شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

یکشنبه 20 دی 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

شاید هم برای شما اتفاق نیفتد! یادداشتی بر داستان "پستچی" از "چیستا یثربی"

کلمات کلیدی : پستچی , چیستا یثربی , ارسطو , بوطیقا , فن شعر , شاید برای شما اتفاق بیفتد ,


ارسطو در بوطیقا (که به اشتباه فن شعر ترجمه می شود، حال آن که در حقیقت فن درام نویسی است) حرف درخشانی می زند، که بعد از دو هزار و چهارصد سال، همچنان در حکم قرآن و انجیل نویسندگان است. مضمون گفته اش چنین است:

«داستان شرح آن چیزی است که "ممکن" است برای مخاطب اتفاق بیفتد، 
نه آن چه "در واقع" برای راوی اتفاق افتاده است.»

زندگی هر فرد چه بسا پر از وقایع "ناممکن" باشد که تنها تصادفاً برای انسان رخ می دهند و احتمال رخ دادنش برای دیگران بسیار کم است. حال اگر فردی بیاید و این "ماجراهای شگفت انگیز" زندگی اش را به عنوان داستان نقل کند، تنها همدلی را از خواننده سلب کرده است. چرا که خواننده با دنیای "ناممکن" داستان بیگانه است، چون احکام آن قابلیت تعمیم به زندگی او را ندارند. 
چقدر احتمال دارد که یک خواننده ی معمولی، عشق و حرمان و فراق و وصالی چنین پر ماجرا را تجربه کند؟
چقدر احتمال دارد که هر نزول خواری، بلافاصله پس از نزول گرفتن، به انواع بلایای آسمانی و زمینی دچار شود؟
چقدر احتمال دارد که فقط و فقط ازدواج، باعث نزول تمام خوشبختی های متصوَّر بر سر دختر و پسر عاشق شود؟
اتفاقاتی که فراوان در داستان ها و فیلم های عامه پسند شاهدش هستیم.
نویسندگان کم مایه برای رفع این نقیصه، در ابتدای داستان تأکید می کنند که "این داستان واقعی است" یا "شاید برای شما اتفاق بیفتد" (!)؛ ولی معلوم است جایی که دویست صفحه داستان نتواند حس همدلی خواننده را بر انگیزاند، یک جمله چقدر می تواند کارگر باشد!
امثال این داستان ها، نهایتاً حکایت و نقل واقعه های جالب و سرگرم کننده ای باشند، اما فاقد عنصر اصلی داستان (مخصوصاً داستان مدرن) هستند، که همانا "انسان" است، نه "واقعه".

داستان "پستچی" از چیستا یثربی که اخیراً روی اینترنت منتشر شده است، شرح عشق پر ماجرا (در حقیقت زیادی پر ماجرای) نویسنده است، که نویسنده تأکید می کند حقیقتاً برایش رخ داده. انکار نمی کنم که ماجراهای گاه سرگرم کننده و پر کششی دارد، ولی به عنوان "داستان" (به معنای اصطلاحی آن) چندان مقبول نیست.


یکشنبه 13 دی 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

آخرین سفر اودیسئوس

کلمات کلیدی : اودیسه , اولیس , اودیسئوس , هومر , دانته , آلفرد تنیسون ,


تصور عمومی این است که پایان سفر "اودیسئوس"، جایی ست که با شادی و خوشحالی به آغوش خانواده اش بر می گردد.
اما این پایان نیست. نه برای اودیسئوس، نه. برای اودیسئوس این تازه آغاز اصلی ترین ماجراست. اودیسئوسی که "کوکلوپس" غول یک چشم را کور کرد، اودیسئوسی که از دهان هیولای دریا "خاروبدیس" بیرون جست، اودیسئوسی که با "پوزئیدون" خدای دریا پنجه در پنجه افکند، اودیسئوسی که یارانش را از هزار مهلکه گذراند، حال باید بنشیند و همسرش "پنه لوپه" را تماشا کند که چطور آرام آرام پارچه می بافد و پسر جوانش "تله ماخوس" را ببیند که چطور هر روز و هر روز گوسفندان را به چرا می برد، بنگرد که چطور همه چیز به آرامی کسالت بار و بی معنایی می گذرد و او قدم به قدم به سوى مرگ محتوم خود پیش می رود، مرگی که بارها در ماجراجویی های خود شکستش داده بود. اما اکنون، چگونه باید پیرمرْگى را شکست داد؟

"هومر"، به شیوه ی نویسندگان امروزی، تنها مقدمات داستان اودیسئوس را برای ما باز گفته و داستان را دقیقاً در نقطه ی شروع به پایان رسانده تا خودمان حدس بزنیم چه تراژدی عظیم و توصیف ناپذیری در برابر اودیسئوس، این قهرمان محبوب ما قرار گرفته است: تراژدی بی معنایی و کسالت. تراژدی زندگی آرام!

این است که شاعران بعدی، زندگی اودیسئوس را از همان جا که هومر به پایان رساند، آغاز کرده اند: همواره همین است، چه در شعر "دانته"، چه در شعر "آلفرد تنیسون"، اودیسئوس، اودیسئوسی که از مبارزه با خدایان و دیوها سربلند بیرون آمده بود، اکنون در مبارزه با زندگی آرام، کمر خم می کند. عاقبت بوی نمک دریاهای ناشناخته، بوی شن ساحل های دوردست، آرامش نمی گذارد. چه پایانی جز این می شود برای اودیسئوس تصور کرد؟ اودیسئوس یک بار دیگر یارانش را جمع می کند، و می گوید «زندگی زنان را واگذارید و بیایید بار دیگر به جستجوی چیزی که خود نمی دانیم چیست بادبان بکشیم!»

«تلاش کردن، جستجو کردن،
نیافتن، و باز تسلیم نشدن.»
آلفرد تنیسون، اولیس

اودیسئوس