کلمات کلیدی : چارلز بوکوفسکی , بوکوفسکی , شعر ,
سه هفته س حموم نکردم
مث یه تیکه گوشت گندیده
یه گوشه افتادم
و خودمو مى خارونم
بوی تعفّنم اتاقو برداشته
دیگه لکه های سقفو مث صورت فلکیا میشناسم
اون ترک و اون دو تا جای میخ، ذات الکرسی ان
اگه مسیرشونو دنبال کنی
به اون جعبه تقسیم میرسى
كه ستارۀ قطبیه
خداوندگارا
به کجا رسیده ام؟
به یاد داری
آن شب را
که تا صبح
روى نوك بلندترین کوه
زیر نگاه ستارگان
با هم کشتی گرفتیم
و تو نتوانستی پشتم را به خاک بمالی؟
انگار هزار سال قبل بود
انگار هزار سال قبل بود...
فؤاد سیاهکالی
ولی عجیب منو یاد این بیت انداخت:
«آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهی کار به نامِ منِ دیوانه زدند»