هو الحبیب
انا من اولئک؛ ممّن یموتون حین یُحبون...
.
سَاَخبرُ ابنائنا باَنک ثورتی الاولی و ان قلبک وطنی...
.
-«انت حل بهذا البلد»
ثم اشارت الی قلبها...
.
اُحبک... اکثیر اتساعا من رویا عینیک... اکثر قربا من مسامات جلدک...
هو الحبیب
انا من اولئک؛ ممّن یموتون حین یُحبون...
.
سَاَخبرُ ابنائنا باَنک ثورتی الاولی و ان قلبک وطنی...
.
-«انت حل بهذا البلد»
ثم اشارت الی قلبها...
.
اُحبک... اکثیر اتساعا من رویا عینیک... اکثر قربا من مسامات جلدک...
هو الستار
گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش و هم بیگانه را
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم زین کنیزک چیزها
خانه خالی ماند و یک دیار نه
جز طبیب و جز همان بیمار نه
نرم نرمک گفت شهر تو کجاست
که علاج اهل هر شهری جداست
و اندر آن شهر از قرابت کیستت
خویشی و پیوستگی با چیستت
دست بر نبضش نهاد و یک به یک
باز میپرسید از جور فلک
چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد میکند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود وا ده جواب
خار در دل گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غَمان را بر کسی
آن حکیم خارچین استاد بود
دست میزد جابجا میآزمود
زان کنیزک بر طریق داستان
باز میپرسید حال دوستان
با حکیم او قصهها میگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهر تاش
سوی قصه گفتنش میداشت گوش
سوی نبض و جستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام کی گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان
دوستان و شهر او را برشمرد
بعد از آن شهری دگر را نام برد
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
در کدامین شهر بودستی تو بیش ؟
نام شهری گفت و زان هم در گذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یک به یک
باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بُد بیگزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند
نبض جست و روی سرخ و زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت
گفت کوی او کدامست در گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر
گفت دانستم که رنجت چیست زود
در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم تو غم مخور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو شه کند بس جست و جو
خانهٔ اسرار تو چون دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
گفت پیغمبر که هر که سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود
سر او سرسبزی بستان شود
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیر کان
وعدهها و لطفهای آن حکیم
کرد آن رنجور را آمن ز بیم
وعدهها باشد حقیقی دلپذیر
وعدهها باشد مجازی تاسه گیر
وعدهٔ اهل کرم گنج روان
وعدهٔ نا اهل شد رنج روان
مولانا ...
هو الباعث
فال یلدای امسال ...
نیت : امید ...
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتاده ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می زنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بی نیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی
حافظ ...
(نوشته شده در 30 آذر 97، شب یلدا فال گرفتم ...)