هو الحبیب
اولین بار کمی بیشتر از یک سال قبل بود که احساس کردم دارم میمیرم. فردایش امتحان داشتیم. گفته بودم باید درس بخوانم. نمیتوانم بیایم. اصرار کردند... رفتیم. و در تمام لحظاتش هزار بار مردم و زنده شدم... وقتی از این مغازه میرفتند به آن یکی، وقتی میخندیدند، وقتی رفتند کافی شاپ، وقتی سوار ماشین شدند که برگردند و در تمام لحظات دیگر... حجم عظیمی از احساسات حلقه زده بود دور گلویم. بیوقفه فشار میداد... درست توی همان لحظهها، پیامِ عجیبی داد... حرفی زد که خیلی وقت بود میخواستم بزند. کلن آدمی نبود که ابتدا به ساکن پیام بدهد، اول شروع کند به حرف زدن، اصلن آدمی نبود که بشود دوستش داشت. برای همه اینها، آن لحظه حالم به هم خورد. تمام دلم پیچید به هم... آن روزها فکر میکردم او می تواند همانی باشد که میخواهم. فکر میکردم برای همه چیز خوب است. نبود... جوابش را ندادم. فقط یک اموجی سوال فرستادم و تمام...
.
اولین بار کمی کمتر از سه سال قبل بود که فهمیدم میتوانم آدمها را یک جورِ خاصی دوست داشته باشم. و البته آدمها هم میتوانند یک جور خاصی دوستم داشته باشند. آن روزها حجم غریبی از احساسات داشتم که باید می دادمشان به کسی. دادم. همهاش را پس زد... و من خیلی مغرورترم از اینکه دوست داشتن کسی را التماس کنم. نکردم. احساسات قویتر شدند. روز و شبم را تصرف کردند. هر لحظه که میگذشت قوی تر میشدند. باید میمردند... بیش از آن نمیتوانستند بمانند. پس جنگی نابرابر را شروع کردیم. مسخرهام می کردند که با چیزی که دست خودت نبوده نمیتوانی بجنگی. که «امر غیر اختیاری حکم ندارد». من اما حکمش را صادر کرده بودم. اعدام شدند. من فرو رفتم در یک خلا غریب...
.
اولین باری کمی کمتر از دوسال پیش بود که فهمیدم به حدی از سیاهی رسیده ام که حتی خودم هم نمیتوانم خودم را تحمل کنم. باید کاری میکردم... نمیشد همانطور نشست به تخریب کاخ آرزوها. همه چیز در سیاهی مطلق بود تا اینکه آن سفر پیش آمد... آن روزها نمیفهمیدم... شبیه آدمی بودم که از این سلول زندان درش میآورند تا برود سلول دیگری ولی او فکر میکند آزاد شده. شبیه کسی بودم که میخواهند از این طبقه جهنم انتقالش دهند به آن یکی، ولی فکر میکند راهی بهشت است. وارد جهنم دیگری شده بودم. و باز حجم غریبی از احساسات... این یکی را خودم نتوانستم حکمش را اجرا کنم. حتی حکمی هم نبریدم برایش... نیاز بود به کمک دیگران. کمک کردند... و این حجم غریب از احساسات ماند روی دلم... حسرت گفتن دوسِت دارم ماند روی دلم. حسرت نوشتن از چشمها، گرفتن دستها، حسرت برای هم از دوست داشتن نوشتن. حسرت رها کردن خودم برای غرق شدن در کسی. حسرت خودِ خودم بودن کنار کسی. و حسرت خیلی چیزهای دیگر...
.
اولین بار کمی کمتر از چندساعت پیش بود که دیدم با هرکه میشد هرچه میشد را امتحان کرده ام. نشده... مانده ام در برزخ دوست داشتن. روبهروی دژخیم عشق. این قلعه برای بالا رفتنم خیلی بلند است... و چه میتوان کرد در این افسون بیپایان... در مستی بیش از حد دوست داشتن. در شوق داشتن به هرچیزی که رنگی از دوست داشتن دارد... دو سال پیش که اینجا برف آمده بود رفتیم پارک ملت. من در بدترین روزهای احساساتم بودم... در شدیدترین لحظات جنگ. آنجا حالم از هردو نفری که دست هم را گرفته بودند، به هم خورد. اصلن از هردونفری که کنار هم راه میرفتند. هر دونفری که هم را میشناختند. هر دونفری که به هم فکر میکردند. هر دونفری که دستهای یخ زدهشان عرق کرده بود توی هم. هر دو نفری که کوچکترین حرفِ مشترکی داشتند... و حالا دوباره دارم به آن لحظهها نزدیک میشوم... به لحظه غریب ورود به برزخ. که هیچ کس را ندارم دوستش داشته باشم... و اصلن چرا احساسات اینقدر در من غلیظ است؟ چرا باید کم بیاورم در مقابلشان؟ چرا به کوچکترین حرفها حساسم؟ چرا درباره تک تک کلمههایم به بقیه فکر میکنم... کاش کسی بود تا سرم را بگذارم روی زانویش، هی گریه کنم، او هی موهای روی پیشانیام را شانه کند این ور و آن ور... کسی بود تا تمام این حرفها را برایش بگویم... کسی بود تا دوستش داشته باشم... این احساسات بیش از اندازه قوی شده اند. من کسی را ندارم برایشان... فکر میکردم با نوشتن اینها آرام تر شوم، نشدم...
لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست
بعد از من و جان کندنِ من نوبت توست
دیوانهتر از من چه کسی هست، کجاست
یک عاشقِ اینگونه از این دست کجاست؟
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر بزند
من را بگذار عشق زمینگیر کند
این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
من عشق شدم، مرا نمیفهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمیفهمیدند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
ای روح مرا تا به کجا میبری ام؟
دیوانه این سرابِ خاکستری ام...
میسوزم و میمیرم و جان میگیرم
با اینهمه هربار زبان میگیرم
آواره آن چشم سیاهت شده ام
بیچاره آن طرز نگاهت شده ام
هربار مرا مینگری میمیرم
از کوچه ما میگذری میمیرم
سو سو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی، آِینه بندان شده است
این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمیخواست عزیز
دیوانه ام، از دست خودم سیر شدم
با هرکسِ همنامِ تو درگیر شدم...
پ.ن: «که دریا پالودن و بر سرِ تیغِ تیز غنودن، آسانتر از آنکه بی یار و دوست بودن»
- ۰۰/۰۲/۲۳
حسرت رها کردن خودم برای غرق شدن در کسی..
. انقدر آشنام با این جملات که انگار من نوشتمشون... چه باید کرد؟ چه میشه کرد؟ نقطه خطرناک اونجاست که این نیاز بی جواب قلب آدم رو ضعیف کنه... در حالیکه عشق،انس، رفاقت و هرمفهوم متعالی شبیه اینها باید وقتی اتفاق بیفته که تو در حد اعلایی از قدرت روحی ، در غیر اینصورت باید به اصل تعالی شک کرد... خطرناکه..خطرناکه ..آدم حیقیتا مستاصله ..حتی نمیدونه چطور باید خودش رو نجات بده ؟ باید چکار کنه..؟چطور کنار بیاد..؟و پناه بر خدا..پناه بر خدا...