فکر...