هو الحبیب
اگر چهار انگشتِ بسته دستِ راستتان را به صورتی در جهت بردارِ سرعت بگیرید که با بستنِ آنها به راستای بردارِ میدان مغناطیسی اشاره کنید، شستِ افراشته شما جهت نیروی مغناطیسی وارد بر ذره باردارِ متحرک را نشان خواهد داد. تو نیز اگر سیاهی چشمانت را به صورتی در جهت نگاهِ من بگیری که با پلک زدنت، تمام ساختمانِ دلم فرو بریزد، دلتا تپشهای دلم بر واحد زمان، شدتِ دوست داشتنت را به تصویر خواهد کشید. اینهمه، تنها کمی بعد از گذشتن از راسِ سهمی عشقت خواهد بود و حتمن میدانی که این سهمی تا بینهایت ادامه دارد. می دانی که بُرد از راس آن است تا بینهایت. تو ایستاده ای روی بینهایت... در جاودانگی انجام نشدنِ یک واکنش. کدام کاتالیزگر است که سرعت ببخشد به تو؟ که اکسیژنهی نگاهت را صد چندان برساند به دل من؟ که تو روی تمام جزئیات زندگی من تاثیرگذاری... و چارهای نیست جز آنکه با «افعال» و «تفعیل» بخوانمت. و خودم را «انفعال» خطاب کنم تا بدانی که چقدر محو شده ام در تو. که تمام تاثیر را از خودم بریده ام و غرق شده ام تو. immerse، having one track mind, dediccate و امثال اینها. چقدر غرق شده ام و چقدر می ترسم از نبودن اکسیژن زیر آب. که نکند اینها همه ختم شود به estrangement. میبینی... تو ایستاده ای در تکتک افرازهای زندگی من. افراز درس خواندن، افراز دوست داشتن، افراز خواب دیدن، افراز نوشتن. تو شاه بیت طولانیترین غزل منی که نمیدانم با کدام آرایه به کار ببرمت. بنویسم بر عطرِ عمیق چشمهای تو که هرلحظه میشنومش و گرمی صدای لطیف و نارنجیِ پلک زدنت و لامسه خندیدنت عاشقم؟ یا بنویسم نرگست دست گذاشته در روشنی هلالت و قد کشیده به اندازه سروت تا پستهی باز نشدهات بخندد و مروارید نایابت را از میان سرخی صدفت منتشر کند و جبرئیل صدایت را منعکس؟ بنویسم که من شهره شهر شده ام به عاشق شدن که شراره موهای تو انشا شده در شرابِ شالِ شاتوتیات و شاه نشینِ شبِ شعرهای شاعرِ عاشقت شده؟ بنویسم که تو آن فریاد بیصدایی که در آرامشِ پرتپش دلِ متفکر من جا گرفته ای و چشمم را به سیاهی موهایت روشن کرده ای و بلندای زیباییات را جا داده ای در کوتاهی لبخندت و عمق بیپرواییات در دوست داشتن را ریخته ای در شرمِ چشمهایت؟ اینها چه کوچکند برای تو... مگر انبوه مقاومتهای زیباییات اجازه توصیف به کسی میدهد؟ که جریان نگاه را از هر طرف پس میزنند و میرسانند به چشمانت. چشمانت که مقاومت داخلیشان صفر است. که جز این اگر باشد، تعدد مقاومتهایت هرگز با سرو و نرگس و هلال معادل نمیشوند.
این روزها که آغوشها بیش از همیشه خالی از هندسه دلدارند، چارهای نداریم جز آنکه دلمان را انتقال دهیم به حوالی دوست داشتنش. چارهای نداریم جز آنکه قلبمان را بازتاب دهیم نسبت به بریدگی بالای ابروی چپش. راهی نداریم جز آنکه نسبتِ تشابه چشمش به صورتش را محاسبه کنیم. و کاش که کنکور با ادبیات شروع نمیشد، تا تکهتکه نقاشی نیاگارای موهایت از برگه سوالاتم بیرون نریزد. و تا تو را با تمامِ قافیهها، ردیف نکنم. و تا تو را به تمام قیدها دوست نداشته باشم. که تا همیشه، که هنوز، که باز هم، که بینهایت، که بسیار، که دیوانه وار، که همانطور که هنوز... و ای کاش که دینی جایی در کنکور نداشت. که «انتَ بمنزله هارون منی» تو را به یاد من نیندازد. که تو به منزله تمام زیباییهای عالمی برای من. به منزله دوست داشتن. به منزله عطرِ نان گرم. به منزله آب شدن برفها. ای کاش دینی جایی نداشت تا یاد آن دیوارنوشته عربی نیفتم. «انت حل بهذا البلد... ثم اشارت الی قلبها». ای کاش که جرمِ تمام ذرهها ناچیز بود، تا نیازی به محاسبه جاذبه تو نباشد. که میدانِ بیپروایی نگاهت همه چیز را جذب کند و جرمِ غرور من مزاحم حرکت دلم نباشد. تو، چه بیانتها نفوذ کرده ای در تمام من. و حیف که فنی حرفهای نخوانده ام تا بگویم تو، تار و پود تمام رویاهای منی. تو، تکتک چوبها و چکشهای به کار رفته در ساختنِ منی. دلم میخواهد بنویسم که تو، تمام دارایی منی. تمام هزینهها و درآمدها. تمام ارزشهای ایجاد شده. تمام روابط با مشتریها. و در آخرِ این کلمات، بهتر است بنویسم که تو، بدون شک دمای هوایی در اتمسفر تنفس من. آنجا که نوشته اند...
«هوای سرد تنهایی، فقط یک کوچ می خواد
مرا از اینهمه سرما، ببر قشلاق آغوشت...»