حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

۳۶ مطلب با موضوع «لیلا :: وقتی نیست ...» ثبت شده است

به نام مهربانترین

 

سلام و خسته نباشید ...

غرض از نوشتن، این نبود که مزاحمتان شویم، آخر می دانیم که این روزها سرتان با اوضاع دنیا خیلی مشغول است. و کارها عجیب گره خورده اند توی هم و مطمئنم شما هم زود آستین بالا زده اید که این آشفته بازار را اصطلاحا راست و ریست کنید. اما چه کنیم که دست و دلمان جز به نامه نوشتن برایتان نمی رود. آخر اگر به شما ننویسیم به چه کسی بنویسم ؟ آن هم در این اوضاع و احوال که سطح دغدغه ی انسان های در ظاهر وسیع بین، محدود شده است به کشور خودشان یا شهر خودشان، شاید محله خودشان، ای بسا کوچه شان، بعید نیست خانواده شان و در آخر خودشان. آری آنهایی که تا دیروز به دنبال آدم فضایی ها در مریخ بودند، حالا دستشان بالاتر از پیشانیشان نمی رود که نکند تبشان بالا بگیرد و -زبانم لال- سایه پر برکتشان از سر دنیا کم شود. اما شما، خب راستش من می دانم شما هرچقدر هم که کار داشته باشید، هرچندتا نامه هم که گذاشته باشند روی میزتان، تک تک شان را نه تنها می خوانید، بلکه اگر نامه ای خیس باشد از اشک، خشکش می کنید یا مثلا اگر بغض فرستنده نشکسته باشد، خودتان به جایش گریه می کنید. خلاصه اینکه قصدمان اصلا و ابدا مزاحمت نبود، فقط ... .

 

راستش مسئله ای به ذهنم رسیده است که گفتم بهتر است آن را با شما در میان بگذارم. دیگر خودتان که رسم و رسومات ما را از برید، می دانید که تا کارمان به شما نیفتد، محال است یادی کنیم و نامه ای بنویسیم، اما امان از آن روز که گره ای، مشکی، مسئله ای پیش بیاید، دیگر نامه است که مثل ذرات طوفان شن -مثال بهتری به ذهنم نرسید- سرازیر می شود سمتتان. الان هم درست از همان موقع هاست که کارمان بدجوری گیر کرده است، یعنی نه اینکه بقیه وقت ها مشکلی نبوده، نه، اما به هرحال دل خوش می کردیم به «عسی ان تکرهوا شیئا» و «لقد خلقنا الانسان فی کبد» و دم برنمی آوردیم و جز گریه های گاه و بیگاه، اراده ای نمی کردیم. اما حالا ... راستش نمی دانم چه شده است که اینهمه دارم مقدمه می نویسم. معمولا زود آنچه را که باید می نوشتم و آخرش یک «من الله توفیق» و تمام. اما انگار حالا طوری است که چون مطمئنم شما تک تک این کلمات را می خوانید و بیقراری نفس ها و لرزش دلم را پشت هرکدامشان می بینید، دلم می خواهد همینطور بنویسم و بنویسم و بنویسم. اصلا انگار من به دنیا آمده ام که برای شما بنویسم. البته قطعا شما به دنیا نیامده اید که بخوانید، اما بی ما وقت که زیاد دارید، خب بخوانیدشان دیگر ... -شوخی کردم ! ببخشید اگر ناراحت شدید که اگر یک نفر در این دنیای دراندشت به فکر ما باشد، بی شک او، شمایید-

 

طرح مسئله : -خب شاید این مدل دو نقطه گذاشتن و نوشتن، خیلی قشنگ نباشد. ولی ما وسعمان بیش از نیست که اندازه دلمان به قلب گنجشک هم نمی رسد. اما فکر می کنم در مدل های دیگر من همینطور به نوشتن ادامه می دادم و آنوقت شما از بعدِ نماز صبحتان تا هنگام نماز ظهر مجبور می شدید فقط همین یک نامه را بخوانید و آنوقت انبوهی از نامه های دیگرتان می ماند. نکته دیگری هم هست که من به هرحال (حداقل هنوز !) مولانا و حافظ نشده ام که شما را با هزار استعاره و تشبیه، بخوانم. توانایی ما همین است که بنویسیم «طرح مسئله، دو نقطه». - خودتان می دانید که هرسال 365 روز است و هر روز 24 ساعت و هر ساعت 60 دقیقه و هر دقیقه 60 ثانیه. اینها را اگر در هم ضرب کنیم حتما خیلی عدد بزرگی خواهد شد، آنقدر بزرگ که مجبوریم نماد علمی اش کنیم تا راحت خوانده شود. حالا شما فرض کنید که در تک تک ثانیه های این 365 روز، قلبمان بیش از یک بار زده است. اگر این هم به محاسباتمان اضافه کنیم دیگر خیلی خیلی بزرگ می شود. بعد فکر کنید در همه آن تپش ها، در واقع، یک جورهایی، نمی دانم چه بگویم ... شاید اصلا بهتر باشد نگویم ... نه ! می گویم ... در هر تپشی درد گرفته است قلبمان از نبودنتان. یعنی هربار که تپیده، هر ساعت که گذشته، هر روز صبح که بیدار شده ایم، اولش کلی شوق داشته ایم که کارهای قشنگ و بزرگ کنیم، بعد یکهو یادمان افتاده شما هنوز نیامده اید ... آنوقت سرمان را دوباره گذاشته ایم زمین و چشم ها را بسته ایم که این دنیا -به چشم های قشنگ خودتان قسم - ارزش نگاه کردن ندارد ... بعد کمی که چشم هایمان را بسته ایم تا خوابمان ببرد و شاید پلک هایمان را زور داده ایم تا گریه مان نگیرد، یادمان افتاده نیمه شعبان نزدیک است. بعد کلی قند آب شده است توی دلمان و جوری از جا پریده ایم که همه فکر کرده اند لابد آن روز برنامه ای برای گنج یابی داریم، بی خبر که ما دل خوش کرده ایم به 15 بار طلوع و غروب خورشید از ماه شعبان -نشود فاش کسی ها !-. بعد حالا الان که این شکلی است، یعنی همه خیال ها و امیدهایمان از دست رفته، انگار دیگر شور و شوقی نیست برای ادامه زندگی. آخر ما بدون مردن برایتان چگونه زندگی کنیم ؟ آخر اگر همین یک نیمه شعبان را هم نداشته باشیم که جمع بشویم دور هم، دستهای همدیگر را بگیریم و شعر بخوانیم برایتان، چه کنیم ؟ خلاصه اینکه غرض از مزاحمت دلتنگی تان بود که بدجوری داشت گلویمان را فشار می داد. بغضی بود که 365 روز است به امید نیمه شعبان قورتش داده ایم، اما حالا دیگر چاره ای جز ترکیدن نمی یابد. می دانید، یک تفاوتی هست بین ما و شما. شما هیچ وقت تا کنون منتظر خودتان نبوده اید ... تا حالا هیچ وقت نصفه شب ها التماس خودتان نکرده اید که بیایید. شما همیشه خودتان را داشته اید. ولی ما شما را که نداشته ایم هیچ، خودمان را هم با عشق و غم شما قمار کرده ایم و حتی دیگر خودمان را هم نداریم. خلاصه اینکه لطفا خودتان، به هر طریق و روشی که می دانید و از راهی که بلدید و هر طور که می شود و هرجور که امکانش هست، شخصا مسئولیت نیمه شعبان را برعهده گرفته و تمهیدی بیندیشید که این یک سال انتظارمان -خدایی نکرده، زبانم لال، هفت قرآن به میان- نشود دو سال ...

 

ارادتمند و دوستدار همیشگی شما، ع.ش.

و من الله توفیق ...

 

پ.ن : اگر دوست داشتید می توانید جواب نامه را به ایمیل من یا هرکدام از شبکه های اجتماعی که مایل بودید، بفرستید. اگر هم آن را لایق کلماتتان ندیدید -که به صورت ماهتان قسم لایق نیستند- دل من هست که می توانید شخصا آنجا تشریف بیاورید و جوابتان را ابلاغ فرمایید -هرچند به کلمات آسمانی تان قسم دل من از هر کاغذپاره ای نالایق تر است- به هرحال خوشحال می شوم جوابی هرچند کوتاه بفرستید برایم ...

 

هو القائم

 

بلند شو ... که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم ... نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو ... که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم ... باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید ... بلند شو ... که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم ... و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم ... باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی ... بلند شو ... بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم ... تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد ... خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده ... باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر ... راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو ... که امشب را باید آماده خوابید ... باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است ...

 

در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد ... حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است ... وقت صلح ... من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند ... عشق درست به چندقدمی ما رسیده است ... باید بلند شویم ... و راه را از یعقوب بیاموزیم ... که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند ... خود پیاده می شود و می دود ... می دود ... زمین می خورد ... باز بلند می شود ... که بالاخره می رسد به یوسف ... و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد ... او را سخت بغل می کند ... انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند ... باید بدویم ...

 

حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق ... اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید ... آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها ... باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را ... بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم ... البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند ... رقابت عجیبی است ... که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد ... که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف ... چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها ... که با ترانه ی نقس های او، می رقصند ... دست در دست هم ... و آدم ها ... که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند ... آرام آرام ... راستی ... من که گفته بودم بلند شو ... بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش ... بغلش کنیم ... بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز ... هرگز ... بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش ... جامی آب بدهیمش ... نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند ... وقتی نشست ... دیگر مهم نیست بعدش چه می شود ... مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند ... مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود ... مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان ... مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت ... مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد ... مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند ... مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد ... مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود ... مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست ... مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند ... مهم نیست که صفحه سیاسی روزنامه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند ... مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود ... مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید ... مهم نیست ... دیگر هیچ چیز مهم نیست ... وقتی او نشست ... و ما هم رو به رویش ... و او پلک زد ... و ما مملو در تماشای پلک زدنش ... و وقتی چشم باز کرد ... و ما خیره در آسمانی چشم هایش ... آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد ... و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم ...

 

شب 13 رجب سال 1398

خیال وصل تو جانم به رقص می آرد ...

 

 

باران ...

یعنی شما هم یه جایی زیر این بارون دارید خیس می شید ؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سیاره خون

هو القائم

 

انگورها خیلی وقت است شراب نشده اند ... و خورشید سالهاست دیگر از پشت ابرها فقط اشک ریخته ... سرخی خون، دیگر فقط به سیاهی می زند ... مهتاب خیلی وقت است که دیگر برکه را دوست ندارد ... و دریا هفته هاست که رنگ موج را به خود ندیده ... و زمین، از فضا، دیگر به آن رنگ آبی دوست داشتنی نیست ... همه چیز فقط به خون می زند، به سیاهی ...

شاید از آخرین آغوش گرم دنیا، قرن ها گذشته باشد ... و سالیانی است که ستاره ها فراموش کرده اند چشمک زدن را ... نمی دانم چقدر گذشته از آن روزی که برقی در چشم کسی درخشیده ... حالا فقط چشم ها مزه سیاهی می دهند ... سیاهی خون ...

اینها قصه هایی از هزاران سال بعد نیست ... این کلمه ها، قصه ی همین ثانیه های ماست ... که در این دل تاریک شب، انبوه آدم های شهر جز دلتنگی، کسی را ندارند که سخت در آغوشش بگیرند و بخوابند ... چشم ها دیگر برای خیره شدن، برای برق زدن نیستند ... آنها اکنون خاصیتی جز گریه کردن ندارند ... و آدمیان چه بی پناه به هرچه که باشد چنگ می زنند ... گریه ... این آخرین پناهشان برای زنده ماندن ... برای نقس کشیدن در هوایی که بوی خون می دهد ... گریه ... همین ... از همان روزی که انگورها دیگر شراب نشدند، جز الکل راهی نمانده بود برای فرار ... آخر همه که گریه کردن بلد نیستند، پس میماند الکل، میماند پرسه های نیمه شب در خیابان های خلوت ... شهر پر از دلتنگی ست ... و معلوم نیست پشت این چراغ های خاموش پنجره ها، چند نفر با چشم های خیس به خواب می روند ... می دانی ... چشم ها که خیس شوند، آنگاه به خواب رفتنشان سخت می شود ... 

شهر حالا پر از حسرت است ... انگار هزاران نفر با بغض های فرو خورده، فریاد می زنند ... چه فریاد می زنند ؟ معلوم نیست ... خودشان هم نمی دانند ... فقط فریاد می زنند چون توده صدا در گلویشان گیر کرده ... فریاد می زنند ... چون باید شنیده شوند ... ولی از آدم ها، کسی نیست تا بشنود ... پس بلندتر فریاد می زنند ... فریادشان می آمیزد به بوی خون ... فریادی خون آلود، در انبوده تاریکی شب و در میان کورسوی نور ستاره ها ...

خورشید قصد فرار دارد ... به کجا ؟خودش هم نمی داند ... اصلا نه خورشید، که همه می خواهند بروند ... به کجا ؟ نمی دانند ... فقط می خواهند بروند ... چه کسی بوی خون دوست دارد ؟ ولی آنها جایی ندارند برای رفتن ... محکوم اند به ماندن و ماندن و ماندن ... در دنیایی که خودشان ساخته اند ... در دنیایی که خودشان کاری کردند دیگر عکس ماه نیفتد در برکه و دیگر آن ماهی قرمز کوچک به تلاطم نیندازد حوض را ... آنها برای هیچ، همه چیز را فروختند ... آنها برای خون، ماهی قرمز کوچک را کشتند ... برای خون، عشق را سر بریدند ... حتی به عشق هم رحم نکردند ... آنها که از دوستی از محبت از رفاقت از مهربانی، گذشته بودند، دیگر با عشق چکار داشتند ؟ خون کم بود ... هنوز باید سر می بریدند چیزی را ... عشق را هم سر بریدند ... آخرین امید را ... و اینگونه شد که دنیایشان -دنیایمان- خونی رنگ شد ... اول رنگ خون گرفت، بعد بوی خون بعد کم کم مزه خون ... و اینگونه دنیا را ساختند : عشق شد مترادف دلتنگی، غروب مترادف حسرت، دریا مترادف پوچی و زندگی مترادف خودکشی ... این بود دنیایی که ساختند برایمان ... و حال هرچه فریاد بکشند کسی صدایشان را نخواهد شنید که آنها خود سقفی به رنگ خون بالای سرشان بنا کرده تند ... سقفی که هیچ صدایی از آن عبور نخواهد کرد ...

اما تو ... تو ... هنوز می توانی ... تویی که هنوز عروسکی را سر نبریده ای و دفتر نقاشی ای را پاره نکرده ای، می توانی ... می توانی در میان سکوتی که بوی خون می دهد، آخرین فریادی باشی که شنیده می شودی ... آخرین انگوری باشی که شراب می شوید ... تو می توانی آخرین قطره اشکی باشی که روی دفتر می چکی ... آخرین قطره جوهری که می نویسی ... می توانی آخرین لبخندی باشی که خورشید می زند ... آخرین عکسی از ماه باشی که در آب می افتد ... آخرین امید سربازی که بر زمین می افتد ... می توانی آخرین آغوشی باشی که باز می شود ... آخرین قلبی که تندتر می زند ... آخرین موسیقی ای که نواخته می شود ... تو آخرین شعری باش که گفته می شود ... آخرین قصه ای که می نویسند ... آخرین آوازی که فریاد می زنند ... آخرین طعمی باش که چشیده می شد ... آخرین غروبی که تماشا می شود ... آخرین ابری باش که با مهتاب می رقصی ... تو می توانی آن آخرین کورسوی ستاره امید در سیاره خون باشی ... فقط مواظب باش که دستانت از خون ذل آدم ها، سرخ رنگ نشود ... آنگاه می توانی ... که آخرین امیدمان باشی ... اگر بجنگی ... و بخواهی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید