کلمات کلیدی : گیلگمش , اوروک , هوم ببه , احمد شاملو ,
"گیلگمش" در ابتداى حماسه، وقتى همچون كودكى خردسال از جهان و معماهاى جهان فارغ است، مردى است تنومند، دو سومش خدا و یك سومش انسان، با نشاط و سرشار از سلامتى و زورمندى، با كمربندهاى مرصع و دستبندهاى طلا و سهمى ثابت از نخستین شب هر دخترى كه در شهرش "اوروك" ازدواج مى كرد. پادشاهى كه از فرط استغنا به عشق ایزدبانوى عشق، عشتار، با تحقیر و استخفاف پاسخ رد مى دهد، و وقتى ایزدبانو از خشم هیولاى آسمان را در شهر اوروك رها مى كند، بى آن كه تشویشى به دل راه دهد دو شاخ هیولا را مى گیرد و او را مى كشد. مردى به تمام معنا كامروا.
همین گیلگمش را در انتهاى حماسه، وقتى با یكى از معماهاى جهان رو به رو مى شود، ببین: موجودى خوار و بى مقدار، با چهره اى تكیده، مو و ریشى ژولیده، پوستى آفتاب سوخته، خسته و بى رمق از پیمودن بیابان از پس بیابان، كه به التماس از نگهبانان دروازۀ ظلمات مى خواهد او را راه دهند بلكه بتواند پاسخش را در آن سوى ظلمات بیابد، و نگهبانان فقط از سر ترحم در را به رویش مى گشایند. این همان گیلگمش است كه در ساحت زندگى ناسوتى به همه چیز رسیده بود، و حالا در مقابل جهانى كمى وسیع تر از اوروك، این گونه سیلى خور خاك و باد شده است.
بانو "سابیتو" كه باورش نمى شود این همان گیلگمش باشد، مى گوید: «اگر تو گیلگمشى كه هیولاى آسمان را گرفته بشكستى، و هومببۀ اهریمن را به خون دركشیدى، و در گذرگاه كوهستان شیر بسیار به خاك افكندى، گونه هایت چرا این چنین فروكاسته، رخسارت از این دست چرا فروهشته است؟ تشویش چرا از این سان در قعر جان توست؟»
دست آخر، وقتى آخرین امیدش براى گشودن معماى جهان نیز بر باد مى رود، زارى كنان از سفر ناكامش به جهان ناشناخته ها، به زادگاهش باز مى گردد، و ترجیح مى دهد در داخل دیوارهاى امن اوروك زندگى كند و بمیرد، بى آن كه دیگر سرِ پنجه در پنجه افكندن با معماهاى هستى را داشته باشد.