خواب دیدم شیطانم.
بالاى ساختمانى بلند ایستاده بودم و براى انبوه پیروانم كه پاى ساختمان در خیابان ها جمع شده بودند سخنرانى مى كردم. پیروانى همه ناقص الخلقه: كور و افلیج و گوژپشت و با چهره هایى وحشت انگیز.
ماجرا این بود كه یكى از پیروان در خواب دیده بود كه فرشته اى به او مى گوید: پایان جهان نزدیك شده و چیزى به روز قیامت نمانده، حواستان را جمع كنید و فكر نكنید ابدى هستید و...
و این خواب باعث شده بود پیروانم از ترس پایان ابدیت خیالى شان، به فكر توبه بیفتند. من داشتم دلگرم شان مى كردم كه: خیال تان راحت باشد، از این خبرها نیست. این خواب ها دروغ است، چرا فریب یك خواب را مى خورید؟
جالب بود كه به تناوب نقشم تغییر مى كرد، گاهى شیطان بودم بر فراز ساختمان، و گاهى یكى از انبوه مستمعان غیرانسانى پاى ساختمان.