٦/تشرین الثانى
امروز متوجه شدم یك هفته است كه عضویتم در كتابخانه را لغو كرده اند. از روزى كه عضویتم لغو شده بود دیگر كتاب هایم را تمدید نكرده بودند و وقتى رفتم كتاب ها را پس بدهم، كتابدار گفت چقدر جریمه شده ام. جریمه را دادم. دیگر كتاب بهم نمى دادند. این شد كه مجبور شدم از یك لحظه غفلتش استفاده كنم و سه كتابى كه نیاز داشتم را بدزدم. برشان مى گردانم، ولى فعلاً نیازشان دارم.
دو هفته قبل تر هر چه اشتراك داشتم باطل شده بود. دیگر قبض ها را نمى آورند دم در و سه روز است گاز قطع شده. حدس مى زنم سند مالكیتم هم بى اعتبار شده. بعید نیست فردا بیایم و ببینم غریبه هایى آمده اند و ساكن خانه ام شده اند.
روى دیوارها مى نویسند بروید گم شوید. به كشور خودتان برگردید. اما مشخص نمى كنند این كشور خودمان دقیقاً كجاست. بیست نسل است، ششصد سال است كه این جا زندگى مى كنیم و جایى كه كشور ما مى خوانند تا به حال سه بار بین دولت هاى مختلف دست به دست شده. جایى در آن سوى دنیا كه همان قدر كشور من است كه اكوادور، گواتمالا، رواندا. این جا كشور من است و تابعیتم را لغو كرده اند. یعنى دیگر كشورى ندارم.
اگر قرار باشد به جایى تعلق نداشته باشم، اگر قرار باشد گوشه ى خیابان ها بخوابم آیا ترجیح مى دهم گوشه ى خیابانى بخوابم كه مى شناسم و از بچگى در آن بزرگ شده ام؟ یا گوشه ى خیابان ناشناخته اى كه زبان عابرانش را نمى فهمم؟ نمى دانم. هرگز فكرش را نكرده بودم. تصور نمى كردم باید خودم را براى چنین تصمیمى آماده كنم.
فعلاً هم نمى خواهم فكرش را بكنم. دیگر عملاً خانه به دوشم. هر چند هنوز سقف بالاى سرم را نگرفته اند. ولى به عنوان یك خانه به دوش، نباید فكر فردا را بكنم و براى فردایى مطلقاً نامعلوم تصمیم بگیرم. فعلاً سه كتاب دارم كه باید بخوانم و یادداشت بردارى كنم. برق را هم هنوز قطع نكرده اند. پس مى روم سراغ كتاب هایم.