بیل را در خاک سخت فرو میکنم و عرقم را خشک میکنم. تمام تنم خیس عرق است و لبانم خشکی زده. دستم را سایبان میکنم و به اطراف مینگرم. شبح مردی نزدیک میشود.
دو پسرم آن سو مشغول کارند. یکی با پتک سنگهای درشت را خرد میکند و دیگری با کلنگ بیرون میکشدشان. مادرشان خرده سنگها را میبرد و دورتر میاندازد.
مرد به من میرسد. خوش لباس است. میگوید: «تبعیدیا شمایید؟»
میگویم: «ها. چه کار داری؟»
میگوید: «ارباب بخشیدتون. گفته برگردید آبادی.»
به دو پسرم و مادرشان نگاه میکنم که دست از کار کشیدهاند و به این سو نگاه میکنند.
چهارده سال قبل، به خاطر گناهی با خانوادهام تبعید شدیم به این کویر.
چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سنگ بیرون کشیدیم.
چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سیبزمینی بیرون کشیدیم.
چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، آب بیرون کشیدیم.
و حالا، بخشیده شدیم.
بیل را از دل خاک بیرون میکشم و با تیغهاش به گردن مرد میزنم. خون فوّاره میکند.