چه احساس غریبیه که دیگه یاد گرفتیم چجوری تسلیت بگیم به بقیه... پارسال بلد نبودیم :)
پ.ن: آدما و خانواده و اینا که هیچی، یعنی میشه مردنِ ما رو به امام زمان تسلیت بگن؟ واقعا نمیشه یه عمر به این امید زندگی کرد؟
چه احساس غریبیه که دیگه یاد گرفتیم چجوری تسلیت بگیم به بقیه... پارسال بلد نبودیم :)
پ.ن: آدما و خانواده و اینا که هیچی، یعنی میشه مردنِ ما رو به امام زمان تسلیت بگن؟ واقعا نمیشه یه عمر به این امید زندگی کرد؟
هو الحبیب
تو دو انتخاب بیشتر نداری؛ اول اینکه کاندیدای ریاست جمهوری شوی. میتوانی کفنی سفید تنت کنی، یک ماسکِ سیاه شیمیایی بگذاری روی صورتت و بروی وزارت کشور. یا مثلا میتوانی خودت را شبیه موتورسوارها کنی. باید یک لباسِ تمام سیاه بپوشی. تا جایی هم که میشود تنگ باشد و مناسب برای کانالهای مختلف. موافق و مخالف. مذهبی و غیرمذهبی. به غلیظترین شکل ممکن هم باید آرایش کنی... که همه بدانند تو ایستاده ای به احقاقِ حقوقِ از دست رفتهشان. میتوانی هم جدی باشی و درست حسابی. با لبخندِ مصنوعی و لباس رسمی. بروی کنار میز ثبت نام. مدارکت را نشان بدهی... بعد فرستاده شوی به میز دیگری برای مرحله آخر. تکمیل مدارک و حالا باید عکس بگیری... باید ماسک را از روی صورتت برداری، بخندی و عکس بگیری. دیگر همه چیز تمام است... میتوانی دوباره ماسکت را بگذاری و بیایی بیرون. من ایستاده ام میان انبوه جمعیت... کافی است از میلههای سفید رنگِ حیاطِ وزارتخانه بروی بالا تا ببینی ام... حالا باید دوباره بخندی. این راه اول تو است. باید رئیس جمهور شوی. رئیس جمهور شوی و همه چیز را برای من حل کنی. باید تورم را برسانی نزدیکِ صفر. مردم را بیاوری بالای خط فقر. کنکور را حذف کنی. با کشورهای دنیا دوست شوی. اقتصاد را برسانی به آنجا که باید و تمام اینها... چی؟ بله... میدانم سخت است، برای همین بود که گفتم دو انتخاب داری. انتخاب دوم «کمی» آسانتر است...
میتوانی مالِ من باشی و من دیگر هیچ کدام از این مشکلات را احساس نکنم... میتوانی انتخاب کنی که هم را دوست داشته باشیم و آنوقت همه چیز میل کند به سمت بینهایت. میتوانی تصمیم بگیری باشی تا خطِ قرمز رنگِ فقر را با هم آبی آسمانی رنگ کنیم. دست در دست هم سوار خطِ شکسته تورم شویم؛ جیغ بکشیم وقتی سر میخورد پایین و بترسیم وقتی میپرد بالا. اگر تو باشی، آلودگی هوا دیگر بیمعنی خواهد شد. چه فرقی میکند کنارِ تو شهر قشنگ باشد یا نباشد؟ باران ببارد یا نبارد؟ ولیعصر باشیم یا بدترین نقطه دنیا؟ اگر باشی، چه فرقی میکند ماسک بزنم یا نزنم؟ مریض شوم یا نشوم؟ بخندم یا گریه کنم؟ زندگی کنم یا بمیرم... اگر باشی که نگاهت کنم و درس بخوانم، چه اهمیتی دارد که کنکور سخت باشد یا آسان؛ که همه چیز در «چهار ساعت» مشخص شود یا در چهل سال. اگر باشی، چه اهمیتی دارد میدان درباره سیاست خارجی تصمیم بگیرد، یا سیاست خارجی درباره میدان؟ چه مهم است باران زیاد ببارد یا کم؟ وقتی تو باشی که من نگاهت کنم، که من کنارت بخندم، که موهایت را شانه کنم، که انبوه تپش دلم را با دستت لمس کنی، دنیا دیگر چه اهمیتی خواهد داشت؟ دیگر چرا باید به این فکر کنم که چه کسی را تایید صلاحیت میکنند؟ رئیس جمهورِ عزیزِ من...
هو الحبیب
اولین بار کمی بیشتر از یک سال قبل بود که احساس کردم دارم میمیرم. فردایش امتحان داشتیم. گفته بودم باید درس بخوانم. نمیتوانم بیایم. اصرار کردند... رفتیم. و در تمام لحظاتش هزار بار مردم و زنده شدم... وقتی از این مغازه میرفتند به آن یکی، وقتی میخندیدند، وقتی رفتند کافی شاپ، وقتی سوار ماشین شدند که برگردند و در تمام لحظات دیگر... حجم عظیمی از احساسات حلقه زده بود دور گلویم. بیوقفه فشار میداد... درست توی همان لحظهها، پیامِ عجیبی داد... حرفی زد که خیلی وقت بود میخواستم بزند. کلن آدمی نبود که ابتدا به ساکن پیام بدهد، اول شروع کند به حرف زدن، اصلن آدمی نبود که بشود دوستش داشت. برای همه اینها، آن لحظه حالم به هم خورد. تمام دلم پیچید به هم... آن روزها فکر میکردم او می تواند همانی باشد که میخواهم. فکر میکردم برای همه چیز خوب است. نبود... جوابش را ندادم. فقط یک اموجی سوال فرستادم و تمام...
.
اولین بار کمی کمتر از سه سال قبل بود که فهمیدم میتوانم آدمها را یک جورِ خاصی دوست داشته باشم. و البته آدمها هم میتوانند یک جور خاصی دوستم داشته باشند. آن روزها حجم غریبی از احساسات داشتم که باید می دادمشان به کسی. دادم. همهاش را پس زد... و من خیلی مغرورترم از اینکه دوست داشتن کسی را التماس کنم. نکردم. احساسات قویتر شدند. روز و شبم را تصرف کردند. هر لحظه که میگذشت قوی تر میشدند. باید میمردند... بیش از آن نمیتوانستند بمانند. پس جنگی نابرابر را شروع کردیم. مسخرهام می کردند که با چیزی که دست خودت نبوده نمیتوانی بجنگی. که «امر غیر اختیاری حکم ندارد». من اما حکمش را صادر کرده بودم. اعدام شدند. من فرو رفتم در یک خلا غریب...
.
اولین باری کمی کمتر از دوسال پیش بود که فهمیدم به حدی از سیاهی رسیده ام که حتی خودم هم نمیتوانم خودم را تحمل کنم. باید کاری میکردم... نمیشد همانطور نشست به تخریب کاخ آرزوها. همه چیز در سیاهی مطلق بود تا اینکه آن سفر پیش آمد... آن روزها نمیفهمیدم... شبیه آدمی بودم که از این سلول زندان درش میآورند تا برود سلول دیگری ولی او فکر میکند آزاد شده. شبیه کسی بودم که میخواهند از این طبقه جهنم انتقالش دهند به آن یکی، ولی فکر میکند راهی بهشت است. وارد جهنم دیگری شده بودم. و باز حجم غریبی از احساسات... این یکی را خودم نتوانستم حکمش را اجرا کنم. حتی حکمی هم نبریدم برایش... نیاز بود به کمک دیگران. کمک کردند... و این حجم غریب از احساسات ماند روی دلم... حسرت گفتن دوسِت دارم ماند روی دلم. حسرت نوشتن از چشمها، گرفتن دستها، حسرت برای هم از دوست داشتن نوشتن. حسرت رها کردن خودم برای غرق شدن در کسی. حسرت خودِ خودم بودن کنار کسی. و حسرت خیلی چیزهای دیگر...
.
اولین بار کمی کمتر از چندساعت پیش بود که دیدم با هرکه میشد هرچه میشد را امتحان کرده ام. نشده... مانده ام در برزخ دوست داشتن. روبهروی دژخیم عشق. این قلعه برای بالا رفتنم خیلی بلند است... و چه میتوان کرد در این افسون بیپایان... در مستی بیش از حد دوست داشتن. در شوق داشتن به هرچیزی که رنگی از دوست داشتن دارد... دو سال پیش که اینجا برف آمده بود رفتیم پارک ملت. من در بدترین روزهای احساساتم بودم... در شدیدترین لحظات جنگ. آنجا حالم از هردو نفری که دست هم را گرفته بودند، به هم خورد. اصلن از هردونفری که کنار هم راه میرفتند. هر دونفری که هم را میشناختند. هر دونفری که به هم فکر میکردند. هر دونفری که دستهای یخ زدهشان عرق کرده بود توی هم. هر دو نفری که کوچکترین حرفِ مشترکی داشتند... و حالا دوباره دارم به آن لحظهها نزدیک میشوم... به لحظه غریب ورود به برزخ. که هیچ کس را ندارم دوستش داشته باشم... و اصلن چرا احساسات اینقدر در من غلیظ است؟ چرا باید کم بیاورم در مقابلشان؟ چرا به کوچکترین حرفها حساسم؟ چرا درباره تک تک کلمههایم به بقیه فکر میکنم... کاش کسی بود تا سرم را بگذارم روی زانویش، هی گریه کنم، او هی موهای روی پیشانیام را شانه کند این ور و آن ور... کسی بود تا تمام این حرفها را برایش بگویم... کسی بود تا دوستش داشته باشم... این احساسات بیش از اندازه قوی شده اند. من کسی را ندارم برایشان... فکر میکردم با نوشتن اینها آرام تر شوم، نشدم...
لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست
بعد از من و جان کندنِ من نوبت توست
دیوانهتر از من چه کسی هست، کجاست
یک عاشقِ اینگونه از این دست کجاست؟
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر بزند
من را بگذار عشق زمینگیر کند
این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
من عشق شدم، مرا نمیفهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمیفهمیدند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
ای روح مرا تا به کجا میبری ام؟
دیوانه این سرابِ خاکستری ام...
میسوزم و میمیرم و جان میگیرم
با اینهمه هربار زبان میگیرم
آواره آن چشم سیاهت شده ام
بیچاره آن طرز نگاهت شده ام
هربار مرا مینگری میمیرم
از کوچه ما میگذری میمیرم
سو سو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی، آِینه بندان شده است
این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمیخواست عزیز
دیوانه ام، از دست خودم سیر شدم
با هرکسِ همنامِ تو درگیر شدم...
پ.ن: «که دریا پالودن و بر سرِ تیغِ تیز غنودن، آسانتر از آنکه بی یار و دوست بودن»
هو الحبیب
مدت ها پیش آرزوی چیزهایی را داشتم که دیروز بهشان رسیدم. صبح تا شب خیال بافیهایم، خوابهایم و حرفهایم همه چیزهایی بود که خیلی راحت بهشان رسیدم. چیزهایی که دلم را، روزها و شبهایم را و دعاهایم را تصرف کرده بودند. هروقت چیزی برایم بیش از آنچه باید برایم مهم بوده، نداشتمش. هرچیزی را خدا کرده ام برای خودم، که یا این، یا هیچ کس، نشده. هیچ وقت یادم نمیرود آن روزها را که کنار آسانسور گفتم: «اگه هیشکی شبیه اون پیدا نشد چی؟». خندید... و حالا میبینم که نه تنها نیازی به او، که نیازی به هیچ کسِ دیگر ندارم. و اینگونه میتوان خوش بود... میتوان نترسید از نبودن آدمها. چقدر روزها و شبهای قبل از این سخت بود. چقدر مردم و زنده شدم. چقدر آتش گرفت ذره ذره وجودم. اما بالاخره به پایان رسید...
«با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست...»
هو الحبیب
از صفر تا یک بیشمار عدد است و از من تا تو، بیشمار دلیل برای نرسیدن. بیشمار بهانه که دوستم نداشته باشی و بیشمار توجیه که عاشقت نباشم. چه اصراری ست بر رسیدن به تو؟ بر دوست داشتنت؟ چه اصراری ست بر عاشق شدن؟ از این آدم به آن یکی. از این کتاب به آن یکی. این شعر به دیگری. چه اصراری ست به فرق گذاشتن میان یک نفر و دنیا؟ هیچ اصراری... بیش از این دلیلی ندارد. خسته شدم. دوست داشتن، دلم را زده است... شاید یک سال پیش هم به همین نتیجه رسیدم. که بیش از آن هیچ کس را دوست نداشته باشم. نشد... و حالا تنها چندماه خسته ترم. چند موی سفید، پیرتر و چند اموجی بیحستر. و چه کار غریبی ست دوست نداشتن... چقدر سخت است فرایند حبس کردن چند لحظهای نفس برای توقف تندتر شدن ضربان قلب. چقدر سخت است تندتر رد کردن شعرهای عاشقانه برای عدمِ درکِ نبودِ مخاطب. چقدر فرساینده است جواب به سوالی تکراری درباره مخاطبها. و چقدر نیاز است به یک آگهی... که ما به تمام آنها که میتوانند دوست داشته شوند، نیازمندیم. تمام آنها که تندتر شدن ضربان را میفهمند. تمام آنها که سیاهی چشمانشان مطلق است. تمام آنها که بلوطیِ موهایشان توصیف نمیشود. ما به تمام آنها که بتوانند مخاطب بیو واتساپمان باشند، نیازمندیم. به تمام آنها که اسمشان میتواند با یک قلب کنارش سیو شود، نیازمندیم. به تمام آنها که صفحه اول کتابها برایشان یادگاری عاشقانه بنویسم، نیازمندیم... من به تمام آنها که شبیه تو اند محتاجم. تمام آنها که میشود تمام ستارههای آسمان را با آنها شمرد. آنها که میشود باهاشان درباره همه کتابهای کتاب فروشی حرف زد. تمام آنها که اگر برگهای عالم دفتر شوند و آبهای دریا جوهر، باز نباید اسمشان را نوشت. که آنها مقدسند. که اسمشان را نه باید نوشت، نه باید صدا زد. تنها باید گوشهای از قلب نگه داشت تا با هر تشابه اسمی، صدبار فروریزش کند خازنِ عشقشان...
«
برای آنکه نگویند جسته ایم و نبود
تو آنکه جسته ام و پیداش کرده ام، آن باش...
»
هو الحبیب
ما از دوست داشتنِ خدا میترسیم. نگرانیم که دوست داشتن خدا روزمرگیمان را بگیرد. دو روز با خدا خوشیم، روزِ سوم از ترس خودمان، قید همه چیز را میزنیم. میترسیم... میترسیم خدا آرزوهایمان را بگیرد. دوست داشتنهایمان را بگیرد. رفقایمان را بگیرد. میترسیم خدا کاری کند بهمان خوش نگذرد. میترسیم مثل آدمهای معمولی نباشیم. میترسیم همه چیز عوض شود. میترسیم نتوانیم هرچیزی را بگوییم. میترسیم نتوانیم به همه چیز نگاه کنیم. میترسیم...
.
«یا بدیع السماوات...»
که یک آسمان نه، چند آسمان وجود دارد. ما مانده ایم در اولین آسمان. در آسمانِ روزمره، آسمان کنکور، آسمان رتبه، آسمان اینستا، آسمان دوست داشتن آدمها، آسمان دوست داشته شدن، آسمان حرف بقیه، آسمان دیده شدن، آسمان مهم بودن، آسمان کسی شدن... چقدر بد میشود اگر پایمان را از این آسمان کوتاه بالاتر نگذاریم. که خدا نه یک آُسمان، که چند آسمان آفریده است... عطار و عطارها هفت شهر عشق و هفت آسمان محبت را رد کردند، ما هنوز...
«یا جاعل الظلمات..»
که خدا نه یک تاریکی، که چند تاریکی آفریده است. تاریکی، تاریکی میآورد. ما در یک تاریکی نخواهیم ماند. اگر همین یکی را درست نکنیم، صدتای دیگر میآید...
.
و کاش میفهمیدیم امشب چه کسی را از دست میدهیم. چه بر سرمان خواهد آمد پس از او. من باز نمیفهمم که چگونه ممکن است نفسی کسی آمیخته باشد به نفس علی(ع)، نگاهش افتاده باشد به چشمهای علی، با علی حرف زده باشد، علی را بشناسد، کنار علی بوده باشد و باز دوستش نداشته باشد. ما چه دلخوشیهای بزرگی را از دست داده ایم...
پ.ن: اگر روزی بخواهم تمام آنها که بر بزرگ شدنم موثر بوده اند را بنویسم، شما بدون شک اولین نفرید. چندبار تلاش کردم در این جمله بگویم نقش شما بر من چه بوده است. نتوانستم... که همه چیزِ من در میدان قشنگی شما، تحت تاثیر قرار گرفته. چقدر دلم تنگ شده است برای تن صدایتان. چقدر تنگ شده برای بیقراری نگاهتان...
پ.ن2: گفته بودید بعضی وقتها برایتان بنویسم. بارها خواستم بنویسم، اما نتوانستم. خجالت کشیدم... و کاش روزهای این دنیا هیچ وقت نگذرد. که پس از مرگ محالِ ممکن است فرصتی دوباره برای پیشتان بودن داشته باشم. کاش همین روزها که هستید تا ابد طول بکشد...
پ.ن آخر: روزتان خیلی مبارک باشد استادِ عزیزم...
هو الحبیب
درباره ترس...
برای درکِ وحشتِ دنیای بی علی(ع)، راه دوری لازم نیست بروم. همین دلم را که میبینم برای همه چیز کافی است. همین حالِ این روزهایم. همین تاریکی متراکم قلبم. وحشت دنیای بی علی، در سیاهی داعش نیست. در تاریکی القاعده و طالبان نیست. در بیرحمی صدام خلاصه نمیشود. وحشت دنیای بی علی در عاشورا نیست، در رسیدن خون تا به زانو نیست، در کورههای هیتلر نیست. در بیمارستانهای این روزها نیست. هیچ کجا نیست... من وحشت دنیای بی علی در سیاهی دلم احساس میکنم. پس از علی هیچ چیز سرجایش قرار ندارد. پس از علی ما در منتهای تنهایی هستیم. در تاریکترین قسمتِ دالان تاریخ. باز به تو فکر میکنم... که لباس سیاه چقدر قشنگترت میکند. من با اینکه اگر یک قطره اشک تو را ببینم، صدبار میمیرم و زنده میشوم، اما باز غمت را دوست دارم. که غصه آدمها را به هم نزدیک میکند. که اینطوری ممکن است دیگر به سیاهی مطلقم فکر نکنی. که ممکن است غمت که به اوج رسید و گریهات بند نیامد، بخواهی بغلم کنی... خیلی پیش میآید که کوچکترها بزرگترها را دلداری میدهند. که تو را به خدا، تو را به علی آرام باش... آرام باش که غمِ تو دل خدا را میلرزاند. که تمامِ هستی خدا فرو میریزد و او ناگزیر است خودش را در آغوش بگیرد و دلش را به انا الیه راجعون دلداری بدهد. چه شب غریبی خواهد بود امشب برای تو... کاش اجازه میدادی خیسی چشمهایت را، پیراهن مشکیات و غمِ متراکم توی صدایت را تماشا کنم. احساس خیلی عجیبی است به گریه کردن شوق داشتن. برای ناراحتی خوشحال بودن... تمام آنچه بعد از امشب در تاریخ رخ میدهد، برای نبودن علی است. که بهشت مکانی واقعی نیست، بهشت همان علی است. بهشت، نگاه علی است. بهشت، حرف زدن علی است. بهشت خندیدن علی است. بهشت دوست داشتن علی است. بهشت نماز علی است. مهربانی علی است. دستهای علی است. نوازش علی است. و انا الیتیم یا علی... بعد از امشب کسی کنارم نخواهد نشست. بعد از امشب روی شانههای هیچ کس نمی توانم بنشینم. هیچ شانهای برای گریه کردن ندارم. بعد از امشب کسی توی دنیا نیست که نگران تنهاییام باشد. که با من مهربان باشد. که دست بکشد روی سرم. بهشت، علی است. و حالا که علی نیست، چه میماند جز جهنم؟ و تو عزیزِ دلم... آرام باش. که هنوز چندماه مانده تا محرم...
«به جای هر حرفی فقط، خطی ز چشمِ خیس خود تا به نگاهت میکشم...
شاید که برگردی...
باران ببارد میروی، باران نبارد میروی... این بغضِ بیصاحب چرا از تو ندارد پیروی؟
غیر از تماشای تو در باران چه راهی دارم ای عشق؟ چیزی نمیماند از این عاشق که در عشقت بد آورد...»
پ.ن: «عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافرِ عشق بود گر نشود باده پرست...»
و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است، نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را میطلبد؛ و از آنچه فهم کرده است و دیده است، ملول و گریزان است.
فیه مافیه ، مولوی
درباره اینکه چرا دوست داریم عاشق شویم... درباره دسته سوم و چهارم.
پ.ن۱: استاد عزیز، استاد بسیار عزیزم...
پ.ن ۲: دارم فکر میکنم حافظ تو چه حال و هوایی بوده که گفته میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست. بعد یهو چی شده که گفته میان عاشق و معشوق فرق بسیار است... حالا واقعن حائلی نیست و ما اینهمه دویدیم و نرسیدیم بهش؟ یا اینکه حائلی نیست، اما فرق اونقدر زیاده که ناخودآگاه مانع و حائل ساخته؟
پ.ن ۳: پارسال تو نمازخونه مدرسهمون بعد نماز رفته بودم سجده. معلم فیزیکمون اومد زد رو شونهم گفت: پاشو بیخیال. خودم با باباش صحبت میکنم (:
پ.ن4: انگار هرکس در این مملکت بایستد به پای خوشحالی مردم، خائن است... هرکس با دنیا برای خوشبختی بجنگد، دروغگو است. و هرکس چندتا شعار بی سر و ته بدهد و خودش را قهرمانی نشان بدهد که با مردم بدبختی میکشد، قهرمان... دست مریزاد آی ظریفِ عزیز؛ خسته نباشی قهرمانِ عزیزِ ما.
پ.ن5: «شبیه آخرین سیگارِ قبل از ترک دلچسبی... تو را میخواهمت اما گذشتن از تو الزامی ست...»
پ.ن6: نه به انتظار یاری، نه ز یاری انتظاری...
پ.ن7: چقدر سخته حلالیت گرفتن... و چقدر خوبه که طرف بگه من اصلن نمیفهمم راجع چی حرف میزنی... مگه میشه یادش نباشه؟ غیرممکنه...
پ.ن8: از مجنون پرسیدن تو که اینقدر لیلی رو دوست داری و اگه لیلی حقه، پس چرا اسمی ازش تو قرآن نیومده؟ سریع جواب داد: سبحان الذی اسری بعبده لیلا لیلا لیلا...
هو الحبیب
مدتها پیش بود که دوست داشتنها را به چند قسمت نامساوی تقسیم کردم. اول، آنها که معمولی اند. آنها که میمیرم برایشان؛ ولی خب معمولی اند. قلبم تندتر نمیزند کنارشان. صبح تا شب فکرم را مشغول نمیکنند. مثل مامان و بابا. مثل خاله. مثل محمدطاها. دسته دوم آنها که دوستانه دوستشان داشتم. برای آنها نمیمیرم، اما خب دوستشان دارم. ممکن است یک وقتی دربارهشان فکر کنم، یک وقتی صحبت کنیم با هم، اما باز هم تپش قلبم را تندتر نمیکنند به هرحال. دسته سوم، دوست داشتنهای لعنتیای بود که محکوم بودند به فراموش شدن. باید لحظه به لحظه کمرنگتر میشدند و ضعیفتر. هرثانیه که میگذشت باید بیشتر و بیشتر از وجود من میریختند بیرون. این را از داستانِ مسخره «سیاحت غرب» یاد گرفتم. که نوشته بود در نقطه غریبی در قیامت، آدمها را میگذراند درون وسیلهای مانند سماور. که میخها و پیچهای بلندی دارد. توی سماور، آدمها آنقدر فشرده میشوند که تمام سیاهی روحشان بریزد بیرون. گندی که جمع شده درونشان، تخلیه شود. آنوقت آنها آماده اند برای رسیدن به خدا. برای «لمجموعون...». که بپیوندند به روح خدا. از همان لحظهها بود که تصمیم گرفتم کار سماور خدا را راحتتر کنم و خودم این سیاهی را از روحم بریزم بیرون. حالا کمی بیشتر از دوسال است که با این درگیرم. دست و پا میزنم، میجنگم، میبرم و میبازم. بارها خودم را شکست دادم و بارها از خودم باختم. به هرحال کاری بود که باید انجام میشد. شد... الحمدلله.
دسته بعدی آنها بودند که دوستشان داشتم، تپشم را هم تندتر میکردند اما نباید میرفتند. باید میماندند همینجا. باید روز به روز پررنگ تر میشدند و قویتر. اما نشدند... روز به روز رفتند به سمت زوال. چرا هرچه باید بشود، برعکسش اتفاق میافتد؟ نمیدانم... دوست داشتنهای دسته چهارمم هر لحظه ضعیفتر شدند. من زنده بودم به آنها. به آدمهای پشت سرشان. به خیالشان. به خودشان، به خودشان، به خودشان. کاش روزی بیاید که به خدا بگویم چرا آخر؟ چرا من باید کسی را دوست داشته باشم؟ چرا مرا اینطور آفریدی؟ نمیشد من هم مثل هزاران آدم دیگر توی دنیا، زندگی خودم را بکنم؟ چرا مرا از عشق آفریدی؟ چرا اولین مشخصهای که از خودم به ذهنم میرسد، عاشق بودن است؟ نمیدانم... دوست داشتنهای دسته چهارم مردند. آرام آرام محو شدند...
آخرین قسمتِ تقسیم بندیام، دوست داشتن تو بود. و الحمدلله که این روزها کسی را پیدا کرده ام که خودم را درونش ببینم. که بفهمم میتوان تو را عاشقانهتر دوست داشت. عاشقانهتر مرد برایت. تو تنها دستهای از دوست داشتنهایمی که باقی ماندی. یک دسته را خودم کشتم، یک دسته خودشان مردند. تو اما ماندی. جز این هم قرار نبود باشد. که هو الباقی. نه الله باقی، هو الباقی. هو، اسم عاشقانه خداست. الله یعنی خدا. هو یعنی خودِ خودِ خودِ خدا. و به من از هو، تنها تو رسیده ای. از صمدیت و احدیت و زیبایی هو، تو به من رسیده ای. خوانده بودم «هروقت دیدی بیش از حد به آدما نیاز داری، بدون از خدا دور شدی». دور شده ام خدا. به آدمها نیاز پیدا کرده ام. میشنوی خدا؟ نیاز را از وجود پاک کن. بگذار فقط محتاج خودت باشم. خیلی قبل از این، به دوست داشته شدن نیاز داشتم. حالا فقط به دوست داشتن. این هم نمیخواهم باشد... کمک کن خدا که گرسنگی دوست داشتن برود. جایی دورتر از آنکه بتوانم پیدایش کنم. کمک کن خدا که این روزها، خوب بگذرد. کمک کن از درون و بیرون، پاک شوم... طهارت داشته باشم. دلم طهارت داشته باشد. فکرم طهارت داشته باشد. کمک کن دوست داشتنهای دسته سومم بروند. کمک کن دوست داشتن های دسته چهارمم قوی شوند. کمک کن حالم خوب باشد... کمک کن عاشقترت باشم. هو ی عزیز من... خدای قشنگم... مهربانِ قشنگم... کاش استاد بود تا بنشینم کنارش. تا او فقط حرف بزند و من نگاهش کنم. طلایی موهایش که ریخته روی پیشانی را نگاه کنم. صدای مهربانش را بشنوم. خودش را، آه، خودش را... استاد اگر نبود چه کار میکردم من توی این دنیا؟ کاش بود تا فقط چندلحظه... فقط چندلحظه بنشینم کنارش. فقط چندلحظه حرف بزند. فقط کمی بخندد. فقط پالتو بلندش تا روی زمین برسد و من بدوم تا کنارش. من بدوم و جلوی رفتنش را بگیرم. بدوم و بگویم کارتون دارم... کاش بود و مینشست پشت آن میز قهوهای. کاش بود و از آن شکلاتهای کوچکش باز هم بهم می داد. میداد تا بازهم یک زمستان تمام توی جیب کاپشنم باشد. که هروقت ناراحت میشوم لمسش کنم. که هی این و آن بپرسند چرا اینو نمیندازیش دور؟ و من بخندم... کاش بود تا باز هم بخندد. بخندد و من فقط نگاهش کنم...