حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

۳۶ مطلب با موضوع «لیلا :: وقتی نیست ...» ثبت شده است

هو الحبیب

 

پیش‌نوشت: نوشته‌های این وبلاگ منعکس‌کننده نظرات شخصی نگارنده بوده و هیچ ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود ندارد.

1. اینکه آدم کسی را خیلی دوست داشته باشد، واقعن خوب است. نه تنها کسی را، که چیزی را. کاری را. آنقدر دوستش داشته باشد که صدایش نلرزد و بگوید اگر او نباشد، من هم نیستم. که اگر کسی درباره نبودن او گفت، اشک چشم‌هایش را پر کند. نفسش بند بیاید. آنقدر دوستش داشته باشد که فرار کند از تصور نبودنش. 

و اگر می‌شود کسی را اینقدر دوست داشت، چرا ما نداریم؟ چرا آن دخترِ تقریبن هم سن ما، گریه‌اش می‌گیرد از تصور نبودن گلزار و ما... ما هرسال ده روز تمام روضه می‌شنویم، نه از نبودن کسی؛ که از کشته شدنش. از اسرجت و الجمت و تنقبت؛ از خرمافروش یک شبه خنجرفروش شد... و هنوز زنده ایم. فردای عاشورا، با تمام سرعت برمی‌گردیم به روزمره‌مان. ما آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده. آنقدر از عشق نوشته ایم که باورمان شده عاشقیم. کدام عشق؟ که مگر می‌شود عشق و «من» یکجا جمع شوند؟ مگر می‌شود عشق یک حرف بزند، من هم یک حرف؟ مگر می‌شود من یک چیزی به عشق بدهم، عشق یک چیزی به من؟ کسی که عاشق باشد، «من» را از زندگی‌اش کنار می‌گذارد. آنچه می‌ماند تنها معشوق است... معشوق است که کلمه‌هایش می شود، عادت‌هایش می شود، خستگی‌اش می‌شود، شوقش می‌شود، دلتنگش‌اش می‌شود. و اگر به ذهنش خطور کند که ممکن است معشوق روزی نباشد، همان معشوق است که اشکِ توی چشم‌هایش می‌شود... نه. ما عاشق نیستیم. ما در بهترین حالت احساس خوبی داریم که توی روضه گریه کنیم. نهایتن عقده‌ها و کمبودها و بدبختی‌های یک سالِ خودمان را با آن اشک‌ها تخلیه می‌کنیم. بعد هم احساس می‌کنیم چه کرده ایم ما! که در این دنیای سیاهِ کثیفِ هرزه‌ی بی‌خدا، دین را زنده نگه داشته ایم. بله... آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده.

2. حالا مطمئن‌تر از همیشه ام که «مرد را دردی اگر باشد خوش است... دردِ بی‌دردی، علاجش آتش است». درد، تعریف انسان است. که «لقد خلقنا الانسان فی کبد». نه خلقنا ما فی الارض فی کبد. نه ما خلقنا کل دابه فی کبد. فقط انسان را. و درد واقعن پدیده‌ای دوست داشتنی است. درد بزرگ می‌کند ما را. درد یادمان می‌دهد که زندگی در هرشرایطی ادامه دارد. درد یادمان می‌دهد برای همه چیز آماده باشیم. آدم اگر دردی داشته باشد برای تحمل کردن، اگر رنجی بکشد که به آن فکر کند، ناگزیر می‌شود از فکر نکردن به خیلی چیزهای دیگر. ما اگر رنجی داشته باشیم برای کشیدن، بدون شک از تصور نبودنِ گلزار گریه‌مان نمی‌گیرد. بدون شک معنای زندگی‌مان در یک نفر خلاصه نمی‌شود. بدون شک تصمیم نمی‌گیریم که بعد از گلزار، راهش را ادامه بدهیم. اصلن گلزار مگر راهی دارد که می‌خواهید ادامه‌اش بدهید؟ یک نفر از مسن‌ترها گفته بود «ما که زمان جوانی‌مان دنبال شریعتی و مطهری بودیم، وضعمان این است. وای به حال اینها که...». ما واقعن به کجا داریم می‌رویم؟ قرار است به کجا برسیم؟ در دنیایی که معنای زندگی‌مان گلزار شده؛ دنیای بی‌تی‌اس؛ دنیایی که به قول «ریگ روان» بچه‌ها قبل از دوازده سالگی همه چیز را دیده اند... در کشوری که هدف خیلی از بچه‌هایش از درس خواندن مهاجرت است، کشوری که تمام آدم‌هایش در حال جنگ با چیزی هستند که حتی نمی‌دانند چیست، به دنبال چه می‌گردیم؟ امید به چه آینده‌ای داریم؟ توقع اصلاح شدن چه چیزی را داریم؟ بهتر است فکر کردن درباره اینها را تمام کنم. اینستا را باز کنم و چندتا پست جدید از اکسپلور ببینم...

 

پ.ن: «خش خش صدای پای خزان است، یک نفر... در را به روی حضرت پاییز وا کند...» و پادشاه فصل‌ها :)

 

 

 

پ.ن: اگر روزی بخواهم تمام آنها که بر بزرگ شدنم موثر بوده اند را بنویسم، شما بدون شک اولین نفرید. چندبار تلاش کردم در این جمله بگویم نقش شما بر من چه بوده است. نتوانستم... که همه چیزِ من در میدان قشنگی شما، تحت تاثیر قرار گرفته. چقدر دلم تنگ شده است برای تن صدایتان. چقدر تنگ شده برای بیقراری نگاهتان...

پ.ن2: گفته بودید بعضی وقت‌ها برایتان بنویسم. بارها خواستم بنویسم، اما نتوانستم. خجالت کشیدم... و کاش روزهای این دنیا هیچ وقت نگذرد. که پس از مرگ محالِ ممکن است فرصتی دوباره برای پیشتان بودن داشته باشم. کاش همین روزها که هستید تا ابد طول بکشد...

پ.ن آخر: روزتان خیلی مبارک باشد استادِ عزیزم...

آه، خودش را...

هو الحبیب

 

مدت‌ها پیش بود که دوست داشتن‌ها را به چند قسمت نامساوی تقسیم کردم. اول، آنها که معمولی اند. آنها که می‌میرم برایشان؛ ولی خب معمولی اند. قلبم تندتر نمی‌زند کنارشان. صبح تا شب فکرم را مشغول نمی‌کنند. مثل مامان و بابا. مثل خاله. مثل محمدطاها. دسته دوم آنها که دوستانه دوستشان داشتم. برای آنها نمی‌میرم، اما خب دوستشان دارم. ممکن است یک وقتی درباره‌شان فکر کنم، یک وقتی صحبت کنیم با هم، اما باز هم تپش قلبم را تندتر نمی‌کنند به هرحال. دسته سوم، دوست داشتن‌های لعنتی‌ای بود که محکوم بودند به فراموش شدن. باید لحظه به لحظه کمرنگ‌تر می‌شدند و ضعیف‌تر. هرثانیه که می‌گذشت باید بیشتر و بیشتر از وجود من می‌ریختند بیرون. این را از داستانِ مسخره «سیاحت غرب» یاد گرفتم. که نوشته بود در نقطه غریبی در قیامت، آدم‌ها را می‌گذراند درون وسیله‌ای مانند سماور. که میخ‌ها و پیچ‌های بلندی دارد. توی سماور، آدم‌ها آنقدر فشرده می‌شوند که تمام سیاهی روحشان بریزد بیرون. گندی که جمع شده درونشان، تخلیه شود. آنوقت آنها آماده اند برای رسیدن به خدا. برای «لمجموعون...». که بپیوندند به روح خدا. از همان لحظه‌ها بود که تصمیم گرفتم کار سماور خدا را راحت‌تر کنم و خودم این سیاهی را از روحم بریزم بیرون. حالا کمی بیشتر از دوسال است که با این درگیرم. دست و پا می‌زنم، می‌جنگم، می‌برم و می‌بازم. بارها خودم را شکست دادم و بارها از خودم باختم. به هرحال کاری بود که باید انجام می‌شد. شد... الحمدلله.

دسته بعدی آنها بودند که دوستشان داشتم، تپشم را هم تندتر می‌کردند اما نباید می‌رفتند. باید می‌ماندند همینجا. باید روز به روز پررنگ تر می‌شدند و قوی‌تر. اما نشدند... روز به روز رفتند به سمت زوال. چرا هرچه باید بشود، برعکسش اتفاق می‌افتد؟ نمی‌دانم... دوست داشتن‌های دسته چهارمم هر لحظه ضعیف‌تر شدند. من زنده بودم به آنها. به آدم‌های پشت سرشان. به خیالشان. به خودشان، به خودشان، به خودشان. کاش روزی بیاید که به خدا بگویم چرا آخر؟ چرا من باید کسی را دوست داشته باشم؟ چرا مرا اینطور آفریدی؟ نمی‌شد من هم مثل هزاران آدم دیگر توی دنیا، زندگی خودم را بکنم؟ چرا مرا از عشق آفریدی؟ چرا اولین مشخصه‌ای که از خودم به ذهنم می‌رسد، عاشق بودن است؟ نمی‌دانم... دوست داشتن‌های دسته چهارم مردند. آرام آرام محو شدند...

آخرین قسمتِ تقسیم بندی‌ام، دوست داشتن تو بود. و الحمدلله که این روزها کسی را پیدا کرده ام که خودم را درونش ببینم. که بفهمم می‌توان تو را عاشقانه‌تر دوست داشت. عاشقانه‌تر مرد برایت. تو تنها دسته‌ای از دوست داشتن‌هایمی که باقی ماندی. یک دسته را خودم کشتم، یک دسته خودشان مردند. تو اما ماندی. جز این هم قرار نبود باشد. که هو الباقی. نه الله باقی، هو الباقی. هو، اسم عاشقانه خداست. الله یعنی خدا. هو یعنی خودِ خودِ خودِ خدا. و به من از هو، تنها تو رسیده ای. از صمدیت و احدیت و زیبایی هو، تو به من رسیده ای. خوانده بودم «هروقت دیدی بیش از حد به آدما نیاز داری، بدون از خدا دور شدی». دور شده ام خدا. به آدم‌ها نیاز پیدا کرده ام. می‌شنوی خدا؟ نیاز را از وجود پاک کن. بگذار فقط محتاج خودت باشم. خیلی قبل از این، به دوست داشته شدن نیاز داشتم. حالا فقط به دوست داشتن. این هم نمی‌خواهم باشد... کمک کن خدا که گرسنگی دوست داشتن برود. جایی دورتر از آنکه بتوانم پیدایش کنم. کمک کن خدا که این روزها، خوب بگذرد. کمک کن از درون و بیرون، پاک شوم... طهارت داشته باشم. دلم طهارت داشته باشد. فکرم طهارت داشته باشد. کمک کن دوست داشتن‌های دسته سومم بروند. کمک کن دوست داشتن های دسته چهارمم قوی شوند. کمک کن حالم خوب باشد... کمک کن عاشق‌ترت باشم. هو ی عزیز من... خدای قشنگم... مهربانِ قشنگم... کاش استاد بود تا بنشینم کنارش. تا او فقط حرف بزند و من نگاهش کنم. طلایی موهایش که ریخته روی پیشانی را نگاه کنم. صدای مهربانش را بشنوم. خودش را، آه، خودش را... استاد اگر نبود چه کار می‌کردم من توی این دنیا؟ کاش بود تا فقط چندلحظه... فقط چندلحظه بنشینم کنارش. فقط چندلحظه حرف بزند. فقط کمی بخندد. فقط پالتو بلندش تا روی زمین برسد و من بدوم تا کنارش. من بدوم و جلوی رفتنش را بگیرم. بدوم و بگویم کارتون دارم... کاش بود و می‌نشست پشت آن میز قهوه‌ای. کاش بود و از آن شکلات‌های کوچکش باز هم بهم می داد. می‌داد تا بازهم یک زمستان تمام توی جیب کاپشنم باشد. که هروقت ناراحت می‌شوم لمسش کنم. که هی این و آن بپرسند چرا اینو نمی‌ندازیش دور؟ و من بخندم... کاش بود تا باز هم بخندد. بخندد و من فقط نگاهش کنم... 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هو الحبیب

 

آقای امام زمان؛ سلام...

برای امشب کلی حرف داشتم که بگویم بهتان. بارها مرور کرده بودم که همه چیز را چگونه بچینم پشتِ هم تا دل ببرم ازتان. تا خوشامد بگویم قدم رنجه‌تان به دنیا را. اما یک فیلم چند دقیقه‌ای همه چیز را به هم ریخت. آقای امام زمان، من بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خیلی بزرگ شده ام برای خودم. فکر می‌کنم عقلم به خیلی چیزها می‌رسد. خیلی باهوشم. خیلی حالی‌ام می‌شود. خیلی شما را دوست دارم. همان شعری که می‌گوید سالها رفت و کسی مرد ره عشق ندید. من این را به خودم می‌گیرم. که باید بایستم برایتان. که بعد از من کسی نخواند سالها رفت ... . این یک دلهره غریب ایجاد می‌کند برایم. چگونه بمیرم و شما را با خودتان اینجا تنها بگذارم؟ چگونه به بهشت (بخوانید جهنم) دل خوش کنم و شما اینجا باشید؟ یعنی نه اینکه خودم را خیلی آدم خوبی بدانم و این حرف‌ها، نه... فقط حس است دیگر. آدم خودش که باشد، آرام‌تر است. بچه را پیش مادربزرگش هم که می‌گذراند، دلشان شورش را می‌زند. که البته شما کجا و بچه کجا؛ مادربزرگ کجا و آدم‌های دنیا کجا. همه اینها را نوشتم که برسم به آن فیلم چند دقیقه‌ای... که چقدر ذوق کردم از دیدنش. که چقدر مردم برای تک‌تک‌شان. که هزار هزار آرزو کردم هرکدامِ آنها باشم. همانقدر مهربان، همان چشم و دل پاک. سِیِدی... من خیلی چیزها را خراب کرده ام. مطمئنم من همان پسری نیستم که اگر چندسال کوچک‌تر بودم، می‌توانستم توی آن فیلم باشم. من همه چیز را خراب کرده ام. تمام پ‌های پشت سرم فرو ریخته عزیزِ دلم... موعود مهربانم. عزیز دلم... کاش می‌شد سال‌ها برگردم عقب و همه چیز را طور دیگری بسازم. نباید اینها را برایتان می‌نوشتم. امشب موقع نوشتن از گذشته‌ای غمگین و تاریک نیست. امشب باید از امید نوشت... از اینکه چقدر شما زنده اید میان آن چند دقیقه. چقدر هوای آنجا پر است از نفس‌های شما. و این تنها به آنجا محدود نمی‌شود... شما منتشرید میان تمام کلمات. چقدر خوشحالم برایتان آقای امام زمان... که من باشم یا نباشم، شما هستید. من دوستتان داشته باشم یا نداشته باشم، هستید. من خوب باشم یا بد، هستید. شما... نه. تو... تو هستی. چقدر همه چیز قشنگ است آقای امام زمان. چقدر می‌شود امیدوار بود به همه چیز. چقدر می‌شود خوشحال بود از تنفس هوایی که تو نفسش می‌کشی. از خشک شدن لباس‌هایمان زیر یک آفتاب. بخندید آقای زمان... بخندید از توی گهواره قشنگتان. بخندید تا خنده‌ای بنشیند روی تمام لب‌های دنیا...

«پیش عشق ای زیبا زیبا... خیلی کوچیکه دنیا دنیا...». چقدر کوچک است دنیا در مقابل خندیدنت عزیزِ دلم... چقدر می‌شود با تو بر همه چیز عاشق بود. چقدر می‌شود با تو به همه چیز خندید. چقدر می‌شود با تو همه چیز را جس کرد. تو قشنگ‌ترین تخیل منی... تو رنگی‌ترین تصویری هرگاه که چشمانم را ببندم و از همه چیز سیاه و سفیدتری هرگاه بازشان کنم. تو با همه متفاوتی... کلمات و خندیدنت متفاوت است. آهنگ صدایت فرق دارد. «الهی قربون حرف زدنات». و «مگه می‌شه تو رو دوستت نداشت؟» والله که نه. که نمی‌شود. که هرچه بشود، تو را دوست دارم. کسی می‌گفت که مدت‌ها از خدا متنفر بوده. حتی از دیدن اسم خدا، حالش به هم می‌خورده. اما تو را... اما تو را... و تو دوباره خدا را برگردانده ای به آغوشش. تو را هیچ کاری نمی‌شود کرد. به هیچ طریقی نمی‌شود دوستت نداشت. به هیچ شکلی نمی‌توان نمرد برایت. «مگه می شه تو رو تنها گداشت؟» والله نه. تو را تنها بگذاریم و برویم پیش چه کسی؟ به کدام آدم، کدام پناهگاه رو بیاوریم بدون تو؟ «الهی قربون حرف زدنات...»

«تو یه دنیایی ساختی واسه من، که تو خوابم نمی‌دیدم اصلن...». این لحظات در بلندترین تخیلات من هم جا نمی‌شدند هیچ وقت. تو کجای وجود من ایستاده ای؟ که هم رگ خواب را در دست داری و هم ضربان قلب را تنظیم می‌کنی؟ کجا ایستاده ای که هم دل می‌بری و هم شوق می‌آوری؟ 

«من مغرورِ بی احساس ببین، حالا اینجوری از خود بی خودم...»

چگونه مرا به اینجا رسانده ای عزیز دلم؟ این تازه اول قصه است. عاشق کن مرا بر خودت. بر چشم هایت. بر نظم نفس هایت. من دوستت دارم...

قربانِ شما آقای امام زمان...

*

پ.ن 1: فیلمه که گفتم... https://www.bayanbox.ir/info/5541422368336037791/4-5980923774235576822

پ.ن 2: «تو به دنیام اومدی، اومدی خوش اومدی... (: »

هو الحبیب

 

«اباصالح... یا حی... یا حق...»

من عاشقم به شستنِ جاده‌ها با اشک چشم‌هایم به افتخار قدم‌هایتان. تشریف بیاورید... شما برای من حی اید و قیوم. من تنها میان هر تنفس شماست که نفس می‌کشم. من می‌خندم با هربار خندیدن شما. گرمم می‌شود با هربار گرم شدن شما. که گفته اند «یعیش عیشا طبیعیا...». یعنی ممکن است دقایقی بعد، وقتی می‌خواهی بخوابی، وقتی دراز می‌کشی روی تخت و برای آخرین بار فیلترشکنت را روشن می‌کنی که تلگرام را نگاه کنی، یادت بیفتد مدت‌هاست اینجا را نخوانده ای. بعد کُرومت را باز کنی، بنویسی h ، تا بقیه‌اش را خودش بیاورد. بعد ببینی که من اینها را نوشته ام و بخندی و من از خواب بپرم و نوعی شادی عمیق را سرتاسر وجودم احساس کنم که علتی نداشته باشد. «عیش طبیعیا» یعنی ممکن است شب‌هایی که من خوابم نمی‌برده، تو هم بیدار می‌ماندی برایم. می‌نشستی کمی آن طرف‌تر از تختم و قصه می‌خواندی برایم. نه قصه اژدهایی بزرگ، پری‌هایی قشنگ و قصرهایی سفید. نه... افسانه‌ای از چشم‌هایت تعریف می‌کردی برایم. اسطوره‌ای می‌ساختی از شکستگی ابرویت. کاش می‌فهمیدم آن لحظه‌ها و من هم شعر می‌خواندم برایت... «آن کیست کز روی کرم، با ما وفاداری کند...». تو می گفتی «من» و تمام دلم می‌ریخت برایت...

.

«فدای چشم قشنگت؛ هنوز بیداری؟» کاش می‌شد هرشب همان موقع که تو می‌خوابی، بخوابم. و زمان زنگ زدن ساعتم، همان لحظه‌ای باشد که تو بیدار می‌شوی. خوش به حال آنها که همزمان علی(ع) بوده اند. که هرصبح علی را ببینند، هرصبح عطر پیراهنش را حس کنند، هرصبح صدایش را بشنوند، بعد بروند دنبال کارهایشان. برسند به ارسال به موقع تکالیفشان. به تست‌ها و کلاس‌های رفع اشکالشان. اگر من آن روزها بودم، بدون شک اینطور زندگی نمی‌کردم. که علی چندکوچه آن طرف‌تر، چند چهارراه دورتر باشد و من مشغول باشم به خودم؟ من اگر بودم تکان نمی‌خوردم از کنار علی. چه می‌خواهیم از دنیا پس از علی؟ کدام حس است برای تجربه کردن پس از علی؟ والله که هیچ... کاش می‌شد کنار همان سفره‌ای بنشینم که می‌نشینی، همان کتابی را بخوانم که تو می‌خوانی... اینها که تا نیامده ای، نمی‌شود. پس من ناگزیرم از رشد دادنِ تو درون خودم... که توی دلم، تو باشم. با حرف زدنم، تو باشم. توی خندیدنم، تو باشم. همه جا تو باشم...

«روح تو مریمه... چشم تو نرگسه... دست تو نسترن... روح تو، دست تو، چشم تو، عشق من... گلخونه منه...»

 

پ.ن 1: «تو ناز می کنی، من ناز می کشم...»

پ.ن ۲: به متن و کلماتِ عبارت یعیش عیشا طبعیا به هیچ وجه مطمئن نیستم... منظور مضمون آن بود.

اذا وقعت الواقعه

هو الحبیب

 

"هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم..."

می‌گویند قلبِ نوجوان‌ها زمینِ آماده است. چندماه از امسال که بگذرد، من دیگر نوجوان نخواهم بود. چند روزی وقت هست که خودت را منتشر کنی میان دلم. چند روزی وقت هست که دوست داشتنت را بکاری توی دلم. بعد آرام آرام آبش بدهی، دست بکشی روی گل‌هایت، قربان صدقه رنگین‌کمانشان بروی و بنشینی به نظاره بزرگ شدنم. بنشینی به نظاره رشد گل‌هایت. چند روزی وقت هست دست‌هایم را بگیری و بچرخانی درون هفت شهر عشق. شهر چشم‌هایت، شهر‌ موهایت، شهر پلک زدنت، شهر حرف زدنت، شهر خنده‌ات، شهر نفست و شهر تماشا کردنت. چند روزی وقت هست که برقصانی ام درون عشق، بگیری جانم را میان سماع و زنده ام کنی به لبخند. تو بخندی و من از میان قبر روزمرگی بلند شوم. گرد و خاکِ بی تو بودن را بتکانم و سیاهی لباس‌هایم را بسپارم به سفیدی آغوشت. چند روزی وقت هست و اگر این چند روز بگذرد، قلب من زمین کاشته شده‌ای خواهد مملو از دانه‌های سیاهی. آبیاری شده با فاضلاب بی تو بودن. تو را به وقعت الواقعه‌ی چشم‌هایت هرگاه پلک بزنی و بست الجبالِ لبانت هرگاه بخندی، نگذار بدون تو بزرگ شوم. نگذار مهم‌ترین خاطره‌های نوجوانی‌ام، چند خط چت باشد، چند‌‌ نمره ریز و درشت و تعدد روزمرگی‌های بدون تو. نگذار مهم‌ترین حرف‌های نوجوانی.ام تعریف کردن چندتا فیلم، حرف زدن پشت سر چند معلم و شوخی و خنده درباره چندتا چیز سیاه باشد. نگذار همه چیز اینطور ‌که حالا هست بماند. تو زلزلت الارضی و بست الجبال. تو تخریب می‌کنی و می‌سازی. می‌سوزانی و سرد می‌کنی. خیلی دیر شده است معشوق خواستنی من. دیر شده است عزیز دلم. دیر شده است به خدا. به کدام ضمانت تا فردا زنده ام؟

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی...

هو الحبیب

 

تحقیقی که اخیرن یک موسسه آمریکایی انجام داده، نشان می‌دهد که تنها بیست و پنج درصد مردم ایران به امام زمان (منجی؛ مهدویت) معتقدند. درستی یا غلطی آمار باشد برای خودشان، من اما می‌خواهم بنویسم... که تو را به جای تمام آن هفتاد و پنج درصد باقیمانده دوست دارم. تو، چه شبیهی به حسین(ع) آن هنگام که نه بیست پنج درصد، نه ده درصد، نه حتی یک درصد که چند دهم درصد... به جای تمامِ آنها که تو را نشناخته اند، دوستت دارم. به جای تمام آنها که دوشنبه هرهفته منتظرند خدا سوار خرش شود و به زمین بیاید، دوستت دارم. به جای تمام آنها که دوستت ندارند، دوستت دارم. به جای تمام آنها که سر فرو برده اند در رحمِ روزمرگی‌شان دوستت دارم. من هرروز به شوق نیمه شعبان تو از خواب بلند می‌شوم و هرشب به اشتیاق بلندای چشمانت خوابم می‌برد. که بیایی و تصویری شوی توی چشم‌های من. جایی حوالی خواب و بیداری. حوالی رویا. می‌گویند آنها که تو را می‌بینند، عمرشان کم می‌شود. زود می‌میرند. ‌که تو واپسین آرزویی برای رسیدن... و آخرین رویایی برای آرزو کردن. ما فقد من وجدک؟ پس از پیدا کردن تو، دنبال چه چیز بگردیم توی دنیا؟ پس از به آعوش کشیدنت به دنبال کدام آغوش باشیم توی عالم؟ «والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود...»

تو را به چای تمام آنها که تابه‌حال به نیتت حافظ را باز نکرده اند، دوست دارم. به جای تمام آنها که کلمات هیچ آهنگی تو را به یادشان نمی‌اندازد، دوست دارم. که «تا دنیا دنیاست، عشقت پابرچاست...»  رویایت محکم است. خواستنت جاویدان و پرستیدنت، همیشگی. من چقدر دوستت دارم... چقدر دوستت دارم... چقدر دوستت دارم. چقدر دوست دارم باشی تا این روزهایم را ببینی. باشی تا تنهایی پیر نشوم. باشی تا در تنهایی نمیرم. کاش می‌توانستم هزار تن شوم و هر تن را هزار قلب کنم و از هرکدام هزاران عشق منتشر کنم تا دیگر غربت هفتاد و پنج درصد را نداشته باشی. کاش من هزارنفر بودم در هزار قاره دنیا تا با هزار زبان دوستت داشته باشم و با هزار لهجه بخوانمت و با هزار کلمه بنویسمت. کاش موهایم هزاران قلمو بودند تا دوست داشتنت را نقاشی کنم. دست‌هایم هزاران خودکار بودند تا عشقت تمام صفحه‌های عالم را پر کند. کاش چشمانم... وای بر چشمانم. همین چشم‌هایند که تو را ندیده اند... کور باشد چشمی که تو را نبیند. تو را به جای تمام چشم‌هایی که چرخیده اند تا غیر تو را ببینند، دوست دارم. به جای تمام آنها که تو را نشناخته اند دوست دارم. تمام آنها که گوشه‌ای از عالم، به خودشان مشغولند و اصلن چه می‌دانند که تو چقدر خواستنی هستی... کاش من هزار کلمه بودم تا به هزار کلمه دیگر ترچمه شوم و به هزار رسم الخطِ دیگر نوشته. کاش من... کاش «من» نبود. تو بودی و دلی که صبح تا شب مشغول است به تو، عزیز دلم... عزیزِ دل عالم...

هو الحبیب

 

نمی آیی؟ تمام آرزوهای من و عالم، نذرِ آمدنت. نذر بودنت. نذر مردنم برایت...

برای همین چندلحظه عمر، تو هر لحظه دنیامو از من بگیر...

آقای امام زمان... رنج نبودن شما مطلقن بیشتر از همه چیز است. شما را به خدا، عذاب ندهید... شما را به خدا، بگذارید بمیرم برایتان... شما به مردن من نیاز ندارید، منم که محتاجم به مردن برایتان... شما را به خدایتان آقای امام زمان...

آرزوی اول؛ «تو»

هو الحبیب

 

اولین بار که شنیدمش، ترسیدم. از کلمات و مفهومش ترسیدم. «فقط چند لحظه کنارم بشین... یه رویای کوتاه تنها همین». آن روزها، کوچکتر بودم. جوانکِ ناپخته‌ای درونم، آرزوهایی داشت برای رسیدن. پر بود از «کسی شدن»؛ «چیزی شدن». این کلمات قلبِ جوانک را فرو می‌ریخت. خط زدن همه چیز تنها برای تو، کاخ آرزوهایش را تخریب می‌کرد. «ته آرزوهای من این شده... تنها آرزوهای ما رو ببین». اما حالا، که کمی کمتر از چند سال گذشته، من و تمام آرزوهای درونم ایستاده ایم به تماشای تو. آرزوهای من، مدت‌هاست بازنشسته شده اند. آنها با عصاهای چوبی‌شان، و من با کتانی‌های سفیدِ سیاه نشده ام، همه مشتاقیم به تو...

اولین آرزو، بدون شک، تویی. کنار تو نشستن است. چندکلمه‌ای گفتن است از قشنگی‌ات. از ریختن موهایت روی چشم‌ها. از خودت، که (قبلن هم نوشته ام) زیبا نیستی. مفهومِ زیبایی هستی. تعریف زیبایی هستی. اولین آرزو همین تویی، که من کم آورده ام در دوست داشتنت. که من را به اینجا رسانده ای که بیخود شوم از خودم برایت. که خودم را با تو تعریف کنم. که اگر کسی از من بپرسد، تو را نام ببرم. تو آرام آرام، تمام من را تسخیر کردی. کودک یازده دوازده ساله را که می‌ترسید از یکی شدن آرزوها دیوانه کردی. آویزانش کردی به بند. طناب را بستی دور گلویش. تنها کافی بود که صندلی را از زیر پایش بیندازی. انداختی. و آنگاه آغوش باز کردی برایش زیر میله. گرفتی‌اش... و کیست آن کسی که گرمای دست‌های را بچشد و به حرارت دیگری فکر کند؟ عمق آغوش تو را مزه کند و به دریای دیگری فکر کند؟

من هرگز ادعا نمی‌کنم که عاشق نشده ام. چرا، شده ام. سعدی هم شده بود حتی. آنجا که می‌نویسد... «دگران روند و آیند، و تو همچنان که هستی...». بله. هستی. روزگاری بود که دیگران بودند، تو هم بودی. آغوش‌ها و حرارت‌های دیگری هم بود، تو هم بودی. و این «هم» چقدر بی‌معناست. چقدر بی‌معناست «هم» این را دوست داشتن، «هم» آن را. به هرحال، اینها برمی‌گردد به ماضی بعید. حالا دیگر تنها تو هستی. تویی که می‌کُشی و جان می‌دهی. اعدام می‌کنی و می‌بخشی. می‌کِشی و پس می‌زنی. دیگر تمامن تویی... من چقدر خوشحالم که اینجا متعلق به توست. بکش و زنده کن... 

«فقط چند لحظه به من گوش کن... هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن...»

من تمام اینها را تنها برای چند لحظه می‌خواهم. نه برای یک عمر. من نمی‌خواهم یک عمر کنارت باشم. نمی‌خواهم هر صبح و شب بمیرم برایت. نمی‌خواهم تمام حرف‌ها، تمام کلمات و تمام شعرها را برایت بخوانم. نمی‌خواهم تمام شهر را زیر پا بگذارم با تو. که من تمام اینها را کرده ام با خیالت... هرچه شعر حفظ بوده ام را برای خیالت خوانده ام. تمام عاشقانه‌های جهان را درِ گوش خیالت تعریف کرده ام. همه کوچه خیابان‌های این شهر پر از رد قدم های من و خیال توست. نه... توی واقعی فقط چند لحظه باش. چند لحظه باش تا باور کنم دوست داشتنت را. تا ببینم تو بودن هم بلدی. لمس کنم مفهوم «شگفت زده» شدن را...

«برای همین چند لحظه عمر، همه سهم دنیامو از من بگیر... فقط این یه رویا رو با من بساز... همه آرزوهامو از من بگیر...»

کوچک تر که بودم، این چند کلمه، بیش از بقیه‌شان، می‌ترساندم. که سهم دنیای من قرار بودن زیاد باشد. که من قرار بود تمام دنیا را بگردم. تمام شهرها را ببینم. با همه آدم‌ها حرف بزنم. ترسناک است که برای چند لحظه، دنیایم را بگیرند. اما حالا... از دنیای من چیزی به جز تو باقی نمانده است. من تنها تو را می‌خواهم. به قیمت تمام دنیا، تو را می‌خواهم. به قیمت «و ما ادرک ما الحطمه» تو را می‌خواهم. تو اولین امیدی و واپسین آرزو. اولین لبخندی و واپسین اشک. 

«به هرچی ندارم ازت راضیم... تو این زندگی رو واسم ساختی...»

من به نداشتن تو راضیم. نداشتنت که نه، خیالت. راضیم به دوست داشتنت از دور. راضیم به مردن، در سرزمینی دور از تو... اما. جانِ من... اگر اینطوری بمیرم... اگر ندیده بروم... والله تمامِ دیگر ثانیه‌هایش، اتلاف بوده. تمام حرف‌ها و چت‌ها و درس‌ها و تست‌ها و کارها و دوست داشتن‌ها، اتلاف بوده. تلف بوده. باطل بوده. نبوده اصلن... هرگز وجود خارجی نداشته. شما را به خدا، چند شب بعد که آرزوها را قسمت می‌کنید، خودتان را برای من بگذارید کنار. سهم دنیای من برای دیگران. «نصیبک من الدنیا» ی من، باشد برای دیگران. خودت را برای من بگذار کنار... من چقدر اشتباه می‌کنم در استفاده از ضمیرها. تو برای من، «من» ای و برای ادبیات، «تو». چگونه بگویم «شما»؟ چه دنیایی ساخته ای برایم...

«واسه چند لحظه خرابش نکن بتی رو که یک عمر ازت ساختم...»

مدت‌هاست تو برای من به منزله همه چیز هستی. رویاهای من گره خورده است به تو. به بودنت. به اینکه چند لحظه... و فقط چند لحظه... به خدا قسم، تمام آرزوی من همین است. پیش از این، از تو، وصال نخواسته بودم. تنها خواسته بودم بمیرم برایت. خواسته بودم ضربان قلبم بایستد در مقابلت. خواسته بودم خون پر کند چشم‌هایم را که دنبال تو می‌گردد. و حالا آرزوی کنارت نشستن، شاید با آن در تناقض باشد... اما، مردن هم زمان می‌برد حتمن. طول می‌کشد تا انسان جانش را بسپارد به دست فرشته مرگ. تو، همان چند لحظه بنشین کنارم. همان چند لحظه گوش کن حرف‌هایم را. که البته می‌دانی من حرفی ندارم. من تنها می‌خواهم نگاهت کنم. نفرین به این چشم‌ها که همه چیز دیده است به جز تو. نفرین به این سر که به همه چیز فکر کرده است به جز تو. لعنت به این دل که همه چیز خواسته است به جز تو. 

«نگو لحظه چی رو عوض می کنه... همین چند لحظه برای یه عمر، همه زندگیمو عوض می کنه...»

چه بهتر که تو زودتر از لحظه مرگ برسی اینجا. که «پیش از آنکه بمیرم»، دست‌هایم را بفشاری. تمام تنم تب شده است به خواستنت...

 

پ.ن: آقای معلم فیزیک می‌گوید که «لحظه» تعریف ندارد. درست مانند نقطه. لحظه، یعنی زمانی آنقدر کوتاه که تصورش را هم نمی‌توانی کنی. که در مخیله‌ات هم نمی‌گنجد. تو را به خدا، ببین چه کرده ای با من که اینها را می‌دانم و باز هم «فقط، چند لحظه، کنارم بشین...»

پ.ن2: «به من فرصت هم زبونی بده... به من که یه عمره بهت باختم...»