حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

۸۲ مطلب با موضوع «لیلا» ثبت شده است

هو الحبیب

 

پیش‌نوشت: نوشته‌های این وبلاگ منعکس‌کننده نظرات شخصی نگارنده بوده و هیچ ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود ندارد.

1. اینکه آدم کسی را خیلی دوست داشته باشد، واقعن خوب است. نه تنها کسی را، که چیزی را. کاری را. آنقدر دوستش داشته باشد که صدایش نلرزد و بگوید اگر او نباشد، من هم نیستم. که اگر کسی درباره نبودن او گفت، اشک چشم‌هایش را پر کند. نفسش بند بیاید. آنقدر دوستش داشته باشد که فرار کند از تصور نبودنش. 

و اگر می‌شود کسی را اینقدر دوست داشت، چرا ما نداریم؟ چرا آن دخترِ تقریبن هم سن ما، گریه‌اش می‌گیرد از تصور نبودن گلزار و ما... ما هرسال ده روز تمام روضه می‌شنویم، نه از نبودن کسی؛ که از کشته شدنش. از اسرجت و الجمت و تنقبت؛ از خرمافروش یک شبه خنجرفروش شد... و هنوز زنده ایم. فردای عاشورا، با تمام سرعت برمی‌گردیم به روزمره‌مان. ما آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده. آنقدر از عشق نوشته ایم که باورمان شده عاشقیم. کدام عشق؟ که مگر می‌شود عشق و «من» یکجا جمع شوند؟ مگر می‌شود عشق یک حرف بزند، من هم یک حرف؟ مگر می‌شود من یک چیزی به عشق بدهم، عشق یک چیزی به من؟ کسی که عاشق باشد، «من» را از زندگی‌اش کنار می‌گذارد. آنچه می‌ماند تنها معشوق است... معشوق است که کلمه‌هایش می شود، عادت‌هایش می شود، خستگی‌اش می‌شود، شوقش می‌شود، دلتنگش‌اش می‌شود. و اگر به ذهنش خطور کند که ممکن است معشوق روزی نباشد، همان معشوق است که اشکِ توی چشم‌هایش می‌شود... نه. ما عاشق نیستیم. ما در بهترین حالت احساس خوبی داریم که توی روضه گریه کنیم. نهایتن عقده‌ها و کمبودها و بدبختی‌های یک سالِ خودمان را با آن اشک‌ها تخلیه می‌کنیم. بعد هم احساس می‌کنیم چه کرده ایم ما! که در این دنیای سیاهِ کثیفِ هرزه‌ی بی‌خدا، دین را زنده نگه داشته ایم. بله... آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده.

2. حالا مطمئن‌تر از همیشه ام که «مرد را دردی اگر باشد خوش است... دردِ بی‌دردی، علاجش آتش است». درد، تعریف انسان است. که «لقد خلقنا الانسان فی کبد». نه خلقنا ما فی الارض فی کبد. نه ما خلقنا کل دابه فی کبد. فقط انسان را. و درد واقعن پدیده‌ای دوست داشتنی است. درد بزرگ می‌کند ما را. درد یادمان می‌دهد که زندگی در هرشرایطی ادامه دارد. درد یادمان می‌دهد برای همه چیز آماده باشیم. آدم اگر دردی داشته باشد برای تحمل کردن، اگر رنجی بکشد که به آن فکر کند، ناگزیر می‌شود از فکر نکردن به خیلی چیزهای دیگر. ما اگر رنجی داشته باشیم برای کشیدن، بدون شک از تصور نبودنِ گلزار گریه‌مان نمی‌گیرد. بدون شک معنای زندگی‌مان در یک نفر خلاصه نمی‌شود. بدون شک تصمیم نمی‌گیریم که بعد از گلزار، راهش را ادامه بدهیم. اصلن گلزار مگر راهی دارد که می‌خواهید ادامه‌اش بدهید؟ یک نفر از مسن‌ترها گفته بود «ما که زمان جوانی‌مان دنبال شریعتی و مطهری بودیم، وضعمان این است. وای به حال اینها که...». ما واقعن به کجا داریم می‌رویم؟ قرار است به کجا برسیم؟ در دنیایی که معنای زندگی‌مان گلزار شده؛ دنیای بی‌تی‌اس؛ دنیایی که به قول «ریگ روان» بچه‌ها قبل از دوازده سالگی همه چیز را دیده اند... در کشوری که هدف خیلی از بچه‌هایش از درس خواندن مهاجرت است، کشوری که تمام آدم‌هایش در حال جنگ با چیزی هستند که حتی نمی‌دانند چیست، به دنبال چه می‌گردیم؟ امید به چه آینده‌ای داریم؟ توقع اصلاح شدن چه چیزی را داریم؟ بهتر است فکر کردن درباره اینها را تمام کنم. اینستا را باز کنم و چندتا پست جدید از اکسپلور ببینم...

 

پ.ن: «خش خش صدای پای خزان است، یک نفر... در را به روی حضرت پاییز وا کند...» و پادشاه فصل‌ها :)

 

 

هو الحبیب

 

خیلی وقت پیش از دنیای سرد و بی‌محبتی نوشته بودم که تویش نفس می‌کشیم. جمله آخر اینطور تمام می‌شد: «و دوست نداشتن اولین نشانه مرگ است». آن روزها نمی‌فهمیدم معنی این را. اما حالا، بعد از مدت‌ها مرده زندگی کردن می‌فهمم. می‌فهمم دوست نداشتن چگونه است. مردن چگونه است. اما انگار چیزهای دیگری نیز برای فهمیدن وجود دارد. مثلن احیا شدن. برگشتن و نفس کشیدن. راستش هنوز خیلی اینها را بلد نیستم. دوست نداشتن و یخ بودن و مردن را چرا، اما زندگی را نه. دوست داشتنت را نه. گفتنش را نه. من نمی‌گویم که هیچ کس نمی‌تواند تو را اینقدر که دوستت دارم دوست داشته باشد. چرا، می‌تواند. خیلی بیشتر از این می‌تواند. که تمام دنیا با هم کوچک است برای دوست داشتن تو. اما این را درباره خودم مطمئنم که بیش از تو، نه تنها هیچ کس را، که هیچ چیز را نمی‌توانم دوست داشته باشم. فکر می‌کنم تو تنها پیوند سازگار شده به قلب منی. و چرا به نظرم همه اینها برایت خنده‌دار خواهد بود؟ که من تو را حتی آنقدرها نمی‌شناسم، اما اما... می‌دانم که چیزی درون تو با تمام آنچه می‌شناخته ام، تمام آنچه دیده ام (و شاید تمام آنچه آفریده شده) متفاوت است، مطمئنم. و ببخشید که اینها اینقدر بچگانه شد. گفته بودم، که کلمات به تو که می‌رسند کم می‌آورند. به نفس نفس می‌افتند. از اشتیاق خودشان است یا از زیبایی تو؟ نمی‌دانم...

هو الحبیب

 

گفته بود لازم است چند لحظه‌ای خودمان را توی خیابان تصور کنیم. لازم است چشمانمان را ببندیم؛ آنچه را که نباید نگاه نکنیم و بگذریم. نه از ترس اینکه جهنمی خواهد بود با سیخ‌های آتشین. برای آنها که به هرچیز دریده نگاه می‌کنند. و نه در آرزوی موجوداتی زیبا در بهشت. باید نگاه نکنیم و بگذریم، چون «او» قشنگ‌تر است. و «اکمل» است و «اکبر». که این چشم‌ها اگر هرچه را بخواهند نگاه کنند، او را نمی‌توانند ببینند. او که چشم‌هایش از هر سیاهی مشکی‌تر است. او که گاهگاهی رگه‌ای سرخ از خون خدا، نقش می‌ببندد نزدیک مشکی چشم‌هایش. او که صدبار می‌توان گم شد میان زیبایی‌اش. و نامحرم، فقط به جنس مخالف اطلاق نمی‌شود. نا محرم، آن است که وارد شود به حریم دل. آن است که اشتیاقِ به چشم‌های او را کمرنگ کند. اینها را نوشتم که بگویم دوست داشتم در روزهایی که علی(ع) بود، زندگی کنم. که تصویرم از او، بافته‌ای تخیلی از زیباترین‌هایی که تا کنون دیده ام نباشد. که چشم‌هایش برایم به نقاشی آن کودک مریض از او محدود نشود. به جز علی چه می‌توان دید توی دنیا؟ کسی که علی را دیده باشد، چگونه می‌تواند بخوابد؟ چگونه می‌تواند راه برود، حرف بزند، نامحرم ببیند، بخندد، یا حتی گریه کند؟ کاش من در روزهایی که علی بود زندگی می‌کردم. کاش بود تا برایش «آن کیست کز روی کرم» بخوانم. کاش بود تا این حرف‌ها را به خودش بزنم. تا ورای دیدن چهره و چشم‌هایش، به تماشای روحش بنشینم... تا محرم امسال از قربانی شدن حسینش(ع) لذت ببرم. بسوزم و لذت ببرم. که خدا آنقدر بزرگ است که پسر علی باید غلت بخورد میان خاک و خون برایش...

.

آلبر کامو نوشته است:

وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج‌هایش تنها بماند، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.

من این را یاد گرفته ام. که می‌توانم با حجم زیادی از رنج تنها بمانم. که در بدترین روزها خودم برای خودم گریه کنم و جلوی بقیه بخندم. فقط بخندم... می‌دانی، من زمانی فهمیدم که نباید به چیزی وابسته باشم. که نباید غم و خوشحالی‌ام گره خورده باشد به خوشایند کسی. که توی دنیا هیچ کس برای من، خودم نمی‌شود. اما در تمام این مدت، تو را دوست داشتم. و تو این را می‌دانستی... که من از هرچه بگذرم، تو همواره ایستاده ای در جایگاهی بالاتر. کمال انقطاع به سوی خدا، تویی. تو می‌دانستی رسوخ کرده ای در ناخودآگاهم. که هرجا اسمت را می‌شنوم، می‌ریزد تمام وجودم. بگذار اینها را امروز که غدیرت است بگویم تا بدانی... که توی دنیا هر روزی هم که بیاید، هرچه هم که بشود، باز دوستت دارم. هرچه را هم که فراموش کنم، باز دوستت دارم. هرچقدر هم که بد باشم، باز دوستت دارم. گفته بود عشق آنقدر زیاد است که حتی وقتی گناه می‌کنیم، باز اگر یادمان بیفتد تو نگاه می‌کنی، گناه زهرمار می‌شود. که ما بلد نیستیم لذت بردن از گناه را. لذت بردن از آنچه تو دوستش نداری را. 

ای علی، من تو را نِیم پیرو

تو مرا نیز نیستی سالار؟

.

با خودم قرار گذاشته بودم هرسال، روز ازدواجت، چیزی بنویسم. که تمامن مربوط به عشقی زمینی باشد. امسال نشد که بنویسم. اما به جای آن روز، حالا می‌نویسم. که من هنوز عاشقم بر عاشق بودن. پارسال، جشن عید غدیر، آن متن درباره عاشقانه های تو را که ‌می‌‌خواندم، به هیچ کس فکر نمی‌کردم. هنوز هم به هیچ کس فکر نمی‌کنم. و شاید سال و سال‌های بعد هم به هیچ کس فکر نکنم. شاید اصلن تو مرا آفریده ای برای عاشق نبودن. برای اینکه حرف‌ها و فانتزی‌هایم را بسپرم به سنگ لحد. و چه خوب امانتداری است قبر. اگر تو اینگونه خواسته ای، شکایتی نیست عزیز دلم. با آنکه شاید چندشب پیش، یا چندهفته پیش یا چند ماه پیش، یا چندسال پیش شکایتی کرده باشم. اما حالا در برابر آنچه تو بخواهی تمامن تسلیمم... بیشتر از این تلاشی نمی‌کنم برای دوست داشتن. چیزی هم اگر هست که از قبلن مانده، فراموش می‌کنم. آن زخم هم که گفته بودم خون ریزی کرده، با تو شفا می‌دهم. خواستم بگویم که نگران این احساسات نباش. نترس ازشان. اینها اگر تو نخواهی، کاری انجام نخواهند داد. اینها گوش به فرمان تواند... 

.

بت پرستان رخت طایفه توحیدند... 

.

دلم نمی‌آید نوشتن از تو را متوقف کنم. پس این را هم می‌نویسم که وقتی تولد دو سال پیشم، آن هفت نامه را به هفت نفر نوشتم، عمیقن احساس بدبختی می‌کردم. فکر می‌کردم بیچاره‌ترین موجودی هستم که پا به زمین گذاشته... اما تولد پارسالم، آن نامه را پاک کردم... فونتش را بزرگ کردم و نوشتم: «من خوشبخت‌ترین آدم روی زمینم که می‌توانم نماز بخوانم» و هنوز هم احساسم همین است... خوشبخت‌تر از هرکسی روی زمین. مگرنه؟

.

اینکه تو طبیعی زندگی می‌کنی، اینکه مثل همه مایی، عاشق‌ترم می کند. که می‌بینی مرا... با همین چشم‌ها. که کمی پایین‌تر است از ابرو و فاصله کوتاهی دارد تا خال گوشه لبت. عاشق‌ترم می کند که تو با چشم بصیرت و این چیزها، مرا نگاه نمی‌کنی. به چشم قضاوت کردن نگاهم نمی‌کنی. به چشم فرستادنم به بهشت و جهنم نگاهم نمی‌کنی. برای دیدن سیاهی‌ام، نگاهم نمی‌کنی. مثل همه آدم‌ها برای خودت، کارهایت، خوش گذشتنت و نیازت نگاهم نمی‌کنی. برای دعوا کردن نگاهم نمی‌کنی. برای اخم کردن نگاهم نمی‌کنی. نگاهم می کنی چون دوستم داری... که ببینی عاشقم و لبخند بزنی. که ببینی خدایت را دوست دارم و قند آب شود توی دلت. من عشق را در عمیق‌ترین قسمت چشمان تو تشخیص می‌دهم. عشق را در پس رنگ‌های آن نقاشی تشخیص می‌دهم. عشق را در کشیدگی «ی» اسمت، احساس می‌کنم. عشق را در اینکه مرا به اسم تو صدا می‌کنند، می‌فهمم. و باز و باز و باز... 

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از آن شوریده‌تر بی...

.

می‌شود یک بار با نام خودت، صدایم کنی؟ فقط یکبار. قول می‌دهم خیلی طول نکشد...

ضمیر متصل ش

و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری. 

سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟

جواب: جان و نفس من است :)

پ.ن: 

Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...

بمیریم، نه؟

یعنی از اینهمه آدمی که اینجا هستن، از همه همه‌ی ما، از همه کسایی که اومدن نماز خوندن، از همه کسایی که دارن دعای کمیل می‌خونن، ۳۰۰ نفر و فقط ۳۰۰ نفر پیدا نمی‌شن؟ بمیریم، نه؟

هو الحبیب

 

خیلی حرفا مونده که بزنم. می‌ترسم از فردا و هفته بعد و سال بعدِ خودم. می‌ترسم از اینکه یه عمر زندگی مونده و من فقط چندساعت دیگه می‌تونم اینجا باشم. البته همه چی قرار نیست اینجا تموم بشه..‌. ما خیلی ایستگاها داریم. محرم هست، نیمه شعبان هست، ماه رمضون هست. اما باز... خیلی حال خوشی داره اینجا. انگار آدم وصله به یه بی‌نهایت. یه دریا که هیچ وقت تموم نمی‌شه. آدما هر کدوم یه عمقی دارن. تا یه جایی باحالن. تا یه جایی حرفاشون جدیده. تا یه جایی کنارشون بودن لذت‌بخشه. وقتی از اون حد بگذره، تو هر مواجهه‌ای فقط آدم دلش می‌خواد فرار کنه. بره یه جایی پناه بگیره از اون آدم. اما امام رضا این شکلی نیست... حجم قشنگی اونقدر زیاده که آدم سیر نمی‌شه از کنارش بودن. شاید حرف کم بیاره، شاید دعاها و آهنگا و فایلاش تموم شه، ولی خسته نمی‌شه... انگار هی می‌شه بیشتر فرو رفت تو این دریا. بیشتر خیس شد. این قشنگ‌ترین احساس دنیاست که یه نفر هست که تا بی‌نهایت، تا ته ته دنیا می‌شه کنارش بود و خسته نشد. بهشت هم تکراری می‌شه حتی. مگه ول گشتن و چند مدل میوه و چهارتا حوری چقدر‌ جذابیت داره؟ چند روز، چند هفته طول می‌کشه تا تکراری شه؟‌ خیلی کم. خیلی کمتر از اون ابدیتی که خدا وعده‌شو داده. اون چیزی که بهشت رو هم قشنگ می‌کنه امام رضاست. ابدیت بهشت به کنارِ امام رضا بودنه. وگرنه صد برابر همه توصیفات بهشت تو قرآن رو بعضیا همینجا دارن. هر چیزی به جز بی‌نهایتِ امام رضا نهایتن دل آدم رو می‌زنه. نهایتن آدم خسته می‌شه...

اسم احساسی که من به تو دارم، عشق نیست حتی. خیلی کوچیک‌ترم از اینکه بگم عاشقتم، از اینکه بگم دوسِت دارم حتی. فقط اینه که هر وقت گنبدتو می‌بینم دلم می‌لرزه واست. فقط اینه که اینجا نمی‌فهمم زمان چجوری می‌گذره. فقط اینه که هیچ‌جا به جز حرم دوست ندارم برم. اینه که باورم نمی‌شه کنار این حجم از خوبی، این حجم از خدا وایسادم... فرق اینجا با چند متر بیرون حرم اینه که خدا اینجا بُعد داره. اینجا خدا رو می‌شه لمس کرد. می شه راحت‌تر بغلش کرد. احساس من فقط اینه که می‌تونم بمیرم واست. اینه که تو رو خیلی بیشتر از خودم دوست دارم. اینه که هیچی به جز تو رو دوست ندارم ببینم. اینه که حالم خوبه کنارت، وای... خیلی خوبه...

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی...

پ.ن: من خانه نمی‌دانم، هژیر

خسته شدی از من، نه؟ می‌دونی... تو خودت یادم دادی تا کجاها می‌شه رفت. حالا من چجوری بیخیال همه چی بشم؟ چجوری دلمو خوش کنم به روزمره‌ای که می‌آد و می‌ره... تو خودت یادم دادی، من که بلد نبودم...

نزدیک‌تر...

هو الحبیب

 

می‌دانی، سن ما دیگر گذشته است... برای شما، برای امام زمانتان این بچه‌هایند که قرار است بمانند. مثلن همین دختری که روی قرمزیِ فرش‌هایتان هی می‌دود تا گنجشک کوچکی را بگیرد، اما نمی‌تواند... ما روزهای کودکی‌مان را به چیزهایی غیر از شما اختصاص دادیم. بد کردیم به شما... شما می‌ترسید از ما. ما بدتریم از کوفی‌های رو‌به‌روی حسین. پست‌تر. سیاه‌تر. چه اعتمادی است به ما؟ هیچ و هیچ... ما به هر امیدی زندگی کردیم غیر از شما. هرکسی را دوست داشتیم به غیر از شما. ما تمام معانی متعالی جهان را تنزل دادیم به روزمره. به پایین‌ترین درجه ممکن. چه گذاشتیم بماند از دوسِت دارم؟ از عشق، از خدا، از ایمان... 

.

ممنونتم امام رضا...

مدیونتم امام رضا...

متشکرم که می‌شد من هزار جای دیگر باشم اما اینجایم. متشکرم که می شد به هزار چیز دیگر فکر کنم، اما به شما فکر می‌کنم. متشکرم که می‌شد اسمم هزار چیز دیگر باشد، اما حالا مثل شماست. متشکرم که می‌شد هزار نفر دیگر را دوست داشته باشم، اما شما را دوست دارم. متشکرم که می‌شد هزار جای دیگر آرام شوم، اما اینجا آرام می‌شوم. متشکرم که می‌شد بی‌خوابی شبم به هزار علت دیگر باشد، اما برای شماست. مشتکرم که می‌شد هزار جای دیگر عالم به دنیا بیایم، اما کنار شما به دنیا آمدم. متشکرم که می‌شد به هزار چیز شوق داشته باشم، اما به شما شوق دارم. متشکرم که می‌شد هزار غذای دیگر بخورم، اما غذای شما را می‌خورم. متشکرم که می‌شد هزار انگیزه دیگر داشته باشم برای زندگی، اما انگیزه‌ام شمایید. متشکرم که می‌شد هزار نفر دیگر را بشناسم، اما شما را می‌شناسم. متشکرم که هستید. مشتکرم که می‌توانم تصور کنم می‌خندید... متشکرم که مرا با تمام گذشته و آینده‌ام پذیرفته اید...

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام

گفتا منش فرموده ام، تا با تو طراری کند...

 

پ.ن: من تمام دنیامو تو دستات دیدم... من عشقو با احساس تو می‌فهمیدم...

هو الحبیب

 

توی مسیر کرمانشاه یه یادبود هست برای شهدای مرصاد. شهریور دو سال پیش وسط مسیر چند دقیقه‌ای اونجا پیاده شدیم. اون چند روز کلن تو حال و هوای رسیدن به کسی بودم. تو فکرش، آرزوش، تلاش برای پیشش بودن و همه اینا... می‌شه گفت هدفم از اون سفر همین بود حتی. توی اون یادبود یکی دوتا شهید بودن که ۲۲ سالشون بود. یکیشون شاید ۱۹ سال حتی. تو اون حال و هوا به این نتیجه رسیدم که ۶ ۷ سال بیشتر وقت ندارم. حالم بد شد و تا وقتی که بقیه زیارت کردن و می‌خواستیم بریم توی یکی از دستشویی‌های اونجا گریه کردم همینجوری... بگذریم که این گریه‌ها تاثیر چندانی نداشتن و بقیه اون سفر و حتی بقیه اون سال صرفِ رسیدن به همون آدم شد. در حالی که می‌تونست خیلی دستاوردای بزر‌گ‌تری داشته باشه...

اینا مقدمه بود که بگم یه نفر روی دیوار اون یادبود نوشته بود: 

دل من لک زده تا کنج حرم گریه کنم

دو قدم روضه بخوانم، دو قدم گریه کردم

بروم پیش ضریحی که نگارم آنجاست

برسم پیش نگارم، برسم گریه کنم...

همون موقع حفظ شدم این شعرو... و از همون روز منتظرم برسم به حرم و ضریح تا اینو بخونم... بخونم و گریه کنم... 

الان خیلی می‌ترسم از حرم رفتن. خیلی پلا رو پشت سرم خراب کردم. شاید همه اینا یه توهم باشه. مطمئنم همین که دوباره به اونجا نزدیک بشم، همین که دوباره گنبدو نگاه کنم، همه پلای فرو ریخته ساخته می‌شن... همه درای بسته باز می‌شن... و آقای امام رضای عزیزم... شما مرا اینجا نیاورده اید که عذابم دهید. مگرنه؟ مگه توی بهشت هم عذاب می‌کنن؟ 

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد... بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...

و باز رحمت خدا بزرگتر از گناه من است...

پ.ن۱: کلاغ رو سیاه، چاوشی...

پ.ن۲: می‌گفت اون دنیا می‌پرسن چندتا شب و روز کوفت شده با خودتون آوردین... چقدر خواستن و نشدن... چقدر کلافگی نرسیدن‌... چقدر کلافگی گناه. چقدر حسرت حضور... چقدر حسرت طهارت‌‌... من یه عمر خواستن و نشدن ام... یه عمر آرزوهای نرسیده. یه عمر خجالت از اذن دخول حرم... وای، وای...

پ.ن۳: همه پروتکل‌های بهداشتی که یک سال و نیم گذشته شدیدن رعایت شده بود در حرم نقض شد :)) کرونا نگیرم خوبه...