می توانی به یک "گزاره" معتقد باشی یا نباشی و می توانی راحت با کس دیگری
راجع به صحت و سقم گزاره بحث کنی و دلیل بیاوری و به دلایلش گوش کنی. و اگر طرف مقابل
استدلال های بهتر و قانع کننده تری داشت، می توانی خیلی راحت نظرت را عوض کنی.
اما اگر این گزاره اسم "مکتب" گرفت، همه
چیز خراب می شود: دیگر معتقد بودن یا نبودن خودت و دیگران به مکتبت برایت مهم
می شود، حتا اگر خودت هم به مکتبت معتقد نباشی، احساس گناه می کنی.
دیگر نمی توانی با دیگران در باره ی صحت و سقم مکتبت بحث کنی، نمی توانی
به استدلال هایشان گوش کنی، حتا اگر دلایلشان بهتر و قانع کننده تر بود، نمی توانی
مکتبت را عوض کنی؛ هم خودت مانع خودت می شوی، هم دیگران. خودت شروع به بهانه و توجیه
تراشیدن می کنی تا صحیح بودن استدلال خصم را بی اعتبار کنی. بی قرار و پریشان و مضطرب
می شوی. انگار داری مهم ترین تصمیم عمرت را می گیری. کلی دلیل می آوری برای تغییر یا
عدم تغییر مکتب. دیگران هم کارت را - به تناسب هم کیش بودن یا نبودن - قهرمانانه یا
رذیلانه می نامند و همه چیز به آشوب کشیده می شود.
همه ی این ها وقتی به شکل آبسوردی خنده دار می شود که دو نفر به "گزاره" ای
واحد معتقد باشند ولی یکی به عنوان "مکتب" و دیگری، فقط به عنوان یکی از هزاران گزاره
ای که به آن ها معتقد است. مثلاً این که "آیا مالکیت باید باشد یا نه؟"، باعث ریخته شدن
خون هزاران نفر شد و چه انقلاباتی برایش در گرفت؛ حال آن که من، دور از همه ی این تنش
ها، راحت لم می دهم و نظر موافقان و مخالفان راجع به کمونیسم را می خوانم و بعدش می
روم چایی می خورم.