شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

جمعه 15 اردیبهشت 1396
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

تأملاتی رواقی

کلمات کلیدی : رواقی , مارکوس اورلیوس , تأملات , کتاب ,


٤٠. چرا به جاى این كه از خدایان بخواهى فلان اتفاق برایت بیفتد یا نیفتد، از آن ها نمى خواهى كه ذهنیت تو را تغییر دهند و تو را از ترس و شهوت و اندوه رهایى بخشند؟ به این طریق شروع به دعا كن و نتیجه اش را خواهى دید.

دیگران دعا مى كنند كه «خدایا، كارى كن كه روزى به وصال این زن برسم»،
تو در عوض بگو: «خدایا، كارى كن كه آرزوى وصال این زن را از سر بیرون كنم».

دیگران دعا مى كنند كه «خدایا، مرا از شر فلانى خلاص كن»،
تو در عوض بگو: «خدایا، مرا از این فكر خلاص كن».

دیگران دعا مى كنند كه «خدایا، كارى كن كه فرزند دلبندم را از دست ندهم»،
تو در عوض بگو: «خدایا، كارى كن كه از فقدان فرزندم نهراسم».

به طور خلاصه درخواست هایت را به این سو هدایت كن، و آن گاه ببین چه پیش مى آید.







چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

هم مرگی

کلمات کلیدی : آسانسور , تأملات ,


١٣/اردیبهشت/٩٥
سرم پایین بود و به کف آسانسور نگاه مى كردم که ناگاه از بالای اتاقک آسانسور صدایى مهیب آمد. در لحظه ی نخست از مرگ قریب الوقوع به وحشت افتادم، اما بعد، مسئله اى بسیار پیش پا افتاده مرا آزرد. فكر كردم كه من از لحظه ى ورود سرم پایین بوده، و حتّى نمى دانم سه نفری که در آسانسور با من قرار است بمیرند، چه شكلى اند؟

فكر كردم تقدیرى كه كمترین تأثیرى در آن نداشته ایم، بین ما كه ذرّه اى یکدیگر را نمى شناخته ایم، ارتباطى وثیق ایجاد خواهد كرد: ما چهار نفرى خواهیم شد كه در لحظه ى مرگ با هم بوده ایم؛ امّا خود ما در درون مان، هیچ رابطه اى با هم نداریم، هیچ احساس تعلّقى به هم نداریم، نه همدیگر را مى شناسیم، و نه حتى همدیگر را یك نظر دیده ایم. و این اندوهگینم كرد. مردن با كسانى كه ندیدى شان، پشت سر گذاشتن عمیق ترین تجربه ى هستى با كسانى كه هیچ احساسى به ایشان ندارى: مرگ در تنهایى.

نگاه بالا آوردم و گویى با تمنّاى دوستى، با تمنّاى احساس تعلّق، به "هم مَرگانم" نگریستم. آن وقت تعجّب کردم که چطور توانسته ام این همه مدّت به زمین خیره شوم؟
یكى جوانى بود كه دریافتم چقدر زیباست، و اگر زنده مى ماند، مى توانست همسر آینده اش را از این بابت زنى سعادتمند كند.
دیگری مردی کوتاه قد و عضلانی بود، با خطوط قدرتمند چهره، که مرا به یاد عموی روستایی ام انداخت. بی شک مرگش، ستونی را در خانه اش می انداخت.
سومی جوانی بود که از نگاهش می شد برق هوشمندی را خواند، و این، در کنار کیفی که دست گرفته بود، جای شکّی نمی گذاشت که دانشجو یا شاید استادی است، آیا می توانند به موقع استاد جایگزینی برایش بیابند یا کلاس هایش تعطیل خواهد شد؟
و آخری جوانکی نیمه دیوانه، با مو و ریش نامرتّب، با پاچه های خاکی و دمپایی کهنه به پا، که زل زده است به دیگران: من.

ترکیب قدرت و زیبایی و هوش و جنون، كاش پیش از این با این گروه آشنا شده بودم، كاش بیش از این با این گروه زیسته بودم، بى شك زندگى بى نظیرى مى شد.
درب آسانسور باز شد. همگى خارج شدیم.