حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

۸۸ مطلب با موضوع «هرروز نوشت» ثبت شده است

مشکل کجاست؟

الحق که جا داشت وقتی معلم هندسه دوسال پیشم (که از قضا مدیر مدرسه‌مان هم هست) وسط راهرو می‌گوید: "می‌بینم اخیرن داری کار می‌کنی، دهم که درس نمی‌خوندی"، لپش را بکشم و بگویم: "وقتی بقیه نمره‌هایم اختلاف فاحشی با نمرات هندسه دهم دارد، مشکل از تدریس شماست نه درس خواندن من" :)

 

له سَهری و سُهاری...

فاقد هرگونه ارتباط...

داشتم می‌گفتم به آدم‌هایی که می‌دانند قرار است چکار کنند حسودی‌ام می‌شود. می‌دانند برای چه رتبه‌ای، کدام دانشگاه و کدام آینده تلاش می‌کنند. می‌دانند 5 سال بعد قرار است کجا باشند. اما من حتی حال یک دقیقه بعدم را هم نمی‌دانم. نمی‌دانم تایپ کردن این جمله که به پایان برسد، مثل الان در میانه غم و شادی ایستاده ام، یا متمایل شده ام به سمت غم یا شادی غریبی رخنه کرده است در دلم. من دقیقن همان کسی هستم که می‌تواند چند دقیقه پس از جدی‌ترین فکرهایش به خودکشی، دست‌های پسرخاله تازه پیش‌دبستانی رفته‌اش را بگیرد و هنگام پریدن روی آن تشک سفید رنگ قدیمی جیغ‌هایش به آسمان برود. همانطور که گفتم حالا دیگر در میانه غم و شادی نیستم. دلم برای پسرخاله‌ام تنگ شده. که آنقدر همه‌مان یکی یکی کرونا گرفتیم که مدت‌هاست بغلش نکرده ام. که صبح اول مدرسه رفتنش ندیدمش. که موهایش را پخش نکرده ام توی صورتش. دلم برایش تنگ شده است. برای حالت خاص بینی‌اش. قهوه ای چشم‌هایش. و دست‌های کوچکش. در آستانه غم ایستاده ام. در این آستانه که گریه‌ام بگیرد. داشتم چه می‌گفتم؟ بله. به آنها که آینده خود را می‌شناسند حسودی‌ام می شود. آنها که می‌دانند برای چه آفریده شده اند. امروز داشتم فکر می‌کردم فارغ از آنکه خوب باشم یا نه، مفید باشم یا نه، خدا این جهان را با من -و نه بدون من- خواسته است. یعنی از ستاره‌ها گرفته تا ماه، تا سفیدی‌های راه شیری تا کتاب‌های پخش و پلای اینجا، هیچ کدام بدون من معنی نداشته اند. نه اینکه خودم را خیلی مهم بدانم، نه. فقط مگر نه اینکه خدا حکیم است و کار بیخود انجام نمی‌دهد؟ پس این دنیا به من نیاز داشته برای ادامه یافتنش. دقیقن همانجا که شادمهر گفته است: «وقتی که دنیا رو تنها با من می‌خوای... از هر طرف برم، بازم باهام می‌آی». حالا کمی خوشحال‌ترم. چند هفته پیش نوشته بودم خودم -و احساساتم- شبیه تابع سینوس هستیم. اما نه. سینوس قابل پیش بینی است. معلوم است که در هر نقطه چه حال و هوایی دارد. تابع احساسات من هیچ نظمی ندارد. هیچ ضابطه‌ای هم. هیچ شکل خاصی نیز. مجموعه‌ای از زوج‌های نامرتب. خوشحال، ناراحت. عاشق، افسرده. دیوانه، عاقل. منطقی،؟. منطقی و چه؟ مخالف منطقی بودن دقیقن چه چیزی است؟ اگر کسی به جای احساسش به ترس‌ها و اضطراب‌های ذهنش گوش کند، منطقی است؟ اگر کسی هیچ کاری نکند از ترس اینکه چیزی خراب شود، منطقی است؟ آیا منطق منفک در احساس نیست؟ دلم انبوهی از وقت می‌خواهد و یک رمان بلند جوجو مویز که هیچ سر و تهی نداشته باشد و شخصیت‌های مسخره‌اش از صبح تا شب به عشق‌های گذشته، الان، و آینده‌شان مشغول باشند. اینکه احساسات آدم هیچ نظمی نداشته باشد، قشنگ هم هست. زندگی هیچ وقت تکراری نمی‌شود. خوشی هیچ وقت زیر دلت را نمی‌زند. امروز بیلبوردی دیدم که رویش نوشته بود: «کودکی بخشی از عمر شما نیست، همه آن است»، که البته ربطی به گذران عمر نداشت و تبلیغ دَنِت بود. اما راست می‌گفت به هرحال. چقدر زود بزرگ شدیم. بدتر اینکه نفهمیدیم چه شد بزرگ شدیم. کی شمع‌های تولدمان را فوت کردیم؟ کی سال به سال پیرتر شدیم؟ حرف خاص دیگری ندارم که بزنم. فقط اینکه آقای سید علی نجفی گفته بود ما دو نوع استغنا داریم. استغنا بالشیء و استغنا عن الشیء. اولی یعنی آدم به واسطه داشتن چیزی، از آن چیز بی‌نیاز می‌شود. مثلن من یک خودکار دارم و به واسطه آن خودکار نیاز به خودکار دیگری ندارم. اما دومی یعنی من اساسن نیازی به خودکار ندارم... ما در جستجوری استغنای دوم هستیم. که از خوشی، از خوب بودن حال، از خوشحالی، از آدم ها، از درصد و رتبه و از بعضی چیزهای دیگر بی‌نیاز باشیم. اساسن بی نیاز... جز عاشقت شدن چه کاری می‌شه کرد؟

«افتضاحم، تنشم، مثل دو شب مانده به عید...»

پ.ن: قبل‌تر در مطلبی درباره «دنیای کوچک آدم‌های متکبر» نوشته بودم که منظورم شخص خاصی بود. کمی بعدترش مطلب دیگری با همین عنوان نوشتم که منظورم شخص خاص دیگری بود. الان آن را تکرار نمی‌کنم اما شخص خاص دیگری را هم یافته ام که مثل تمام آدم‌های متکبر دیگر دنیای خیلی کوچکی دارد. 

ا.ت گم شد!

هو الحبیب

امروز چند استوری عجیب دیدم که اعلام می‌کرد کسی گم شده و از همه دوستان و آشنایان تقاضا می‌کرد اگر اطلاعی از او در دست دارند، خبر بدهند. گویا دیروز صبح از خانه خارج شده، موبایلش را با خودش نبرده و تا الان برنگشته. ضمنن درخواست کرده بودند اگر شخص مورد نظر چیزی درباره مکانی داخل یا خارج تهران به کسی گفته، به خانواده‌اش اطلاع بدهند. بگذریم از اینکه این آقا کجا رفته و چه شده، اما من هم بارها به فرار فکر کرده ام. به این فکر کرده ام که اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوند، چندساعتی بگذرد و ببینند هیچ نشانی از من نیست، چه می‌کنند. احتمالن در اولین قدم برای سر زدن می‌آیند توی اتاق. می‌بینند خواب و توی اتاق نیستم. بعد به گوشی‌ام زنگ می زنند که چون سایلنت است، صدا نمی‌دهد و چندبار دیگر زنگ می‌زنند. بعد آن را جایی گوشه کنار تختم پیدا می کنند. بازش می‌کنند و می‌بینند با هیچ کس قرار فرار نگذاشته ام و به هیچ باند قاچاق انسان یا مهاجرت از طریق دریایی نپیوسته ام. بعد چیکار می‌کنند؟ اصلن چقدر طول می‌کشد تا بفهمند نیستم؟ بقیه چطور؟ چقدر طول می‌کشد تا آنلاین نبودنم نگرانشان کند؟ چقدر طول می‌کشد اولین نفر دلش تنگ شود؟ آنها که نگران می‌شوند، یا مثلن دلشان تنگ می‌شود، نگران خودمند یا خودشان؟ نمی‌دانم... اما به هرحال فرار هیچ وقت ایده بدی نیست. فراری به درازای چندسال. خوابیده در سردخانه یک قبرستان بزرگ. بعد که آن چندسال گذشت، کسی بیاید، در کشوی آهنی سردخانه را باز کند و بگوید حالا می‌توانم ادامه بدهم...

البته این افکار مال خیلی وقت پیش بوده. برای علی شانزده ساله خیلی مهم بود که اولین نفر کِی و حتی کی به نبودنش پی می‌برد. اما الان؟ نه. الان بیشتر به شنل جادویی هری پاتر نیاز دارم تا حتی کسی اتفاقی هم شده مرا نبیند...

"خاک تو سرتون! سال بعد باید عکساتون بین این ده تا باشه!"

از بیانات معلم دینی عزیز. که بی‌تاثیر در انگیزه هم نیست...

 

پ.ن: گفته مامان و بابایش دارند طلاق می‌گیرند. اینهمه از بدی عشق نوشتم، این یک بار اما مطمئنم که هیچ‌چیز به جز عشق نمی‌تواند جلوی خودخواهی آدم‌ها را بگیرد. و آدم‌ها اگر خودخواه باشند، نباید ازدواج کنند. و اگر ازدواج کردند، نباید بچه‌دار شوند. و اگر بچه‌دار شدند، نباید آن بچه را مثل خودشان بی‌عاطفه بار بیاورند. و اگر آن بچه را مثل خودشان بی‌عاطفه بار آوردند، باید در انتظار معاد بنشینند. که دنیا گنجایش برخی پاداش‌ها و عذاب‌ها را ندارد و این از دلایل ضرورت معاد بر اساس عدل الهی است. که ام نجعل المتقین کالفجار؟

پ.ن۲: ما رایُک ان نعشق بعضنا سراََ و نُوهم العالمَ اننا اعداء؟

پ.ن۳: یک بار برای اینکه حرص یک نفر را دربیاورم، گوشی را تنظیم کردم که صحفه‌اش خود به خود خاموش نشود. واتساپ را گذاشتم باز باشد و خوابیدم. دارم به این نقطه نزدیک می‌شوم دوباره. سرعتم هم کم نیست...

پ.ن۴: پنج‌شنبه اومده بودن خواستگاری همسایه‌مون. امشبم بله برونشون بود. دلم خواست...

پ.ن بعدی: شاید همه چی تقصیر منه. بعضی وقتا فکر می‌کنم اگه تو هیچی نباشم، تو دوست داشتن آدم خوبیم. یعنی می‌تونم زیاد دوست داشته باشم. این تصور هم به کلی غلطه. خیلی خودخواه‌تر، بی قیدتر و رشد نیافته‌تر از این حرفام. شاید بهتر باشه به جای اینهمه حرف زدن از عشق، شخصیت خودمو از چیزی که هست بهتر‌ کنم. دیگه بسه منتظر موندن واسه خوب شدن زخمایی که خوب نمی‌شن. زخم، تا یه جایی زخمه. بعدش دیگه جزو بدن می‌شه. جزو روح. آه، که ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود. حداقل بیشتر مشتاق باش لعنتی.

پ.ن: به راستی چرا ما تنها جلوی یک نفر و فقط یک نفر است که کم می‌آوریم؟

پ.ن: «مثلا بارون بشه، چتر وا نشه...»

پ.ن: چرا می‌شود برای کسی که نمی‌شناسیمش، ناراحت شویم؟

پ.ن: جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار...

ضمیر متصل ش

و شاید هنوز غدیر آغوشش باشد پشتِ در سالن خیابان مطهری. 

سوال: نقش ضمیر متصل "ش" در جمله بالا چیست؟

جواب: جان و نفس من است :)

پ.ن: 

Dear heart, please stop getting involved in everything. Your job is to pump blood. That's it...

هو الحبیب

 

«قربان» آن است که قرب می‌آورد. و ما پیر شدیم و هنوز نفهمیده ایم سر بریدنِ احساس درون قرب می‌آورد یا اخم‌هایش را که اینهمه توان دادم برای دوست داشتن، چه کارش کردی؟

پ.ن: 

شعر می‌گویم نمی‌فهمی که منظورم تویی؟

یا خری یا نقش خر را خوب بازی می‌کنی :))

 

هو الحبیب

 

نه اینکه دیگر هیچ‌چیز وجود نداشته باشد. نه اینکه هنوز بعضی لحظات دلم از کنترلم خارج نشود. نه اینکه هنوز اشتیاقی (هرچند کوچک) نداشته باشم. اما حالا می‌توانم بایستم رو به روی خودم. که این منم... با تمام احساساتی که داشتم. با تمام شوقی که می‌توانستم انتقال دهم. با هزاران ریشتر قلبم. باید  اینها را بپذیرم. انکار دوست داشتن مشکلی را حل نمی‌کند. انکار دلم که تاب نمی‌آورد نگاه کردنش را، فایده‌ای ندارد. انکار چشم‌هایی که می‌خواهند بچرخند تا نگاهش کنند، فایده‌ای ندارد. انکار اینکه حتی حضورش بیقرارم می‌کند، فایده‌ای ندارد.  فکر می‌کنم آخرین مرحله خوب شدن یک زخم، زیر چسب زخم و پانسمان اتفاق نمی‌افتد. زیر آب گرم است که زخم به آخرین مرحله درمان می‌رسد. آنجا که آخرین بار می‌سوزد. و این برای من چند میز آن طرف‌تر اتفاق می‌افتد. این مرحله، پشت لپتاپ و از کیلومترها آن طرف تر اتفاق نیفتاد. اما حالا که نزدیک است... شاید هنوز کم بیاورم کنارش. شاید هنوز حساب کنم که تا آخر روز چقدر فرصت مانده برای کنارش بودن. شاید هنوز اسمش را عوض نکرده باشم. «z». که بالای کانتکتس‌هایم نیاید. که نگاهم نیفتد به اسمش. شاید هنوز وقتی پیام می‌دهد خوشحال می‌شوم. شاید هنوز دوست دارم نگاهش کنم. شاید هنوز با بقیه آدم‌ها فرق دارد. با بقیه صندلی‌ها. بقیه ردیف‌ها. شاید هنوز تک‌تک جزئیات کارهایش را حفظ می‌شوم. شاید هنوز منصفانه نمی‌توانم نگاهش کنم. ضعف‌هایش را هنوز نمی‌فهمم. اما چیزی دارد تغییر می‌کند... حالا حداقل متوجهم که «آدم» است. نه فرشته. نه بتی که ساخته بودم. نه قشنگ‌ترین مخلوق آفرینش. این را درک می‌کنم و آرام‌تر می‌شوم. و اشتیاق به او فرو می‌نشیند. آدم است، درست مانند همه ما. با تمام جزئیات آن. آن روز از قم که برمی‌گشتیم سوهان خریده بود. با انگشتانش یک تکه را گذاشت توی دستم. مزه آن لحظات را هنوز یادم است. پیراهن آبی‌اش را یادم است. آن لحظه‌ای که روی پول عابر خداحافظی کردیم را یادم است. تمام لحظات آن روز را یادم است. من همه‌چیز را با احساساتم به یاد می‌آورم. وقتی درسی یادم می‌رود، به این فکر می‌کنم که احساسم موقع خواندن آن صفحه کتاب چه بوده. و وای اگر این احساس دوست داشتن باشد. زخم دارد آرام آرام خوب می‌شود. زخمی که همه این روزها مخفی‌اش کرده بودم... دهان باز کرده و خونریزی می‌کند. زخم، چند دقیقه بعد از خداحافظی روی پل عابر را به یاد می‌آورد. که سوار بی آر تی پل مدیریت شدم. دو نفر نزدیک هم نشسته بودند؛ یکی آن طرف شیشه و دیگری این طرف. از دو طرف دست‌های هم را گرفته بودند. چسبیده بودند به دو طرف شیشه. من چقدر آرزو کردم در آن لحظات... که شاید روزی ما هم... حالا آن آرزو دیگر وجود ندارد. حتی او هم دیگر وجود ندارد. فقط یک زخم است که اندکی خون ریزی کرده. اما حالا می‌توانم به همه دنیا اعلام کنم که یک زخم عمیق دارم... اعلام کنم که بعد از او دلم هیچ‌کس را نخواست. اعلام کنم حالا فقط دو سه نفرند که باهاشان صحبت می‌کنم. اعلام کنم که این زخم، تمام اعتماد به نقسم... تمام مهارتم توی حرف زدن... تمام روابط فامیلی... تمام شوق و اشتیاقم... تمام توانِ دوست داشتنم... تمام قشنگی‌ای که چشم‌هایم می‌توانست توی عالم ببیند... تمام رفاقت‌های احتمالی از آن روز به بعد را... تمام عشقی که می‌توانست برای کس دیگری باشد... و خیلی «تمام» های دیگر را کشت. می‌خواهم حالا اعلام کنم که هنوز شوق غریب آن لحظات که اولین بار اسم کوچکم را صدا زد، یادم است. می‌خواهم اعلام کنم وقتی آن روز دیدم یکی دیگر را علی صدا می‌زند، حالم بد شد. می‌خواهم اعلام کنم هنوز آن لحظات که غروب افتاده بود توی چشم‌هایش را یادم است. اعلام کنم هنوز صدایم می‌لرزد کنارش. اعلام کنم هنوز وقتی به کنارش بودن فکر می‌کنم، تمام درد دنیا یادم می‌رود. می‌خواهم اعلام کنم که من از هرکسی که می‌شناسم، قوی‌ترم در دوست داشتن. از هرکسی که می‌شناسم عمیق‌تر است احساساتم. می‌خواهم اعلام کنم هنوز آن روز ماه رمضان را یادم است. هنوز تحلیل می‌کنم که احساسش به من چیست. بزرگترین دارایی من همین زخمی است که دارم... همینقدر عمیق. همینقدر ترسناک. کسی دکتر آشنا سراغ ندارد؟

و لعنت به تو هنوز نمی‌توانم بعد از یک کلمه بدون اسپیس، علامت تعجب بگذارم. که تو اینطوری می‌نوشتی! لعنت به تو که بعد از یک سال و نیم حرف نزدن، دوباره خواستی صحبت کنیم. لعنت به تو که آن دوتا کتاب را دادی به من. لعنت به تو که... لعنت به تو که نمی‌توانی فرق آدم‌ها را بفهمی. فرق آن یکی علی را نمی‌فهمی با من. لعنت به تو که هنوز خداحافظی می‌کنی موقع رفتن. لعنت به تو که باعث می‌شوی استرس داشته باشم. لعنت به تو که حالم را گره زده ای به خودت. لعنت به تو که هر تشابه اسمی کوچکی حالم را بد می‌کند. لعنت به تو که بعضیی آهنگ‌ها را ثبت کرده ای به نام خودت. لعنت به تو که خوبی... نه، نیستی. می‌فهمم نیستی. می‌فهمم که حتی اگر خوب باشی با همه هستی. که حتی اگر بخواهی همه را می‌خواهی. کاش این زخم خون نمی‌آمد اینقدر...

خون می‌جهد از گردنت با عشق و بی‌رحمی

در من دراکولای عمگینی ست... می‌فهمی؟

زل می‌زنم با گریه در لیوان آبی که...

حل می‌شوم توی سوال بی‌جوابی که...

سرگیچه دارم مثل کابوس زمین خوردن

روزی هزاران بار مردن... واقعن مردن...

بعد از تو لای زخم‌هایم استخوان کردم

با هرکه می‌شد، هرچه می‌شد امتحان کردم

پشت سیاهی‌های دنیامان سیاهی بود

معشوقه‌ام بودی و هستی و... نخواهی بود...

(بقیه ابیات این شعر حاوی مطالب جالبی نیست. نخوانید.)

پ.ن: واقعن ممنونم که هستی. و باعث می‌شی هنوز یه نفر وجود داشته باشه که منتظرش بمونم تا صحبت کنیم... (مخاطب این جمله با مخاطب جملات دیگر فرق دارد)

 

هو الحبیب

 

یک پنجاه و دوم از هرچه که باید می‌شد، شد. فقط مانده است شانزده تا تست اول آی کیوی جامع دین و زندگی که بزنم و تحلیل کنم و اولین هفته‌اش تمام شود... 

ادامه مطالب این پست ارزش خواندن ندارد ( مثلن بقیه چیزایی که نوشتم داره...)

هو الحبیب

 

زمستان شانزده سالگی‌ام آنقدر درد کشیده بودم که احساسِ قوی‌ترین آدم دنیا را داشتم... فکر می‌کردم بعد از آنهمه، دیگر هیچ‌‌چیز نمی‌تواند تکانم دهد. همان کالجبل الراسخ که می‌گویند. این روزها می‌فهمم که تصورم از درد اشتباه بوده. درد نقطه پایان ندارد. ماشین نیست که از یک سرعتی به بالا نتواند حرکت کند... برج نیست که از یک طبقه‌ای بیشتر نداشته باشد... یک دریای بزرگ است. که هرچه غوطه بخوری به پایانش نزدیک تر نمی‌شوی، فقط بیشتر به عمق آن پی می‌بری. این روزها درد همه‌جایم را بغل کرده است. انگار زمانی که حواسم نبوده، خودش را به شکل آدم در آورده. بعد شانه‌‌هایم را بوسیده و دو مار بزرگ از جنس رنج را برایم به یادگار گذاشته... مارها فقط با خوابیدن بیش از اندازه است که آرام می‌شوند. با سفید کردن موهایم. با کتاب خواندن برای فراموشی. فیلم دیدن برای فراموشی. سریال دیدن برای فراموشی. غذا خوردن برای فراموشی. راه رفتن برای فراموشی. همه چیز برای فراموشی... فراموش کردن چه؟ شاید خودم. شاید روزهای قبل از این. یعنی نه اینکه روزهای قبل از این بهشتِ برین بوده اند و حالا خاطره‌شان اذیت می‌کند، نه... به هرحال شاید روزهای بهتری بوده اند. شاید هم نه. شاید من همیشه درباره دیروز اینطور فکر می‌‌کنم. داشتم درباره فراموشی می‌نوشتم. اینکه آدم زندگی کند تا فقط زمان بگذرد و به چیزهایی که دوست ندارد فکر نکند، حالت قشنگی نیست... یعنی من دوست ندارم اینطور باشد. چیزهایی داشتم که همه‌شان را از دست دادم... بعد از آن زمستان شانزده سالگی، بی‌اهمیتی به آدم‌ها را یاد گرفته بودم. واژه‌هایی از قبیل «به درک» و «به جهنم» را سر لوحه زندگی ام قرار داده بودم و مدت‌ها خوشحال بودم... بعد دوباره آن اهمیت افراطی به همه چیز برگشت. دقیقن می‌دانم که دلیلش چیست... کاش می‌شد این دلیل را برای همیشه فراموش کنم. کاش این دلیل تنها امید زندگی‌ام در این لحظاتِ درد نبود. کاش می‌شد این دلیل را دفن کرد میان قبری عمیق در قلبم. نمی‌شود... نمی‌توانم... این دلیل اگر نباشد، خیلی چیزها خراب می‌شود. 

 

جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد...

 

هو الحبیب

 

شهرزاد می‌توانست برای من فقط چند تار موی سفید به ارث بگذارد. که باز هر کس مرا ببیند بگوید چرا اینقدر سفید شده اند اینها. بخندم و بگویم ارثی است. همین... شهرزاد اما میراث بزرگتری برایم به جا گذاشت. شهرزاد بغض مرده مرا باز کرد. این تجمع لعنتی گریه میان گلویم بالاخره باز شد... آنقدر که با هر صحنه‌اش گریه کردم. با هر سیگار قباد گریه کردم. با بیقراری فرهاد گریه کردم. برای بار انبوه غم روی دل شهرزاد گریه کردم. با هر قصه هزار و یک شب گریه کردم. برای هاشم گریه کردم. برای انبوهی از قساوت در قلب گریه کردم. برای همه چیز گریه کردم... در هر قسمتش گریه کردم. شهرزاد بزرگم کرد. قد کشیدم به بلندای تنهایی. کوچه‌‌های منتهی به اذیت شدن احساسی را بستم. می‌دانی... قباد می‌فهمید عشق یعنی چه. قباد حاضر بود «همه چیز» را رها کند تا فقط... فقط شهرزاد کنارش باشد. خودش گفت. که به چه دردش می‌خورد آن همه مال و اموال لعنتی دیوانسالار وقتی شهرزاد نیست؟ اصلن تمام پول و قدرت عالم چه ارزشی دارد اگر شهرزاد نباشد؟ فرهاد فرق داشت اما. فرهاد آرزوهای خودش را داشت. کارهای خودش را. زندگی خودش را. من شبیه ترم به قباد. اصلن شبیهم به هولدن وقتی به سلی گفت بروند جایی دور. اینها همه شعار است... خودم می‌دانم که شبیه ترم به فرهاد... من از خیلی چیزها حاضر نیستم بگذرم برای عشق. نمی‌دانم... شاید هم باشم. شاید باید امتحان کرد. شاید اول باید شهرزادی باشد که دوستش داشته باشم، بعد ببینیم چه می‌شود...

اصلن چرا اینها را بنویسم؟ چرا از آن آهنگِ غریب عزیزم کجایی ننویسم... آنجا که می‌گوید: «بیا زخم‌هامو یه جوری رفو کن...». می‌توانست بگوید: «بیا زخم‌هامو با عشقت رفو کن». یا مثلن «بیا زخم‌هامو با دستات رفو کن». وزنش هم درست بود حتی. اما نه... زخم‌ها فقط باید «یه جوری» رفو شوند. «یه جوری» که نمی‌دانیم چجوری...«یه جوری» که خودش یکهو می‌شود... با دوست داشتنت؟ با دست‌هایت؟ با حرف زدنت؟ با خندیدنت؟ با مشکی چشم‌هایت که نزدیک غروب، اگر به آفتاب نگاه کنی قهوه‌ای می شوند؟ بلوطی رنگ... نمی‌دانم. «یه جوری». هر طور بلدی. هر طور می‌توانی... 

خلاصه اینکه «اگر روزی بیاید که عاشق کس دیگری شوم، تا آخر عمر تو را نخواهم بخشید...»

 

پ.ن1: احبینی لاسبوع، لایام، لساعات، فلست انا الذی یهتم بالابد... برای یک هفته، چند روز، چند ساعت دوستم داشته باش، چراکه من به ابدیت اهمیتی نمی‌دهم...

پ.ن2: «دنیا جای نرسیدنه... اگه دیدی رسیدی، تعجب کن»

پ.ن3: آن صحنه مردن قباد با این آهنگ «نشد» می‌کشد آدم را. به همین صراحت... «انگار تو قلبم غم دلخواه تو مونده...»

پ.ن4: و من دوست دارم دخترم را «شهرزاد» صدا کنم...

پ.ن5: دوست داشتم یکی باشه که بهش بگم بیا بریم سینما خورشید رو ببینیم... نیست :)