شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

سه شنبه 26 فروردین 1393
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

موسیقى كیهانى

کلمات کلیدی : نجوم , فلسفه , افلاطون , فیثاغورث ,


کیهان

اخیراً این مطلب رو توی کتاب جمهور، اثر افلاطون دیدم. جدای از این که به خاطر یافته های علمی پانصد سال اخیر، خنده دار به نظر میاد، ولی به زیبایی و سحرآمیز بودن ایده ش دقت کنید. من که کلی حال کردم.

«فیثاغورث و پیروانش، معتقد بودند که از حرکت اجرام آسمانی، موسیقی تولید می شود.
به این دلیل كه وقتی اجسام زمینى - كه نه چندان بزرگند و نه چندان سرعتى دارند - با حركتشان تولید صوت مى كنند، چطور ممكن است كه خورشید و ماه و ستارگان كه شماره ى آن ها اینقدر زیاد و جرمشان اینقدر عظیم و حركتشان اینقدر سریع است، صوتى خارق العاده تولید نكنند؟
حال، از آن جایی که سرعت حرکت افلاک با اصوات موزون و ضرباهنگ موسیقی ها متناسب است، پس این صوت عظیم صوتى آهنگین و موسیقایی است.
اما چرا این موسیقى كیهانى به گوش نمى رسد؟ چون انسان از هنگام تولد دائماً این آهنگ را مى شنود و در مقابلش سكوتى قرار ندارد تا متوجه صدایش شود.»


شنبه 23 فروردین 1393
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

شکسپیر رؤیای من



کشته


خواب دیدم که نمایشنامه ای از شکسپیر می خوانم که در آن، کشتی ای غرق می شود و شاهزاده ای با یکی از ندیمانش در آن کشتی هستند. ندیم نمی تواند شنا کند و شاهزاده اصرار دارد او را نجات دهد. آن گاه، ندیم، تسلیم شده به مرگ، حرف هایی طنز آمیز می زند، که بیشتر اشک انگیزند، و می خندد، در حالی که شاهزاده گریه می کند. پس از آن که از خواب برخاستم، بی درنگ آن چه از حرف های ندیم در یادم بود را نوشتم، که در زیر می آید. ولی آن چه در خواب دیده بودم، از این غمناک تر بود، تا حدی که در خواب، تا مرز گریه پیش رفتم.

دو نکته: 

یکی این که نمی دانم چرا ندیم شاهزاده، در میانه ی خواب، تبدیل به برادر شاهزاده شد. از بازیگری های خواب است دیگر!

دیگر آن که وقتی حرف های ندیم را نوشتم، دیدم که غیر معقول است که کسی که دارد غرق می شود، این همه پر گویی کند. گویی شکسپیر رؤیای من، چندان به این نکته توجه نداشته! به همین دلیل، بلایی که سر ندیم آمده بود را از غرق شدن، به گلوله خوردن تغییر دادم.


«پیش از این، گمان می کردم که از پدر واحد، دو برادر با خون واحد متولد می شوند، هر چند اعضای تنشان دو باشد. اما اکنون می بینم که حتی اعضای تنشان هم یک است. چه، شما چنان از زخم گلوله ی من می نالید که گویی بر تن خودتان نشسته است.
چون دو کس هم دیگر را دوست بدارند، رنج یکی، رنج دیگری می شود. و حال، من که در حال کشته شدنم، همان قدر می خواهم شما نجات یابید که شما می خواهید مرا نجات دهید. گمان نکنید که فقط شمایید که از کشته شدن من رنج می برید، من هم از این که شما خود را به کشتن دهید رنج می برم. پس بروید. در زیر این گلوله و آتش و خون نمانید. بی درنگ بروید. من این گونه می خواهم.

فقط، گاهی که باران می بارد و جاده ها را گل می کند و دو پسر بچه دیدید که بازی کنان، پیراهن خود را گل آلود می کنند، یا وقتی مجروح مشرف به هلاکی در میدان جنگ دیدید که همچنان طنز می گوید و می خندد، یادی هم از من بکنید و مگذارید این بی نوا، پُر فراموش شود. چه، ارواح هم همچون زندگان از فراموش شدن غمگین می شوند.»