یعنی از اینهمه آدمی که اینجا هستن، از همه همهی ما، از همه کسایی که اومدن نماز خوندن، از همه کسایی که دارن دعای کمیل میخونن، ۳۰۰ نفر و فقط ۳۰۰ نفر پیدا نمیشن؟ بمیریم، نه؟
یعنی از اینهمه آدمی که اینجا هستن، از همه همهی ما، از همه کسایی که اومدن نماز خوندن، از همه کسایی که دارن دعای کمیل میخونن، ۳۰۰ نفر و فقط ۳۰۰ نفر پیدا نمیشن؟ بمیریم، نه؟
هو الحبیب
خیلی حرفا مونده که بزنم. میترسم از فردا و هفته بعد و سال بعدِ خودم. میترسم از اینکه یه عمر زندگی مونده و من فقط چندساعت دیگه میتونم اینجا باشم. البته همه چی قرار نیست اینجا تموم بشه... ما خیلی ایستگاها داریم. محرم هست، نیمه شعبان هست، ماه رمضون هست. اما باز... خیلی حال خوشی داره اینجا. انگار آدم وصله به یه بینهایت. یه دریا که هیچ وقت تموم نمیشه. آدما هر کدوم یه عمقی دارن. تا یه جایی باحالن. تا یه جایی حرفاشون جدیده. تا یه جایی کنارشون بودن لذتبخشه. وقتی از اون حد بگذره، تو هر مواجههای فقط آدم دلش میخواد فرار کنه. بره یه جایی پناه بگیره از اون آدم. اما امام رضا این شکلی نیست... حجم قشنگی اونقدر زیاده که آدم سیر نمیشه از کنارش بودن. شاید حرف کم بیاره، شاید دعاها و آهنگا و فایلاش تموم شه، ولی خسته نمیشه... انگار هی میشه بیشتر فرو رفت تو این دریا. بیشتر خیس شد. این قشنگترین احساس دنیاست که یه نفر هست که تا بینهایت، تا ته ته دنیا میشه کنارش بود و خسته نشد. بهشت هم تکراری میشه حتی. مگه ول گشتن و چند مدل میوه و چهارتا حوری چقدر جذابیت داره؟ چند روز، چند هفته طول میکشه تا تکراری شه؟ خیلی کم. خیلی کمتر از اون ابدیتی که خدا وعدهشو داده. اون چیزی که بهشت رو هم قشنگ میکنه امام رضاست. ابدیت بهشت به کنارِ امام رضا بودنه. وگرنه صد برابر همه توصیفات بهشت تو قرآن رو بعضیا همینجا دارن. هر چیزی به جز بینهایتِ امام رضا نهایتن دل آدم رو میزنه. نهایتن آدم خسته میشه...
اسم احساسی که من به تو دارم، عشق نیست حتی. خیلی کوچیکترم از اینکه بگم عاشقتم، از اینکه بگم دوسِت دارم حتی. فقط اینه که هر وقت گنبدتو میبینم دلم میلرزه واست. فقط اینه که اینجا نمیفهمم زمان چجوری میگذره. فقط اینه که هیچجا به جز حرم دوست ندارم برم. اینه که باورم نمیشه کنار این حجم از خوبی، این حجم از خدا وایسادم... فرق اینجا با چند متر بیرون حرم اینه که خدا اینجا بُعد داره. اینجا خدا رو میشه لمس کرد. می شه راحتتر بغلش کرد. احساس من فقط اینه که میتونم بمیرم واست. اینه که تو رو خیلی بیشتر از خودم دوست دارم. اینه که هیچی به جز تو رو دوست ندارم ببینم. اینه که حالم خوبه کنارت، وای... خیلی خوبه...
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی...
پ.ن: من خانه نمیدانم، هژیر
خسته شدی از من، نه؟ میدونی... تو خودت یادم دادی تا کجاها میشه رفت. حالا من چجوری بیخیال همه چی بشم؟ چجوری دلمو خوش کنم به روزمرهای که میآد و میره... تو خودت یادم دادی، من که بلد نبودم...
هو الحبیب
میدانی، سن ما دیگر گذشته است... برای شما، برای امام زمانتان این بچههایند که قرار است بمانند. مثلن همین دختری که روی قرمزیِ فرشهایتان هی میدود تا گنجشک کوچکی را بگیرد، اما نمیتواند... ما روزهای کودکیمان را به چیزهایی غیر از شما اختصاص دادیم. بد کردیم به شما... شما میترسید از ما. ما بدتریم از کوفیهای روبهروی حسین. پستتر. سیاهتر. چه اعتمادی است به ما؟ هیچ و هیچ... ما به هر امیدی زندگی کردیم غیر از شما. هرکسی را دوست داشتیم به غیر از شما. ما تمام معانی متعالی جهان را تنزل دادیم به روزمره. به پایینترین درجه ممکن. چه گذاشتیم بماند از دوسِت دارم؟ از عشق، از خدا، از ایمان...
.
ممنونتم امام رضا...
مدیونتم امام رضا...
متشکرم که میشد من هزار جای دیگر باشم اما اینجایم. متشکرم که می شد به هزار چیز دیگر فکر کنم، اما به شما فکر میکنم. متشکرم که میشد اسمم هزار چیز دیگر باشد، اما حالا مثل شماست. متشکرم که میشد هزار نفر دیگر را دوست داشته باشم، اما شما را دوست دارم. متشکرم که میشد هزار جای دیگر آرام شوم، اما اینجا آرام میشوم. متشکرم که میشد بیخوابی شبم به هزار علت دیگر باشد، اما برای شماست. مشتکرم که میشد هزار جای دیگر عالم به دنیا بیایم، اما کنار شما به دنیا آمدم. متشکرم که میشد به هزار چیز شوق داشته باشم، اما به شما شوق دارم. متشکرم که میشد هزار غذای دیگر بخورم، اما غذای شما را میخورم. متشکرم که میشد هزار انگیزه دیگر داشته باشم برای زندگی، اما انگیزهام شمایید. متشکرم که میشد هزار نفر دیگر را بشناسم، اما شما را میشناسم. متشکرم که هستید. مشتکرم که میتوانم تصور کنم میخندید... متشکرم که مرا با تمام گذشته و آیندهام پذیرفته اید...
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام، تا با تو طراری کند...
پ.ن: من تمام دنیامو تو دستات دیدم... من عشقو با احساس تو میفهمیدم...
هو الحبیب
توی مسیر کرمانشاه یه یادبود هست برای شهدای مرصاد. شهریور دو سال پیش وسط مسیر چند دقیقهای اونجا پیاده شدیم. اون چند روز کلن تو حال و هوای رسیدن به کسی بودم. تو فکرش، آرزوش، تلاش برای پیشش بودن و همه اینا... میشه گفت هدفم از اون سفر همین بود حتی. توی اون یادبود یکی دوتا شهید بودن که ۲۲ سالشون بود. یکیشون شاید ۱۹ سال حتی. تو اون حال و هوا به این نتیجه رسیدم که ۶ ۷ سال بیشتر وقت ندارم. حالم بد شد و تا وقتی که بقیه زیارت کردن و میخواستیم بریم توی یکی از دستشوییهای اونجا گریه کردم همینجوری... بگذریم که این گریهها تاثیر چندانی نداشتن و بقیه اون سفر و حتی بقیه اون سال صرفِ رسیدن به همون آدم شد. در حالی که میتونست خیلی دستاوردای بزرگتری داشته باشه...
اینا مقدمه بود که بگم یه نفر روی دیوار اون یادبود نوشته بود:
دل من لک زده تا کنج حرم گریه کنم
دو قدم روضه بخوانم، دو قدم گریه کردم
بروم پیش ضریحی که نگارم آنجاست
برسم پیش نگارم، برسم گریه کنم...
همون موقع حفظ شدم این شعرو... و از همون روز منتظرم برسم به حرم و ضریح تا اینو بخونم... بخونم و گریه کنم...
الان خیلی میترسم از حرم رفتن. خیلی پلا رو پشت سرم خراب کردم. شاید همه اینا یه توهم باشه. مطمئنم همین که دوباره به اونجا نزدیک بشم، همین که دوباره گنبدو نگاه کنم، همه پلای فرو ریخته ساخته میشن... همه درای بسته باز میشن... و آقای امام رضای عزیزم... شما مرا اینجا نیاورده اید که عذابم دهید. مگرنه؟ مگه توی بهشت هم عذاب میکنن؟
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد... بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...
و باز رحمت خدا بزرگتر از گناه من است...
پ.ن۱: کلاغ رو سیاه، چاوشی...
پ.ن۲: میگفت اون دنیا میپرسن چندتا شب و روز کوفت شده با خودتون آوردین... چقدر خواستن و نشدن... چقدر کلافگی نرسیدن... چقدر کلافگی گناه. چقدر حسرت حضور... چقدر حسرت طهارت... من یه عمر خواستن و نشدن ام... یه عمر آرزوهای نرسیده. یه عمر خجالت از اذن دخول حرم... وای، وای...
پ.ن۳: همه پروتکلهای بهداشتی که یک سال و نیم گذشته شدیدن رعایت شده بود در حرم نقض شد :)) کرونا نگیرم خوبه...
هو الحبیب
اول میخواستم از آنچه این یکی دوسال گذشت، بنویسم. که چقدر دلم تنگ شده بود برایتان و حالا چقدر مشتاقم به دیدن دوبارهتان. به بینهایتِ آنجا... به همه کاشیها و سنگها و نوشتهها و پلههای حرم... اما اینها چه اهمیتی دارد؟ حالا که دوباره مرا پذیرفته اید به گرمی آغوشتان... حالا که دوباره درِ بسته شده بینمان را باز کردید. دری که آن شب خودم تختهاش کردم. یادتان هست؟ همان شبِ لعنتی که از آنجا برگشتم و گفتید امسال راهم نمیدهید. امسال نمیتوانی بیایی... قرار بود راجع به اینها صحبت نکنم. اصلن دلتنگی هم هیچ اهمیتی ندارد. حالا فقط شما مهمید. این بال بال زدن دل من مهم است که پر میکشد تا شما. میدانید، من تلاش کردم بدون شما زندگی کنم... نشد. نتوانستم. لا یمکن الفرار از شما. از بهشت حرم... دیگر چه بگویم آقای امام رضای عزیزم... لطفن بگذارید آنجا دیوانهتر شوم برایتان. بیشتر دورتان بگردم. بیشتر تصدقتان شوم. بیشتر عاشقتان شوم. بگذارید عطر حرم نه چند روز و یک سال، که یک عمر مستم کند... دست شماست که چقدر عشق بدهید به آدمها و مهمتر از آن، چقدر آن حجم از عشق را نگه دارید برایشان... نزدیک شما غلظت خدا خیلی بیشتر است. انگار خدا ایستاده است کمی جلوتر و ما تنفسش میکنیم...
این را اگر نگویم میماند ته دلم... که دوست داشتم این مشهد را نه تنهایی، که با تمام آن آدمهایی برویم که آن سال رفتیم... یعنی می شود یکبار دیگر؟ میشود یکبار دیگر ما و شما آنجا باشیم؟ شب باشد، شعر بخوانیم، گریه کنیم و بخندیم کنارتان... صبح باشد و ما نشسته باشیم در حسینیه، او حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند...
این را هم بگویم که از دیدن دوبارهتان بعد از این دوسال خیلی میترسم... مثلن نکند احساس آن روزهایم هیچ وقت برنگردد، یا مثلن آنجا اصلن تحویلم نگیرید... نمیدانم. میترسم. امانم میدهید از اینهمه گناه؟ از سیاهی چشمهایم، سیاهی قلبم... آدمها پیش شما که میآیند درخواست بخشیدن یک گناهشان را دارند. فلان کاری که فلان روز کرده اند... من اما سراپا گناهم. از گناه ساخته شده ام. ضربان قلبم، فکرهای توی سرم همه بر اساس گناه به وجود آمده... از گناه خلق شده ام. شما دوباره بیافرینید مرا... با آب و گلِ خودتان. آب و گل دوست داشتنتان...
پ.ن1: عشاق تو یک شهر، ولی فرق من این است
من زاده شدم تا که تو را دوست بدارم...
پ.ن2: و بعد از اینهمه سال، «دلم گرفته»ی امین رستمی هنوز خیلی قشنگ است... خیلی...
هو الحبیب
شاید آخرین امتحانِ یازدهم هیچ اهمیتی نداشته باشد. یعنی قرار نباشد هیچ اتفاق خاصی بیفتد. شاید درست مثل آخرین امتحانِ نهم باشد. همان روزِ گرمِ خرداد که با همه تلاشهایم، باز سرِ کوچه نهم گریه ام گرفت. توی بغلش گریه کردم و سالها دوستیمان ماند توی تاریکی کوچه نهم. حوالی ساعت ده. آن روزها فکر نمیکردم دوری آدمها و تفاوتِ مدرسهها، رفاقتهایمان را بشکند. اما حالا خیلی واقعیتر به همه چیز نگاه میکنم... شاید هم من توانش را ندارم. توانِ نگه داشتن دوستیها را. شاید بیش از خودخواه باشم... نمیدانم. در این لحظات که به آخرین امتحانِ یازدهم نزدیک میشویم، دلم برای تمام آنهایی که روزِ آخرین امتحانِ نهم فکر میکردم همیشه دوست خواهیم ماند، تنگ شده است... برای تکتکشان. حتی آنهایی که در طول سال یکبار هم حرف نزده بودیم. نمیدانم چرا، نمیدانم... آخرین امتحانِ یازدهم اتفاق مهمی ست؟ بعید میدانم. اما به هرحال میتواند نویددهنده روزهای بهتری باشد. میتواند امید بدهد که همه چیز میگذرد. امتحانِ میان ترمِ دومِ هندسه نهم هم گذشت. پایان ترمِ یازدهمِ فیزیک هم گذشت. ترمِ یک حسابانِ دهم هم گذشت. المپیادِ دهم هم گذشت. امتحانِ تستی عید هم گذشت. گزینه دوی آخر یازدهم هم گذشت. دورانِ تنهایی اول تا وسط دهم هم گذشت. حرف های آن سکوی گوشه حیاط هم گذشت. بحثِ آن روزِ باغ ایرانی هم گذشت. دعوای چند کوچه بالاتر از مدرسه هم گذشت. معلم شیمی دهم هم گذشت. کلاس انشای هشتم هم گذشت. دینیِ نهم هم گذشت. آن چند دقیقهی مرگ توی اتوبوسِ برگشت از استخرِ مشهدِ هفتم هم گذشت. جهنمِ یزدِ نهم هم گذشت. تلاشهای احمقانه برای رسیدنهای بیهوده هم گذشت. هندسه دهم و معلمش هم گذشت. تابستانِ مسخره قبل از نهم هم گذشت. آن معلمِ ناآگاه ورزش هم گذشت. آن غروب تا شبِ توهم آمیزِ بامداد هم گذشت. بعدازظهرِ حرفهای مامان با من هم گذشت. عذابِ تمام شبهای بعد از آن هم گذشت. ساعات بعد از جلسه دوره ع.ع هم گذشت. آن زنگِ تفریح آخر توی حیاط دبیرستان هم گذاشت. عذاب فزاینده قهرِ کلاسِ سواد رسانه هم گذشت. تابستانِ عجیب قبل از دهم هم گذشت. آن قسمهای پوچ هم گذشت. آقای نعمتی هم گذشت. کلاس نقد و نویسندگی هم گذشت. کلاس خانم صدیق عزیز هم گذشت. استرس ریاضی هشتم هم گذشت. خنده های آقای ه.ب هم گذشت. چشمهای آقای س.ر هم گذشت. لحظه لعنتیِ برخورد توپ به پایش هم گذشت. برنامه یک روزه سفر به قمِ دهم هم گذشت. «آبِ مجازی» هم گذشت. آن سوهانِ خودکارِ زهرمزه هم گذشت. آن کلماتِ بیمعنی هم گذشت. آن پسرِ توی اتوبوس هم گذشت. جلسه دوچرخه هم گذشت. مسیرِ برگشتنش هم گذشت. لحظههای دمِ خانهشان هم گذشت. تاریکیِ شب گذشت. شر و شور نهم گذشت. حرفهایم با آقای ع.ص هم گذشت. نهاییهای نهم هم گذشت. فلش و فیلم تشویقیِ هشتم هم گذشت. شب تشویقی هشتم هم گذشت. امیدهای واهی وسطِ دهم هم گذشت. کتاب بیست و سه نفر هم گذشت. ماه رمضانِ تا سحر هری پاتر خواندن هم گذشت. آن تولدِ آخرِ شهریور هم گذشت. نامههای شبِ تولدم به آن هفت نفر هم گذشت. آنِ شبِ غریبِ چت تا صبح هم گذشت. لباسِ آبی فردایش هم گذشت. عطرِ خیالی صبحش هم گذشت. و آنچه ماند، تنها تویی عزیزِ دلم... تنها آن غروبِ غریبِ مشهدِ نود و هشت است، آن «ها» و «هو» پشت هم، آهنگِ دست بزنِ مازیار، آن تپش قلب ترسناک، دارالشفای حرم، ساقه طلاییهای حسینیه، شربت آبلیموی درِ ورودی، خندیدنهای استاد، خندیدنهای ما، ماساژِ قبل از برگشتن، شبهای حرم، شبهای حرم و شبهای حرم... ذکر و شبهای حرم، حافظ و شبهای حرم، گوشه آزادی و شبهای حرم، لیس الا الله و شبهای حرم، نور الله فی ظلمات قلبی و شبهای حرم، بهشتِ ثامن و شبهای حرم، باران و شبهای حرم، نادعلی و شبهای حرم، قفل دستها و شبهای حرم، شعر و شبهای حرم، آمدم ای شاه و شبهای حرم، حوض آزادی و شبهای حرم، ورودی شیرازی و شبهای حرم، درآوردن کفشها و شبهای حرم، کالسکه داداش و شبهای حرم، تو و شب های حرم... اوقاتِ خوش تنها همین لحظات بود، باقی همه بیحاصلی...
«با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست...»
پ.ن1: درس خوندن واسه امتحان آخر از همه ش سخت تره.
پ.ن2:
من به رضوان ندهم باغ سرِ کوی تو را، سلسله موی تو را...
از کف آسان ندهم خاک سر کوی تو را، سلسله موی تو را...
هو الحبیب
صدمین نوشته اینجا، بیشک اختصاص دارد به «تو». من مشغولم به مرور خاطراتی از جنس تو. آنجا که نشستیم در قطارِ اتوبوسی. درست یادم نمیآید چندساله بودم. نه آنقدر کوچک که خاطرات ثبت نشوند، نه آنقدر بزرگ که از شوق بنویسم. از دوست داشتنت. من، هنوز هم بچه ام. هنوز هم همان بچه چندساله هستم که کیسه کفش را کشید روی سرش. همو که میترسید از خیس شدن. همو که اسیرش کردید زیر بارانِ «آزادی». من آن ثانیهها را به یاد میآوردم. اولین بار بود و آخرین بار. ما به رسم همشهریهایتان آدم برفی نساخته ایم در حرم. زیر هر باران با شما خیس نشده ایم. ما تنها یک بار، و فقط یکبار... «بارانِ نم نم، چتر و خیابون...». خاطرهها پراکنده اند و بینظم. مثل آرزوهای در هم گسیخته زیرزمینِ حرم. آنجا که چندسال یک بار گچ میگیرند رویش را. روی خودکارهای صورتی و آبی. و آنگاه ممکن است دختری از جنس خودکار صورتی پیش شاهزادهاش باشد. دستهایشان را گرده کرده باشند توی هم. و شما از آن بالا، نگاهشان کنید. راستی، من عاشقم بر نگاه شما. تصور نگاه شما. اینکه شما ثانیهای نگاهتان گره بخورد به نگاه من. و آنگاه...
در آن «اذا رجت الارض رجا»ی نگاهتان، خواهید خندید؟ لبخند خواهید زد؟ و یا جایی حوالی گلویتان بغضی گره خواهد کرد... که تقصیر اینهاست که مهدی(ع) ...
خاطره دیگر تنفس خداست کنار شما. «ها» کردن غیر شما و تنفس شما. شما، شما، شما. شما «درخت» و «آب» و «دیوار» نیستید که تکرارتان کلمات را خسته کند. شما همویید که مجنون با کلمات اسمتان معاشقه میکرد... همویید که... از تنفس میگفتم و اینکه قلب من جایی حوالی دوست داشتنتان گرفت. پر شد از تپشتان. سیمهای نوار قلب پیچید دور دلم. به حساب اندازه گرفتنتان...
بیش از این جانی نیست برای ادامه کلمات... و اگر هست، بگذار بماند برای «آن روزهای سبز...»
هو الحبیب
هیچ کدام از شما آنتالپی را نفهمیده اید؟ یعنی هیچ کدامتان نمیدانید که آنتالپی عبارت است از مجموع انرژی؟ درک نمیکنید که چرا باید فراوردهها را منهای واکنش دهندهها کرد؟ چی؟ اشتباه گفتم؟ شاید. قرار که نبوده معصوم باشم من. اصلن همین است که هست. نمیخواهید، به جهنم. بروید بیرون کلاس. بروید آپارات و آلا را زیر و رو کنید تا شیمی یاد بگیرید. الکی که دیروز تمام تخته را سیاه نکردم. مجازی سخت است؟ به جهنم. حوصلهتان را نمیکشد زل بزنید به مانیتور؟ یک لحظه. یک لحظه بایستید. نکند حتی نمیدانید هگزان پایدارتر است یا سیکلوهگزان؟ نمیدانید و مثل علافها میخواهید حساب کنید؟ دانه دانه پیوندهای هیدروژن و کربن را بشمارید؟ بعد ضربدر آنتالپی میانگین کنید؟ به جهنم. کنکور تمام شد و شما هنوز گمان می کنید تعداد H-H را یکی کم شمرده اید...
*
من دوباره عاشق شده ام بر کلماتِ آهنگی غریبه. کلمات خود به خود پتانسیل اند. باید واکنش دهند تا بشکنند. و من هرگاه بر آهنگی عاشق شده ام، بی شک تو به یادم آمده ای. تو با همان توصیفات همیشگی. که همگان از بَرَند. باران محکمتر، از برگها چکه میکند. «وای خدا یار اومده...». این ابراز هیجان، غریبترینِ احساسات است. آنجا که نمیدانی چه کنی. بدوی سمتش؟ یا به رسم یعقوب بیندازی خودت را زمین. بیندازی و غلت بخوری تا او. تا کنار پایش. و حالا که رسیدی، چه کنی؟ به آغوشش بکشی؟ ببوسیاش؟ یا به قول آنها که انگلیسی بلدند، با «awe» نگاهش کنی؟ «awe» عشق است که آمیخته به ابهت. عشق است که آمیخته به ترس. اگر به آغوشش کشیدی و سرتاپایت سوخت در بنزین دوست داشتنش چه؟ سوخت و هیچگاه چشمانت گره نخورد در قرنیهاش. «وای خدا یار اومده...». اینجاست که تنها میتوانی ابراز هیجان کنی. «وای خدا...». خدا، همو که «او» را از او، تمنا کردی هرروز. همو که برایش زنگ زدی دفتر مرجع. «آیا می شود در رکوع و سجده فارسی گفت؟» که ما دوست داشتن را به عربی بلد نیستیم. همو که «مرجع» خندید و گفت بله. میشود. و از آن 5 تای قنوت، شد 17 تای رکعت، 34 تای سجده و 56 تای رکوع و قنوت و سجده. و باز باید از همان خدا بخواهی. که صبر بدهد دلت را. نفست را. اینجا خلاف آنجاست که مجنون تمنایش کرده بود برای افزودن عشق. «عاشق تر از این کنم که هستم...». اینجا باید بخواهی که کم کند عشق را. که اگر زیاد باشد، تن تاب نمیآورد. چشم تاب نمیآورد. «فانی» می شود. سوخته، محترق...
«وای خدا یار اومده...»
«نم نم بارون زده...»
«تو دفتر خاطرههام اسمتو هرروز نوشتم...»
«ضربان قلبم کنار تو روی صده...»
«من عاشق چشمان تو هستم...»
«تا آخر عمرم به احساس تو وصلم...»
«
من تا ابد عاشقم و...
همه جوره...
پاتم...
»