شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

دوشنبه 25 آبان 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

یقین و باور

کلمات کلیدی : یقین , باور , دگماتیسم , کمونیسم ,


می توانی به یک "گزاره" معتقد باشی یا نباشی و می توانی راحت با کس دیگری راجع به صحت و سقم گزاره بحث کنی و دلیل بیاوری و به دلایلش گوش کنی. و اگر طرف مقابل استدلال های بهتر و قانع کننده تری داشت، می توانی خیلی راحت نظرت را عوض کنی.

 

اما اگر این گزاره اسم "مکتب" گرفت، همه چیز خراب می شود: دیگر معتقد بودن یا نبودن خودت و دیگران به مکتبت برایت مهم می شود، حتا اگر خودت هم به مکتبت معتقد نباشی، احساس گناه می کنی.

دیگر نمی توانی با دیگران در باره ی صحت و سقم مکتبت بحث کنی، نمی توانی به استدلال هایشان گوش کنی، حتا اگر دلایلشان بهتر و قانع کننده تر بود، نمی توانی مکتبت را عوض کنی؛ هم خودت مانع خودت می شوی، هم دیگران. خودت شروع به بهانه و توجیه تراشیدن می کنی تا صحیح بودن استدلال خصم را بی اعتبار کنی. بی قرار و پریشان و مضطرب می شوی. انگار داری مهم ترین تصمیم عمرت را می گیری. کلی دلیل می آوری برای تغییر یا عدم تغییر مکتب. دیگران هم کارت را - به تناسب هم کیش بودن یا نبودن - قهرمانانه یا رذیلانه می نامند و همه چیز به آشوب کشیده می شود.

 

همه ی این ها وقتی به شکل آبسوردی خنده دار می شود که دو نفر به "گزاره" ای واحد معتقد باشند ولی یکی به عنوان "مکتب" و دیگری، فقط به عنوان یکی از هزاران گزاره ای که به آن ها معتقد است. مثلاً این که "آیا مالکیت باید باشد یا نه؟"، باعث ریخته شدن خون هزاران نفر شد و چه انقلاباتی برایش در گرفت؛ حال آن که من، دور از همه ی این تنش ها، راحت لم می دهم و نظر موافقان و مخالفان راجع به کمونیسم را می خوانم و بعدش می روم چایی می خورم.



جمعه 15 آبان 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

جنایت های هر روزه

کلمات کلیدی : جنایت , قضاوت , قضاوت کردن , پیشداوری , قاضی تائب ,


کشتن یک انسان هر چه بیشتر از راه دور باشد، ساده تر می شود. اگر من نشسته باشم کنار همسرم که دارد بافتنی می بافد و کودکم که دارد نقاشی می کشد، و شاستی ای را فشار دهم که ده هزار زن و کودک را در آن سوی سیاره ی زمین بکشد، به طوری که نه صدای جیغ و ضجه ای بشنوم، نه ده هزار جسد سوخته را ببینم، بعد به راحتی می توانم بروم سر میز شام. اما اگر قرار باشد یک و فقط یک نفر را، با چاقو - کوتاه ترین آلت قتاله - بکشم، بار کشنده ی خاطره اش تا پایان عمر من را به جنون خواهد کشاند.

به طور کلی، هر جنایت وحشتناکی را می توان به راحتی مرتکب شد، اگر از قربانی به قدر کافی فاصله داشته باشیم.

همچنین است قضاوت کردن.

تا وقتی کسی را نمی شناسیم، از احساساتش، انگیزه هایش، اتفاقات زندگی اش بی خبریم، تا وقتی از کسی «دور»یم، به راحتی می توانیم به سخت ترین شکل محکومش کنیم و با یک حرکت انگشت، روانه ی بهشت یا دوزخش کنیم. اما وقتی دفتر زندگی یک انسان در برابرمان گشوده شد، وقتی از تک تک احساس ها و اندیشه هایی که در تک تک ثانیه ها بر او گذشته با خبر شدیم، دیگر قضاوت غیر ممکن می شود. دیگر به او حق خواهیم داد. دیگر دلایلش را خواهیم پذیرفت.

قاضی، اگر بخواهد حقیقتاً قضاوت کند، باید ماشین بی روحی باشد.

قاضی، اگر انسان باشد، دیگر نمی تواند قضاوت کند.