هو الحبیب
سعاد الصباح مینویسد: «اگر نتوانم فریاد بزنم «دوستت دارم»، دهانم به چه کار میآید؟». من به سوال اساسی «ثم ماذا؟» فکر میکنم و آنگاه تو به یادم میآیی؛ با زخمهایی تکه تکه؛ مثل قبرهای دانه دانه بهشت زهرا؛ افتاده روی زمین. تو به یادم میآیی با این پرسش مهم که اگر عشق نباشد، به چه کار میآید زندگی هایمان؟ سر مگر جز برای این است که بیفتد جلوی پای معشوق؛ سجده کنان؛ و چشمهای روی سرِ بریده شده بچرخند به دنبالش؛ نیابند او را؛ خونِ پیشانی بگیرد جلویشان. چشم مگر جز برای این است که دردی بنشیند میان سیاهیش؛ قرمزِ مخفی درونش، راه بیفتد بیرون؛ بشود خون. من به خون فکر میکنم...
دوباتِن در میانه جُستارهایش، معشوق را همو مینامد که مطهَر است و مطهِر؛ همو که بیعیب است، و بیعیب میکند ما را. دوباتن مینویسد ما عاشق میشویم چون خستهایم از دیدن عیبهای دیگران؛ از دیدن حقارت دنیاهاشان؛ از حرفهایشان، داستانهایشان، شعرهایشان. ما عاشق میشویم چون عاشقیم بر عصمتِ کسی میان تاریکی دیگران. و من باز به تو فکر میکنم. به خستگی از زندگی خودم، از آرزوها، از کلمات، از اشعار، از همه چیز. به این فکر میکنم که رسیدن تو به من وراثتی نبود؛ مولانا مینویسد: «دلِ من گرد جهان گشت...» و دل من هم...
محبوبِ عزیز من...
تو از تمام جهانیان، نه. تو از تمام مفاهیم جهان، نه. تو از تمام آنچه ما سِوَی الله در جهان است، خواستنی تری. تو از کافههای دودگرفته شمالِ شهر خواستنی تری؛ از چنارهای ولیعصر خواستنی تری. تو از چادر نمازهای امام زاده صالح خواستنی تری. از خلوتی نیمه شب چالوس خواستنی تری. تو از برنده بودن، خواستنی تری. تو از کلمات، خواستنی تری. تو از شیرینِ فرهاد، لیلیِ مجنون، آیدای شاملو، خواستنی تری. تو از عاشقانههای دیکنز، شعرهای محمود درویش و از «محبوبِ» محمدصالح اعلا، خواستنی تری. من تمام کوچه پس کوچه های شهر را گشتهام، در تمام کافه ها، قهوه خوردهام و تمام عاشقانههای جهان را خواندهام. رسیدن تو به من، وراثتی نبود. من دنبالت گشتم. تمام شهر را.
و پس از پیدا کردنت؛ مثل یعقوب که بعدِ سالها یافته بود یوسف را؛ سخت در آغوشت گرفتهام. سرم را گذاشتهام روی شانهات. نه. «کلا؛ انه تذکره»، این فقط تصوری بود که آمد و رفت. من در میان کدام قنوت، وصال خواستم؟ موقع فوت کردن کدام قاصدک، آغوشت را تصور کردم؟ هیچ کدام. مگر نه اینکه ما موحد شده بودیم در آرزوها؟ تنها یک آرزو. و آن جز سری بریده جلوی پای تو و چشمانی که بچرخد در کاسه چشم، برای یافتنت، نیست...
از حبیب یاد بگیر؛
به پای امامت
پ
ی
ر
شو ...
می توانی روی من قمار کنی.
من تمام «دل»ها را برای تو رد کردهام.
حالا تنها تو «شاه»نشین قلبم هستی.
نویسنده : ناشناس؛ با اندکی تغییر.
هو الحبیب
آدمها عاشق که میشوند به عرفان هم روی میآوردند. مثلا من پسری را میشناسم که از وقتی عاشق شد، بعد از هرنماز عشا میرود سجده. بلند که میشود نور لامپ در خیسی چشمانش تلالو عجیبی دارد. یک بار که صحبت میکردیم، پرسیدم : «تو اینهمه میری سجده چی میگی به خدا؟» خندید. «بهش قول میدم». خیره نگاهش کردم. گفتم : «قبلنا اینقدر عارف نبودیا». دوباره خندید. «قول میدم که هیچی حواسمو ازش پرت نکنه». نوبت من بود که بخندم. «یعنی تو نمازات اصلا "بهش" فکر نمیکنی دیگه، نه؟». میخواست با مشت بزند روی شانهام؛ جاخالی دادم. «تو سجده به خدا میگم که آدما و چیزای دیگه عمرا نمیتونن اونو ازم بگیرن.» بعد گفت : «فداش میکنم همه چیو...»
گفتم که. آدم ها عاشق که میشوند، به عرفان هم روی میآورند. بعد از هربار که دست هم را محکم میگیرند، یا مثلا هربار که دربند را تا جایی که میشود می روند بالا، زود عذاب وجدان میگیرند. به خانه که میرسند؛ میروند سجده؛ طولانی و عمیق. پر از قولهای ناگسستنی. قربانی کردن تپش قلب برای خدا؛ با هزار شرط البته. «خدایا اگه این عشق به صلاح ما نیست، به صلاحمون کُنِش». «اگه دیگه هییییچ راهی نداره که درست شه، یه بهترشو واسمون جایگزین کن قبل گرفتنش». «خدایا اگه این عشق ما رو ازت دور میکنه، یه چیزیم بذار تو راهمون که جبران کنه، نزدیک شیم بهت». «خدا یعنی اگه هیچ جوره راهی نداره که این عشق رابطه ما رو با تو خراب نکنه، خب باشه ...». جمله آخر را هم کامل نمیکنند. با چشمانی خیس بلند میشوند، یا علی میگویند و صدای بابا میچرخد توی سرشان که میگوید : «خدا کریمه ...»
ما غالبا به این سبک عاشق میشویم و اینگونه آن را با خدایمان تطبیق میدهیم. ولی کربلا جای اما و اگر نیست. جای جملات نیمه کاره نیست. جای قربانی کردن است؛ جای "سه طلاقه".
.
ما بازو در بازوی همدیگر در صفی به حفاظت حسین(ع) در رژهای دورهای، هر آنچه داریم را فدا میکنیم. «بابی انت و امی». نه اینکه یواشکی، در واپسین ساعت شب، با صدایی که برای نماز ظهر هم کم است و با هزار قید و شرط، که فداکردنی تمام و کمال. ایستاده کنار بابا و مامان. «بابی انت و امی». من تمام درد یتیم شدن را میخرم برای تو عزیز من. و میدانم چه دردی دارد بابا و مامان نداشتن. که از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شمارهای را از حفظ بگیرم، بخندم و بگویم : «مامان داری میآی خونه می شه یه کمم شیرینی بخری؟». میدانم از آن به بعد هیچ وقت نخواهم توانست شب به بابا بگویم: «پیر شدم تو قرنطینه. بریم یه دوری بزنیم این اطراف؟». میدانم اگر آنها نباشند، دیگر نمی توانم خودم را پیش کسی لوس کنم؛ نمیتوانم سرم را بگذارم روی پای مامان و بگویم: «حوصلهم سر رفت اینقدر فاینال خوندم» و او دستش را بکشد روی سرم «وا. تو که بلدی همشو. اینقدر خوندن نداره.». میدانم از آن بعد هیچ کس نخواهد بود تا نازم را بکشد غذایی که دوست ندارم بخورم. هیچ کس به خاطر من گریهاش نمیگیرد. هیچ کس زندگیاش را به خاطر من تعطیل نمیکند. هیچ کس برایش مهم نیست من در مهمانی چه لباسی میپوشم. هیچ کس سرِکار به این فکر نمیکند که من در خانه گشنهام است. هیچ کس از نگرانی برای من تب نمیکند. هیچ کس برایش مهم نیست من فردا قرار است در این دنیا چهکار کنم. هیچ کس وسط درس خواندن برایم چیزی نمیآورد که بخورم تا قند خونم نیفتد. من اینها را میدانم. تمامش را. و به مراتب سختتر از این خواهد بود درد یتیمی. ولی نمیدانم چطوری میشود که وقتی اینها میآید توی سرم، بلندتر از قبل فریاد میزنم : «بابی انت و امی ...»
به نام خدایی که آغوشش همیشه باز است ...
به شرط آه ...
جمعیت را که نگاه می کنم دلم می گیرد ... همه اینهمه سیل را که می بینند، ناخودآگاه لبخند می زنند ... فکر می کنند چقدر قشنگ است اینهمه دریای عشق ... که هربک با کوله باری از اشک و احساس قصد سفر کرده اند ... اما من ... نه ... دلم می گیرد و بغض مژه هایم را نوازش می کند ... دل آدم که دست خودش نیست آخر ... یکهو می گیرد ...
ای خدایی که ............ نمی دانم! تو را به کدام صفت باید صدا بزنم ؟ انگار هیچ کدام از نام هایت دلم را آرام نمی کند ... مگر نه این است که اسم های قشنگت باید رگ خواب هر آدمی را بدانند ؟ کافی نیست ... کفاف نمی دهند دل مرا ... این جمعیت را که می بینم، همه فکر و قلبم پر می شود از اینکه مگر "یک نفر" چه فرقی برای داشت خدا ؟ یعنی واقعا این یک نفر، در میان آنهمه انبوه جمعیت چه تفاوتی ایجاد می کرد ؟ چه می شد ؟ کدامین ذره خاک بیشتر لگدمال می شد ؟ یا کدام پرتو خورشید با درست کردن یک سایه بیشتر، خسته می شد ؟ حالا این یک نفر هرچقدر هم که سیاه باشد ... مگر یک تاریکی در میان انبوه چراغ ها چقدر به چشم می آید ؟ گفتم چراغ ... چراغی که سالهاست پر از نفت است اما دلتنگی امان آتش گرفتن را از آن ربوده است ... یک چراغ خاموش ...
آری ... راست گفته اند ... آنجا برای "از ما بهترون" است ... آنجا جای کسانی ست که این یک سال را دلتنگ بوده اند ... به خودم که نگاه می کنم، می بینم مگر من چقدر دلتنگ بوده ام ؟ نبوده ام ... آنجا جای کسانی است که آسمانی اند، من ... من درگیر زمین شدم ... غلتیده در انبوهی از خاک های سیاه ... خوگرفته با سنگ های سرد دنیا ... من زمینی شدم ... سرشار از آرزوهای اینجایی ... "آنجا" مال کسانی ست که آرزوهایشان "آنجایی" شدند ... یک سال گذشت ... در این یک سال من چند قدم به سمت او برداشته ام که حالا بخواهم در مسیرش قدم بزنم ؟ هیچ قدمی ... من درگیر خودم شدم ... سرشار از خودم ... و خالی از او ... من پر از روزمرگی شدم ... پر از کارهای تکراری ... پر از بی هدفی ... من هرشب یک خواب تکراری دم و هر روز صبح با آهنگ تکراری یک ساعت بیدار شدم ... صبحم که خورشید پشت کوه را می دیدم با شبم که به آسمان پرستاره زل می زدم، تفاوتی نداشت ... مگر در انبوه حجم روزمرگی ها ... آنجا برای کسانی ست که تکراری زندگی نکردند ... آنجا جای کسانی ست که از "الضالین" رکعت اولشان در رکعت دوم به "انعمت علیهم" می رسند ... خوش به حالشان ... و نفس های آسمانی آن خاک های جاده، پشت و پناهشان ... ولی آخر ... ما هم دل داریم ...
اشکال ندارد ... دوباره از فردای اربعین، یک سال وقت خواهیم داشت ... که تکراری نباشیم ... که از روزمرگی مملو نشویم ... می توانیم امید داشته باشیم ... به خدای حسین، به حسینِ خدا ... شاید سال بعد .............. چقدر قشنگ گفته اند ... "آه" هم از نام های خداست ... و الان تنها همین یک اسم است که می تواند انبوده بارانی چشم هایم را خشک کند ... آه ... خدا ... آه ... خدا ... آه ... آه ... آه ... آه ... شاید سال بعد ... از طرف ما به شرط تکراری نبودن، از طرف خدا به شرط "آه"! ...
(نوشته شده در 25 مهر 98، در اندک دلتنگی اربعین ...)