-شده تا حالا با کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟
-آره؛ ولی به دلشون ننشستم
-یعنی چی؟
- ینی قبلنا کسی به دلشون نشسته بود...
شبهای روشن
.
پ.ن: در گیر و دارِ عبثی که شاید باید از اول انسانی میخواندم. شاید اینجا که ایستاده ام جای درستی نیست. آیا باید برگشت؟ اصلن میتوان برگشت؟ فقط دورتر نمیشوم با برگشتن؟ نمیدانم. هیچ چیز نمیدانم. و حتی بیشتر از این نباید فکر کنم دربارهاش. دیر میشود همه چیز. خیلی دیر...
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سری ست که با موی پریشان دارد...
دیدید؟ با همین یک بیت هم مهندس شدم هم شاعر، حال آنکه هیچچیز نیستم. مطلقن هیچچیز.
پ.ن۲: امروز فیلم قشنگی دیدم. خوب است آدم گاهی یادش بیاید که کس خاصی نیست. هزاران نفر و ای بسا میلیونها نفر و حتی تمام همسنهایش در اقصی نقاط دنیا به تمام آنچه او میاندیشد، اندیشیده اند. همه نگرانیهای او را داشته اند. افکارش را. احساساتش. ترسهایش. خوب است آدم بفهمد در رنج تنها نیست. که دیگرانی هم مثل او رنج کشیده اند، که این بنای دنیا تجربه رنج است با لبخند. تجربه رنج است بدون آزرده شدن. که به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقی ست.