بیل را در خاک سخت فرو میکنم و عرقم را خشک میکنم. تمام تنم خیس عرق است و لبانم خشکی زده. دستم را سایبان میکنم و به اطراف مینگرم. شبح مردی نزدیک میشود.
دو پسرم آن سو مشغول کارند. یکی با پتک سنگهای درشت را خرد میکند و دیگری با کلنگ بیرون میکشدشان. مادرشان خرده سنگها را میبرد و دورتر میاندازد.
مرد به من میرسد. خوش لباس است. میگوید: «تبعیدیا شمایید؟»
میگویم: «ها. چه کار داری؟»
میگوید: «ارباب بخشیدتون. گفته برگردید آبادی.»
به دو پسرم و مادرشان نگاه میکنم که دست از کار کشیدهاند و به این سو نگاه میکنند.
چهارده سال قبل، به خاطر گناهی با خانوادهام تبعید شدیم به این کویر.
چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سنگ بیرون کشیدیم.
چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سیبزمینی بیرون کشیدیم.
چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، آب بیرون کشیدیم.
و حالا، بخشیده شدیم.
بیل را از دل خاک بیرون میکشم و با تیغهاش به گردن مرد میزنم. خون فوّاره میکند.
چه تصاویر جاندار و تأثیر گذاری!
داستان فوق العاده ای ست، ولی به نظر می رسه اگه بیرون کشیدن از.. در جمله آخری هم باشه(به جای زدن گردن) با ابزارهای موجود در این داستان هماهنگ تره. وانگهی این توضیحات اصلاً نشان دهنده این نیست که ارباب نسبت به این زمین آباد شده، نظر داره و می خواد از چنگشون درش بیاره.
نکه درکش نکنم ولی کلماتی که برای فضاسازی استفاده کردی از عهده بیان تلخی احساسات پیرمرد برنیومدن ..در نتیجه آخرش حس زیادی بودن واسه همچین داستانکی به من دست داد