هو الحبیب
ما از دوست داشتنِ خدا میترسیم. نگرانیم که دوست داشتن خدا روزمرگیمان را بگیرد. دو روز با خدا خوشیم، روزِ سوم از ترس خودمان، قید همه چیز را میزنیم. میترسیم... میترسیم خدا آرزوهایمان را بگیرد. دوست داشتنهایمان را بگیرد. رفقایمان را بگیرد. میترسیم خدا کاری کند بهمان خوش نگذرد. میترسیم مثل آدمهای معمولی نباشیم. میترسیم همه چیز عوض شود. میترسیم نتوانیم هرچیزی را بگوییم. میترسیم نتوانیم به همه چیز نگاه کنیم. میترسیم...
.
«یا بدیع السماوات...»
که یک آسمان نه، چند آسمان وجود دارد. ما مانده ایم در اولین آسمان. در آسمانِ روزمره، آسمان کنکور، آسمان رتبه، آسمان اینستا، آسمان دوست داشتن آدمها، آسمان دوست داشته شدن، آسمان حرف بقیه، آسمان دیده شدن، آسمان مهم بودن، آسمان کسی شدن... چقدر بد میشود اگر پایمان را از این آسمان کوتاه بالاتر نگذاریم. که خدا نه یک آُسمان، که چند آسمان آفریده است... عطار و عطارها هفت شهر عشق و هفت آسمان محبت را رد کردند، ما هنوز...
«یا جاعل الظلمات..»
که خدا نه یک تاریکی، که چند تاریکی آفریده است. تاریکی، تاریکی میآورد. ما در یک تاریکی نخواهیم ماند. اگر همین یکی را درست نکنیم، صدتای دیگر میآید...
.
و کاش میفهمیدیم امشب چه کسی را از دست میدهیم. چه بر سرمان خواهد آمد پس از او. من باز نمیفهمم که چگونه ممکن است نفسی کسی آمیخته باشد به نفس علی(ع)، نگاهش افتاده باشد به چشمهای علی، با علی حرف زده باشد، علی را بشناسد، کنار علی بوده باشد و باز دوستش نداشته باشد. ما چه دلخوشیهای بزرگی را از دست داده ایم...