هو الحبیب
مدتها پیش بود که دوست داشتنها را به چند قسمت نامساوی تقسیم کردم. اول، آنها که معمولی اند. آنها که میمیرم برایشان؛ ولی خب معمولی اند. قلبم تندتر نمیزند کنارشان. صبح تا شب فکرم را مشغول نمیکنند. مثل مامان و بابا. مثل خاله. مثل محمدطاها. دسته دوم آنها که دوستانه دوستشان داشتم. برای آنها نمیمیرم، اما خب دوستشان دارم. ممکن است یک وقتی دربارهشان فکر کنم، یک وقتی صحبت کنیم با هم، اما باز هم تپش قلبم را تندتر نمیکنند به هرحال. دسته سوم، دوست داشتنهای لعنتیای بود که محکوم بودند به فراموش شدن. باید لحظه به لحظه کمرنگتر میشدند و ضعیفتر. هرثانیه که میگذشت باید بیشتر و بیشتر از وجود من میریختند بیرون. این را از داستانِ مسخره «سیاحت غرب» یاد گرفتم. که نوشته بود در نقطه غریبی در قیامت، آدمها را میگذراند درون وسیلهای مانند سماور. که میخها و پیچهای بلندی دارد. توی سماور، آدمها آنقدر فشرده میشوند که تمام سیاهی روحشان بریزد بیرون. گندی که جمع شده درونشان، تخلیه شود. آنوقت آنها آماده اند برای رسیدن به خدا. برای «لمجموعون...». که بپیوندند به روح خدا. از همان لحظهها بود که تصمیم گرفتم کار سماور خدا را راحتتر کنم و خودم این سیاهی را از روحم بریزم بیرون. حالا کمی بیشتر از دوسال است که با این درگیرم. دست و پا میزنم، میجنگم، میبرم و میبازم. بارها خودم را شکست دادم و بارها از خودم باختم. به هرحال کاری بود که باید انجام میشد. شد... الحمدلله.
دسته بعدی آنها بودند که دوستشان داشتم، تپشم را هم تندتر میکردند اما نباید میرفتند. باید میماندند همینجا. باید روز به روز پررنگ تر میشدند و قویتر. اما نشدند... روز به روز رفتند به سمت زوال. چرا هرچه باید بشود، برعکسش اتفاق میافتد؟ نمیدانم... دوست داشتنهای دسته چهارمم هر لحظه ضعیفتر شدند. من زنده بودم به آنها. به آدمهای پشت سرشان. به خیالشان. به خودشان، به خودشان، به خودشان. کاش روزی بیاید که به خدا بگویم چرا آخر؟ چرا من باید کسی را دوست داشته باشم؟ چرا مرا اینطور آفریدی؟ نمیشد من هم مثل هزاران آدم دیگر توی دنیا، زندگی خودم را بکنم؟ چرا مرا از عشق آفریدی؟ چرا اولین مشخصهای که از خودم به ذهنم میرسد، عاشق بودن است؟ نمیدانم... دوست داشتنهای دسته چهارم مردند. آرام آرام محو شدند...
آخرین قسمتِ تقسیم بندیام، دوست داشتن تو بود. و الحمدلله که این روزها کسی را پیدا کرده ام که خودم را درونش ببینم. که بفهمم میتوان تو را عاشقانهتر دوست داشت. عاشقانهتر مرد برایت. تو تنها دستهای از دوست داشتنهایمی که باقی ماندی. یک دسته را خودم کشتم، یک دسته خودشان مردند. تو اما ماندی. جز این هم قرار نبود باشد. که هو الباقی. نه الله باقی، هو الباقی. هو، اسم عاشقانه خداست. الله یعنی خدا. هو یعنی خودِ خودِ خودِ خدا. و به من از هو، تنها تو رسیده ای. از صمدیت و احدیت و زیبایی هو، تو به من رسیده ای. خوانده بودم «هروقت دیدی بیش از حد به آدما نیاز داری، بدون از خدا دور شدی». دور شده ام خدا. به آدمها نیاز پیدا کرده ام. میشنوی خدا؟ نیاز را از وجود پاک کن. بگذار فقط محتاج خودت باشم. خیلی قبل از این، به دوست داشته شدن نیاز داشتم. حالا فقط به دوست داشتن. این هم نمیخواهم باشد... کمک کن خدا که گرسنگی دوست داشتن برود. جایی دورتر از آنکه بتوانم پیدایش کنم. کمک کن خدا که این روزها، خوب بگذرد. کمک کن از درون و بیرون، پاک شوم... طهارت داشته باشم. دلم طهارت داشته باشد. فکرم طهارت داشته باشد. کمک کن دوست داشتنهای دسته سومم بروند. کمک کن دوست داشتن های دسته چهارمم قوی شوند. کمک کن حالم خوب باشد... کمک کن عاشقترت باشم. هو ی عزیز من... خدای قشنگم... مهربانِ قشنگم... کاش استاد بود تا بنشینم کنارش. تا او فقط حرف بزند و من نگاهش کنم. طلایی موهایش که ریخته روی پیشانی را نگاه کنم. صدای مهربانش را بشنوم. خودش را، آه، خودش را... استاد اگر نبود چه کار میکردم من توی این دنیا؟ کاش بود تا فقط چندلحظه... فقط چندلحظه بنشینم کنارش. فقط چندلحظه حرف بزند. فقط کمی بخندد. فقط پالتو بلندش تا روی زمین برسد و من بدوم تا کنارش. من بدوم و جلوی رفتنش را بگیرم. بدوم و بگویم کارتون دارم... کاش بود و مینشست پشت آن میز قهوهای. کاش بود و از آن شکلاتهای کوچکش باز هم بهم می داد. میداد تا بازهم یک زمستان تمام توی جیب کاپشنم باشد. که هروقت ناراحت میشوم لمسش کنم. که هی این و آن بپرسند چرا اینو نمیندازیش دور؟ و من بخندم... کاش بود تا باز هم بخندد. بخندد و من فقط نگاهش کنم...
- ۰۰/۰۲/۰۶