در حوالى قرن اول میلادى، فلوطین
اسكندرانى كتاب معروفى در فلسفه و علوم غریبه نوشت، كه بعدها به عنوان یكى از كتاب
هاى مرجع این رشته، توسط حنین بن اسحاق، پزشك مسیحى سریانى به عربى ترجمه شد.
عنوان عربى این كتاب اثولوجیاست، تركیبى دو واژه ى یونانى زئوس یا تئوس، و لوگوس.
اولى كه بى نیاز از ترجمه است. اما لوگوس نوعى قانون ناشناخته ى عقلانى است كه
زئوس در برپا كردن این جهان به كار برده. تصور عمومی مسلمانان آن بود که این کتاب
متعلق به ارسطوطالیس است، اما بعدها با تحقیقات والنتین روژه در سال 1883 میلادی
مشخص ساخت که نویسنده ی حقیقی این کتاب فلوطین است.
این كتاب به خصوص به سبب یكى از فصل
هایش معروف شده، كه چندین قرن موجب بحث ها و نزاع هاى پرحرارتى بین فیلسوفان
مشّائى و عالمان علوم اعداد و حروف شده است، كه به خصوص در قرن سوم هجرى به اوج
خود رسید. نزاع هایى شدید بین كوفیون و بصریون بر سر مسائل مطروحه در این فصل
اثولوجیا، در تاریخ معروف است. كوفیون بارها كتابخانه هاى بصریون را به آتش
كشیدند، به این خاطر كه به گفته ى یكى از بزرگان ایشان "كتب مشائیان مصداق
تامّ كتب ضلال است." همچنین مى گویند یكى از خلفاى بغداد، چند فیلسوف مشائى
را به همراه مأموران خود بر سر مرزهاى روم فرستاده بود، تا هنگام باز پس گرفتن
اسیران عرب از رومیان، ابتدا تفتیش شوند كه در نزاع بین فیلسوفان مشائى و عالمان
علم اعداد و حروف، جانب كدام را مى گیرند. و كسانى كه نظرشان به سوى مشائیان
متمایل نبود، به رومیان عودت داده مى شدند. خلیفه ى بغداد در مورد این افراد گفته
بود: "ما سگان را نجس مى دانیم، و حاضر نیستیم در ازاى سگان نجس، به رومیان
پولى بدهیم."
چیزى كه بسیار جالب است، این است كه
آن چه چندین قرن موجب این میزان منازعات پرحرارت شده، امروزه براى ما مطلقاً مفهوم
نیست. فصل مزبور از اثولوجیا امروزه موجود است، و با مقابله ى نسخه هاى مختلف، شكى
نیست كه كلمه به كلمه، همانى است كه مورد نزاع مشائیان و حروفیان بوده. رساله هاى فراوانى
كه از دو طرف نزاع بر جا مانده، همچون رساله ى تنبیه الخواطر از خواجه نصیرالدین
طوسى، یا الصواعق المحرقة از ابن حجر عسقلانی، و بسیارى از رساله هاى بزرگ و كوچك
دیگر، جاى تردیدى نمى گذارند كه نسخه اى كه از اثولوجیا در دست است، هیچ آشفتگى اى
ندارد. با این حال، به هیچ وجه نمى توان فهمید كه فلوطین در این فصل چه مى خواسته
بگوید، و مشائیان و حروفیان بر سر چه بحث مى كردند. در بهترین حالت، این شرحى است
شطح گونه از یكى از مكاشفات او. اما فلوطین در اثولوجیا بنا بر شطح گویى ندارد، و
هر كجا از مكاشفات خود سخنى به میان آورده، با براهین منطقى فراوان آن ها را تبیین
كرده است. اما در این جا نه اثرى از برهان هست، و نه حتى از معنایى منسجم. تمام
این بخش از تاریخ فلسفه و علم حروف براى خواننده ى امروزى، همچون هذیان و جنونى
دسته جمعى مى نماید. و اگر نخواهیم قضاوت كنیم، باید بگوییم: ناگزیر در آن دوره
قسم خاصى از معرفت موجود بوده، كه این فصل و رساله هاى مرتبط، بر اساس آن معرفت
بنا شده، و امروزه آن معرفت به كلى از دست ما رفته است. براى مثال، اگر نوع انسانى
به گونه اى تكامل بیابد كه قوه ى شامّه ى خود را به كلى از دست دهد، پانصد سال بعد،
هر آن چه راجع به بوها در كتاب هاى قدیمى نوشته شده، براى آن ها از اساس غیرقابل
فهم خواهد بود و به هیچ طریقى نمى توانند بفهمند ما از چه صحبت مى كردیم، و ناچار
ما را به هذیانى دسته جمعى متهم مى خواهند كرد.
مطالعه ى این شكاف ها در تاریخ دانش،
از این جهت بسیار حیرت انگیز است. بسیارى از بحث هاى فلسفى و غیرفلسفى گذشتگان
براى ما كاملاً روشن و واضحند، مى توانیم سیر روشنى ببینیم، كه فلان مسئله چرا
مطرح شده، چرا چنین جواب هایى به آن داده شده، و چرا رد شده است. سیرى روشن از
اندیشه هایى كه همچون خطى دو هزار سال تفكر را به هم پیوند مى دهد تا به ما مى
رسد.
اما در این میان، این جا و آن جا،
مواردى همچون كتاب اثولوجیا پیدا مى شوند كه ناگهان تمام تصور ما از تاریخ یكپارچه
ى اندیشه را فرو مى ریزند، و چیزى از جنس كابوس به جایش مى نشانند: ما دیگر نمى
دانیم چه اتفاقى در گذشته مان افتاده، دیگر نمى توانیم بفهمیم چرا به چیزى كه
امروز باور داریم، باور پیدا كردیم، دیگر چیزى جز توده اى آشوبناك و غیرقابل فهم
باقى نمى ماند، كه ما در مركز آن قرار داریم.
برگرفته از:
دانشنامه ی جهان اسلام، مدخل "اثولوجیا"
ضمیمه:
این یادداشت بدون اشاره ای به متن
مورد بحث، چندان روشن نیست. اما متن چنان غریب و نامأنوس است که از آوردن تمام آن
معذورم. تنها بخش بسیار مختصری از آن را، به صورت خلاصه در زیر می آورم، فقط به
این منظور که شمّه ای از آن چه مورد بحث است را نشان داده باشم، و در ضمن متن
حواشی مختصری نیز زده ام تا اهمیت آن قطعه مشخص شود:
فصلى در خواص تاریكى، و آن چه
ملحق بدان است [فصل های بعدی و قبلی، هیچ ارتباطی به
این فصل ندارند، بلکه مربوط به مراتب اسمای الهی هستند، بحثی که در عرفان نظری
مرسوم، رایج و کمابیش پیش پا افتاده است.]
چشم هایى كه گاه در گوشه هاى تاریك
دیده مى شود، از سه قسم خارج نیستند: یا داراى مردمكند، ولى صدایی ندارند. یا
مردمك ندارند، اما صدایی از آن ها به گوش می رسد. یا به شكلى ثابت خیره هستند.
قسم سوم را من بارها تجربه كرده ام،
و نمی توانم به درستی بگویم که آیا صدایی نیز شنیده ام یا نه. اما از آپولونیوس
نقل شده که این قسم صدایی دارند، و نام فرد را صدا می کنند. و اگر واژه ى
"قعیرعوراس" [چنین واژه ای در یونانی وجود ندارد] را كه در یونانى به
معناى چشم-مرگ [عین کلمات در نسخه های مختلف، با آن که معنایی برای آن متصور نیست،
نزدیک ترین چیزی که برای آن می توان در نظر گرفت، چشم-زخم است] است، به حساب جمل
درآوریم، با "ثئوس" هم مقدار گشته [نه در عربی و نه در یونانی، حساب جمل
قعیرعوراس با ثئوس هم مقدار نمی شوند]، روشن مى سازد كه این چشم ها، خداوندند، اما
اگر این چشم ها خدا هستند، ناگزیر چشم هاى دیگر غیر خدا خواهند بود. خصوصاً چشم
هایى كه مردمك زرد یا سبز دارند، كه در جاى خود مى لرزند و اشك مى ریزند، در بعضی
از نوشته های انباذقلس چنین آمده که آن که مردمک زرد یا سبز دارد، و اشک می ریزد،
او خدا نیست. به همین سبب اگر اشك ها بر صورتت فرو ریخت، باید كه چشم ببندى و در
آن تاریكى فرو نروى، اما در غیر این صورت باید كه در تاریكى فرو روى، چون آن چشم
ها خدا هستند، همچنان که. اما اگر غلجوراس را هلهلتاس، آن گاه خداوند از پس پرده
ظاهر خواهد شد و جلمشطکاک القزراری به وسیله ی هجهیط تجهیط. این است آن چه
کرموشوغال شمشمخالوخ...