هو الحبیب
یعنی قشنگ وضعیت من و اینهههههههمه درس (فاینال و شیمی و هندسه و فیزیک و فلان و اینها)، همون آهنگِ میون اینهمه خوشگل کیو انتخاب کنم عه ...
هو الحبیب
یعنی قشنگ وضعیت من و اینهههههههمه درس (فاینال و شیمی و هندسه و فیزیک و فلان و اینها)، همون آهنگِ میون اینهمه خوشگل کیو انتخاب کنم عه ...
هو الحبیب
«اذا بست الجبال بسا». دلمان تنگ شد... «فکانت هبائا منبثا». به ریز ریزه های پنبه شبیه شد در طوفان. و این تنها آغاز دلتنگی ست. من بسیار حقیرم در دلتنگی. در دوستی حتی. در همه چیز... و حالا بیش از هرچیز شرم دارم از اظهار دلتنگی. خجالت میکشم بگویم دلم برای «دوستم» تنگ شده است. من مدتهاست با حصاری از جنس فراموشی، تنهایم از آدمها. دورم ازشان. و حالا پر از حسرتم که چرا... که چرا نتوانستم تفکیک کنم. چرا همه را به یک چشم دیدم. چرا همه را... چرا تمام روزها و شبهای قبل گذشت و من هیچگاه به کسی فکر نکردم. هیچگاه کسی را دوست نداشتم. هیجگاه دستم را دور گردن کسی نیداختم. میترسم از نوشتنِ دلتنگی... که شاید کلمات خفهام کنند. شاید دست هایشان را بیندازند جایی حوالی برآمدگی گلو و بفشارند. رنگ من بزند به سیاهی. بعد آرام آرام جان بدهم...آنقدر آهسته که به تمام روزهای پیش از این فکر کنم. جایی خوانده بودم باید مدتها خوابید و فکر کرد... حالا من مینویسم، شاید باید مدتها مرد و فکر کرد. نه اینکه بیزار باشم از زندگی، از این لحظهها و از همه چیز، هرگز. «کَلا». اما از خودم شاکی ام به خاطر خودخواهی. به خاطر اینکه حتی حالا هم اجازه نمیدهد از کسی غیرِ خودم بنویسم...
.
به حساب صادقانهترین کلمات... به حساب تمام «و ال...»های خدا در قرآن... به حساب «و الشمس و ضحاها...»، دل من تنگ شده است. برای تو... برای خودِ خودت. چون می دانم اینها را هیچ وقت قرار نیست بخوانی، تمام آنچه را که باید میگویم. من بیش از هرچیز متاسفم... متاسفم از دوست نبودن برایت. متاسفم که حالا پس از رفتنت، دلم برایت تنگ شده است. نه در تمام روزها و شبهای پیش از این. نه در ماهها قرنطینه بیمارگونه. لعنت به من. لعنت به خودخواهی فراگیرم. شاید اصلن من لایق نیستم بر دوستی. لایق نیستم بر رفاقت. بر افتادن دستها بر گردن همدیگر. بر پر شدن واتساپ و تلگرام از اموجیهای خنده. اما بدان و آگاه باش... که اینها هیچ کدام تقصیر من نبود. هیچ کدامشان را هیچگاه گردن من نینداز. این روزها و شبهایی که گذشت... ماهها و سالهایی که گذشت... پر بود از عذاب دادنِ فزاینده آدمها... میبینی... باز هم می خواهم تقصیر بقیه بیندازم بدیام را. خودخواهیام را. «من» م را. اصلن کاش این «من» هیچگاه وجود خارجی نمیداشت. «من» در روزها و شبهای من وجود نداشت. قبلن به خدا گفته بودم که هرکس مرا اذیت کرد، بخشیده ام. همه همهشان. اما همان لحظه التماسش کردم که او هیچگاه نبخشد. که او بایستد پای اشکهای بندهاش. که او...
.
هربار پاراگراف را عوض میکنم که از دلتنگی بنویسم و از تو. اما باز پر از خودم میشود. من حقیرم در دلتنگی... اصلن چه نیازی است به چیدن این حروف پشت هم. همان چندتای «د» و «ل» و «ت» و همین ها کافی ست... دلم برایت تنگ شده است... و خداوند شاهد است که بگویم یا نگویم، نشان بدهم یا ندهم... حرف بزنم یا نزنم... از تمام آنها که میشناسی (از رفقا و دوستهایت البته...)، دلم بیشتر تنگ شده است برایت... و باز باور کنی یا نکنی، از تمام آنها تو را بیشتر دوست دارم...
پ.ن1: این عکس و همه چیز بماند به یادگار... خیلی بماند به یادگار... کاش روزهای خوبی پس از این بیایند... کاش تمام این عرق ریزِ روح خنک شود. کاش خیلی چیزها بشود. کاش روزی همدیگر را جایی فراتر از اینجا... جایی فراتر از سیاستهای زنگ زده مغزهای کوچکشان، ببینیم. کاش حالت همیشه خوب باشد... کاش حتی اگر پس از این دوست نماندیم، پس از این حتی یکدیگر را نشناخیتم، پس از این حتی یک کلمه دیگر هم صحبت نکردیم... چه بشود؟ آرزویی ندارم برای نوشتن پس از «کاش». فقط کاش همه چیز جور دیگری باشد. جوری که با ثانیه های سیاه حالایم فرق کند. جایی که... هی هی هی هی...
پ.ن2: ایشالا یه روز بازم ببینیم همو
پ.ن3: آنچه مرا نکشد، {قطعا} قویترم میکند...