درباره وبلاگ


می نویسم...
می نویسم از تو برای تو و دور از تو ....
بدون هراس از خوانده شدن...
بگذار همه بدانند...

می نویسم برای تو...
برای تویی که بودنت را...
نه چشمانم میبیند...
و نه گوش هایم می شنود...
و نه دستانم لمس می کند...

تنها با شعفی صادقانه ...
با دلم احساست می کنم... !!!!

مدیر وبلاگ : با تجربه - بی تجربه
آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
دیگـر هـیـچ كـس بـرایـم ((او)) نـمـیشـود
درد دارد ! وقتی من عاشقانه هایم را می نویسم و دیگران یاد عشقشان می افتند... اما تو ! بی خیال...
صفحه نخست             تماس با مدیر           پست الکترونیک               RSS                  ATOM
سه شنبه 22 آبان 1397 :: نویسنده : با تجربه - بی تجربه
امروز 22 آبان 97 تصمیم جدی میگیرم که دوباره به زندگی عادیم برگردم
دیگه بهش فک نکنم
دیگه بهش پیام ندم
دیگه فک نکنم که برگشت و دوباره رفت
امروز با خودم عهد میبندم که دیگه نزارم کسی باعث ناراحتیم بشه
کسی ایندر راحت وجودم رو نادیده نگیره و له م نکنه
امروز تصمیم میگیرم که اونقدر قوی و خوشحال باشم که خود خدا هم توی اراده م برای قوی بودن بمونه

از فردا تمام برنامه های کاریم رو به خوبی پیش میبرم که موقعیت و وضعیتم آرزوی خیلی ها بشه....

اینبار دیگه جدی عهد میبندم و هر وقت خواستم عهد شکنی کنم میام و اینجا رو میخونم...




نوع مطلب : دلنوشته های من برای او، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


سه شنبه 22 آبان 1397 :: نویسنده : با تجربه - بی تجربه
یین دارم اگه مهتاب جلوم نشسته بود، میزدم زیر گریه و از ته دلم اشک میریختم. 
خدایا باور کن دیگه قلب نمیکشه، باور کن بغض توی گلوم خفه م میکنه، باور کن از یهویی رفتن ها خسته م، باور کن لبم دیگه جایی برای ترک خوردن نداره.
خدایا آخه تو چرا منو این مدلی امتحان میکنی، آقا جان اصن من بنده خوبی نیستم، بنده صالحی نیستم، بسه دیگه خسته م کردی از اینهمه رفت و اومدن ها، منکه توی تنهایی خودم زندگیمو میکنم، چرا آدم هایی که از اول قصد رفتن دارن میاری توی زندگیم.
والا به قران خسته م. از همه چی
از زندگی، از کار، از احساس
مگه میشه یه ادم توی 32 سالگی اینقدر خسته باشه و پر از انرژی منفی.
 لعنت به این هوای ابری که همیشه گند میزنه به احساسم، خدایا بیا با هم دوست باشیم
درسته دیگه نمازهامو درست نمیخونم، درسته گناه کردم، ولی تو بیا از من چشم برندار، بیا هوامو داشته باش.
خلق و بنده هات که ارامشم رو ازم میگیرن، تو حداقل اینجور نباش.

خدایا بیا و بزرگی کن، بزار منم حدال چند سال باقیمانده عمرم رو شاد و ارام باشم.
من منتظر هستم خدای من
تو تنها کسی هستی که میدونی توی دلم چیه، که هر چی باهات دعوا میکنم ترس از جواب ندادن و بلاک شدن ندارم.....

امروز یه روز بارونی دلگیر پاییزی هست...




نوع مطلب : دلنوشته های من برای او، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


دوشنبه 21 آبان 1397 :: نویسنده : با تجربه - بی تجربه
امروز 21 آبان 97
هوا بارونی و منم مثل همیشه پشت میز کارم نشستم و یه آهنگ روشنه و به جای کار فکرم اومده پیش تو....
کاش باهام بودی، این هوا هوای عاشقانه هاس نه هوای تنهایی، اگه بودی و روزم رو با صدای تو شروع میکردم چه خوب میشد...

وقتی برگشتی احساس کردم خدا دوستم داره و صدای خواستنم رو این چند سال شنیده و حالا جواب دعاهام رو داده...
اما حالا، حالا که دوباره رفتی و من شبها با فکر و ناراحتی میخوابم و روزامو با فکر نبودن تو شروع میکنم...

کاش اوندر قدرت داشتم که میتونستم کارای خدا رو درک کنم، انگار واقعنی باورش نمیشه من در آستانه 32 سالگی دیگه نیاز به یه آرامش دارم نه استرس نبودن و ندیدن و ....

خدایا هوا بارونی و دلتنگ ها بیشتر از هر وقت نمود میکنه، خودت صدامو بشنو و بهم آرامش بده
هیچ وقت ازت به زور چیزی رو نخواستم ، حتی بهترین دوست که بخاطرش 7 سال از قشنگترین روزهای زندگیم رو به سختی و غصه گذروندم...

ولی الان ازت زوری میخوام، من به زور ازت آرامش قلبم رو میخوام، اما نوعش با خودت که چجوری ارومش کنی، فط ازت آرامش میخوااااام...

چقدر خوبه که اینجا هست و می نویسم و از بار غصه و ناراحتیم کم میکنم....

خدایا خودت هوامو داشته باش توی این روزهای سخت و کم انرژی بودنم....




نوع مطلب : دلنوشته های من برای او، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


روزهای خوبی رو نمیگذرونم، دل به دریا زدم و بهش گفتم یا کامل مثل یه دوست و همراه باش
یا کلا نباش
والا خب منم آدمیزادم دیگه، فقط واسه اوقات تنهایی نیستم که، گفت فعلا نظری ندارم،  گفتم ولی میخوام بدونم
و جواب نداد ولی من حرفای دلمو که هراس از گفتنش داشتم زدم
دیگه بعد از 7 سال آشنایی و یه رابطه فرسایشی یه جا باید تکلیف زندگیم مشخص بشه...

امیدوارم جوابش هر چی هست من صب و تحملش رو قبلش خدا در وجودم قرار بده.....




نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


امروز یکی از پر انتظارترین جمعه های عمرم بودم، از دیشب شروع شد، طبق گفته های خودت، تو باید دیشب برمیگشتی تهران، وطبق فرضیه و داستان سازی های من، میشد که یه تکست برام بفرستی که برگشتی...

وقت هایی که منتظر یه یام یا یه زنگم حتی خوب نمیخوابم، هشیارم و همش حواسم به گوشیم هست.
از دیشب حواسم به گوشیم بود، هر صدای پیام دلمو هوری میریخت که شاید تو باشی، اما...

اما تو یادم نکردی، 11 روز تمام شد و تو یادم نکردی، اگه بدونی چقدر سخته چقدر سختههههه که یکی رو دوست داشته باشی، بهش فک کنی و بخوای ازش خبرداشته باشی، ولی مجبوری به دلت پشت کنی...

همش میگم خدایا کاش دوباره نمیدیدمش، کاش دوباره دستاشو نمیگرفتم، کاش فک نمیکردم میشه باهاش روزای خوب رو گذروند...
توی مغزم هزارتا فکر میچرخه، اما در ظاهر یه دختر شاده شاد نشون میدم که کوچکترین غم و غصه ای نداره، بودن و نبودن تو توی زندگیش ذره ای هم ناراحتی ایجاد نکرده و شاد شاد داره میگرده و میچرخه و کار میکنه....

چند بار رفتم توی صفحه چت واتساپت، گفتم شاید آنلاین باشی و دلم به دیدن آنلاینت خوش باشه، اما این دلخوشی کوچیک هم نصیب امروز پر انتظارم نشد...

خلاصه نگم برات که لحظه به لحظه های خوب و خوش تو، چی به من و دلم میگذره، البته که من همیشه برات از خدا بهترین ها رو میخوام، خنده و سلامتی و آرامش کنار کسایی که دوستشون داری...

تو هم برای من طلب صبر و آرامش کن، برای دلم که شاید بی قرارتر از روزهای قبله، برای روحم که از اینهمه رفت و آمدها خسته س، برای فکرم که دیگه کشش اینهمه طرد شدن و منطی برخورد کردن رو نداره، و برای چشم هام که حقش گریه های شبانه نیست...

دیگه نمیدونم به خدا چی بگم، فقط میگم راضیم به حکمت و مصلحت هاش، هر چقدرم که خبرش در ناراحتی هام باشه...

جمعه 11 آبان ماه ساعت 1:15 شب
با  دلی بی قرار و چشمایی بارونی 




نوع مطلب : دلنوشته های من برای او، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 9 آبان 1397 :: نویسنده : با تجربه - بی تجربه
حال دلم یه جوریه این روزا
نمیدونم ناراحته، دلتنگه، دلگیره یا ....

چقدر دلم برای دلم میسوزه، چقدر غصه میخوره گاهی....
کاش دلم مثل عقلم بود که اینقد اذیت نمیشد

دیشب با مامانم کلی حرف زدم، احساس میکنم وقتی حرف زدم و همه چیو تعریف کردم سبک شدم، حالم بهتره، از اینکه مامانم میدونه دخترش دیگه قوی شده و حواسش به خودش و زندگیش هست...
انگار دلم قرص شد که مامان حرفامو شنید، چقدر خوبه که مامانم هست، چقدر خوبه که تنهایی هامو باهاش حرف میزنم و حرفامو گوش میده...

روزای خوبی نیست، تلاش میکنم که خیلی خوب باشم خیلی شاد باشم و کمتر به نا امیدی ها فک کنم، ولی داشتم یه اهنگ گوش میدادم یهو بازم تو اومدی توی افکارم ....
راه نجات از افکار و آشفتگی هم نوشتنشون هست ...

از تو دلگیرم که نیستی کنارم
من دارم می میرم تو کجایی من باز بی قرارم
میدونی جز تو کسی رو ندارم
باورم نمیشه انقدر آسون رفتی از کنارم




نوع مطلب : دلنوشته های من برای او، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :




( کل صفحات : 41 )    1   2   3   4   5   6   7   ...   
 
   
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic