حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

هو الحبیب

 

اولین بار کمی بیشتر از یک سال قبل بود که احساس کردم دارم می‌میرم. فردایش امتحان داشتیم. گفته بودم باید درس بخوانم. نمی‌توانم بیایم. اصرار کردند... رفتیم. و در تمام لحظاتش هزار بار مردم و زنده شدم... وقتی از این مغازه می‌رفتند به آن یکی، وقتی می‌خندیدند، وقتی رفتند کافی شاپ، وقتی سوار ماشین شدند که برگردند و در تمام لحظات دیگر... حجم عظیمی از احساسات حلقه زده بود دور گلویم. بی‌وقفه فشار می‌‌داد... درست توی همان لحظه‌ها، پیامِ عجیبی داد... حرفی زد که خیلی وقت بود می‌خواستم بزند. کلن آدمی نبود که ابتدا به ساکن پیام بدهد، اول شروع کند به حرف زدن، اصلن آدمی نبود که بشود دوستش داشت. برای همه اینها، آن لحظه حالم به هم خورد. تمام دلم پیچید به هم... آن روزها فکر می‌کردم او می تواند همانی باشد که می‌خواهم. فکر می‌کردم برای همه چیز خوب است. نبود... جوابش را ندادم. فقط یک اموجی سوال فرستادم و تمام...

.

اولین بار کمی کمتر از سه سال قبل بود که فهمیدم می‌توانم آدم‌ها را یک جورِ خاصی دوست داشته باشم. و البته آدم‌ها هم می‌توانند یک جور خاصی دوستم داشته باشند. آن روزها حجم غریبی از احساسات داشتم که باید می دادمشان به کسی. دادم. همه‌اش را پس زد... و من خیلی مغرورترم از اینکه دوست داشتن کسی را التماس کنم. نکردم. احساسات قوی‌تر شدند. روز و شبم را تصرف کردند. هر لحظه که می‌گذشت قوی تر می‌شدند. باید می‌مردند... بیش از آن نمی‌توانستند بمانند. پس جنگی نابرابر را شروع کردیم. مسخره‌ام می کردند که با چیزی که دست خودت نبوده نمی‌توانی بجنگی. که «امر غیر اختیاری حکم ندارد». من اما حکمش را صادر کرده بودم. اعدام شدند. من فرو رفتم در یک خلا غریب...

.

اولین باری کمی کمتر از دوسال پیش بود که فهمیدم به حدی از سیاهی رسیده ام که حتی خودم هم نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. باید کاری می‌کردم... نمی‌شد همانطور نشست به تخریب کاخ آرزوها. همه چیز در سیاهی مطلق بود تا اینکه آن سفر پیش آمد... آن روزها نمی‌فهمیدم... شبیه آدمی بودم که از این سلول زندان درش می‌آورند تا برود سلول دیگری ولی او فکر می‌کند آزاد شده. شبیه کسی بودم که می‌خواهند از این طبقه جهنم انتقالش دهند به آن یکی، ولی فکر می‌کند راهی بهشت است. وارد جهنم دیگری شده بودم. و باز حجم غریبی از احساسات... این یکی را خودم نتوانستم حکمش را اجرا کنم. حتی حکمی هم نبریدم برایش... نیاز بود به کمک دیگران. کمک کردند... و این حجم غریب از احساسات ماند روی دلم... حسرت گفتن دوسِت دارم ماند روی دلم. حسرت نوشتن از چشم‌ها، گرفتن دست‌ها، حسرت برای هم از دوست داشتن نوشتن. حسرت رها کردن خودم برای غرق شدن در کسی. حسرت خودِ خودم بودن کنار کسی. و حسرت خیلی چیزهای دیگر...

.

اولین بار کمی کمتر از چندساعت پیش بود که دیدم با هرکه می‌شد هرچه می‌شد را امتحان کرده ام. نشده... مانده ام در برزخ دوست داشتن. روبه‌روی دژخیم عشق. این قلعه برای بالا رفتنم خیلی بلند است... و چه می‌توان کرد در این افسون بی‌پایان... در مستی بیش از حد دوست داشتن. در شوق داشتن به هرچیزی که رنگی از دوست داشتن دارد... دو سال پیش که اینجا برف آمده بود رفتیم پارک ملت. من در بدترین روزهای احساساتم بودم... در شدیدترین لحظات جنگ. آنجا حالم از هردو نفری که دست هم را گرفته بودند، به هم خورد. اصلن از هردونفری که کنار هم راه می‌رفتند. هر دونفری که هم را می‌شناختند. هر دونفری که به هم فکر می‌کردند. هر دونفری که دست‌های یخ زده‌شان عرق کرده بود توی هم. هر دو نفری که کوچک‌ترین حرفِ مشترکی داشتند... و حالا دوباره دارم به آن لحظه‌ها نزدیک می‌شوم... به لحظه غریب ورود به برزخ. که هیچ کس را ندارم دوستش داشته باشم... و اصلن چرا احساسات اینقدر در من غلیظ است؟ چرا باید کم بیاورم در مقابلشان؟ چرا به کوچک‌ترین حرف‌ها حساسم؟ چرا درباره تک تک کلمه‌هایم به بقیه فکر می‌کنم... کاش کسی بود تا سرم را بگذارم روی زانویش، هی گریه کنم، او هی موهای روی پیشانی‌ام را شانه کند این ور و آن ور... کسی بود تا تمام این حرف‌ها را برایش بگویم... کسی بود تا دوستش داشته باشم... این احساسات بیش از اندازه قوی شده اند. من کسی را ندارم برایشان... فکر می‌کردم با نوشتن اینها آرام تر شوم، نشدم... 

لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست

بعد از من و جان کندنِ من نوبت توست

دیوانه‌تر از من چه کسی هست، کجاست

یک عاشقِ اینگونه از این دست کجاست؟

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر بزند

من را بگذار عشق زمین‌گیر کند

این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند

من عشق شدم، مرا نمی‌فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی‌فهمیدند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

ای روح مرا تا به کجا می‌بری ام؟

دیوانه این سرابِ خاکستری ام...

می‌سوزم و می‌میرم و جان می‌گیرم

با اینهمه هربار زبان می‌گیرم

آواره آن چشم سیاهت شده ام

بیچاره آن طرز نگاهت شده ام

هربار مرا می‌نگری می‌میرم

از کوچه ما می‌گذری می‌میرم

سو سو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی، آِینه بندان شده است

این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی‌خواست عزیز

دیوانه ام، از دست خودم سیر شدم

با هرکسِ همنامِ تو درگیر شدم...

 

پ.ن: «که دریا پالودن و بر سرِ تیغِ تیز غنودن، آسان‌تر از آنکه بی یار و دوست بودن»

  • ۰۰/۰۲/۲۳

نظرات (۱۸)

حسرت رها کردن خودم برای غرق شدن در کسی..

. انقدر آشنام با این جملات که انگار من نوشتم‌شون... چه باید کرد؟ چه میشه کرد؟ نقطه خطرناک اونجاست که این نیاز بی جواب قلب آدم رو ضعیف کنه... در حالیکه عشق،انس، رفاقت و هرمفهوم متعالی شبیه اینها باید وقتی اتفاق بیفته که تو در حد اعلایی از قدرت روحی ، در غیر اینصورت باید به اصل تعالی شک کرد... خطرناکه..خطرناکه ..آدم حیقیتا مستاصله ..حتی نمیدونه چطور باید خودش رو نجات بده ؟ باید چکار کنه..؟چطور کنار بیاد..؟و پناه بر خدا..پناه بر خدا...

پاسخ:
این حرفای شما هم خیلی آشناست برای من :))
مدت هاست دارم فکر می کنم این نقطه تعالی کجاست و چجوری می شه بهش رسید. و اینکه اگه نرسید باید کلا بیخیال شد؟

 آخرین نسخه ای که من بهش رسیدم اینه که آدم باید با تنهایی فطری و همیشگی‌ش کنار بیاد... اینجوری که انگار درمون این درد و سامون این اشفتگی رو اصلا نباید از آدم ها بخواد. نمیدونم..شاید اینم یه نوع گول زدنه خوده برای فرار از مواجهه با حقیقت ولی حس میکنم ، فقط حس میکنم آدم باید اصل درمان رو از جای دیگه ای بطلبه و بعد تکیه کنه به قدرت درمانگری همونجا! و شاید شاید روحش اینطور قدری توان گرفت برای صبر تا یافتن و شناسایی اونی(یا اونایی:)) که تجویز همون درمانگر اصلیه ...

من بیشتر از اینکه بدونم چطور میشه رسید به اون تعالی میدونم نرسیدن بهش چقدر وحشتناکه....

یه چیزی که همیشه دلم میخواست با ادمی که آشناست با این اشفتگی دربارش حرف بزنم اینه که چرا این مشکلو بقیه ادما ندارن؟ چرا ادما انقدر راحت و اسوده کنار همن و دل‌گرمن به هم؟ چرا این احساس تنهایی که تمام وجودمون رو اتیش میزنه رو همه درک نمیکنن؟ من واقعا نمی‌فهمم چرا و ریشه این نا راحتی کجاست ؟

 

پاسخ:
با "تنهایی فطری و همیشگی" خیلی موافق نیستم. اگر ما محکوم بودیم به این تنهایی هیچ وقت تو اجتماع خلق نمی شدیم. ولی اینکه باید درمان رو از جای دیگه ای جستجو کرد رو خیلی قشنگ گفتین. یعنی انگار آدما هرچی متصل تر، از این غم و شادیای یه روزه مُنفک تر. نمی دونم چجوری بگم، ولی وقتی کسی به اون اصل درمان وصل باشه، دیگه لنگِ دوست داشتن و دوست داشته شدن و اینا نیست :))
خیلی سوال خوبیه ... نمی دونم واقعا. البته اینم هست که شاید خیلیا دارن، یکی مثل من می آد همینجوری می ریزدش بیرون، یه سریا هم می ریزن تو خودشون ...

کاش این قابلیت وجود داشت که پست رئیس جمهورتون رو هزار بار لایک کنم

پاسخ:
خیلی لطف دارین :)) 
اینقدرها هم چیز خاصی نیست ...

نمیدونم. شاید چون درکی ندارم از لحظه ای که توش عمیقا و حقیقتا احساس نکنی که تنهایی تو این دنیا ،فکر میکنم این احساس عجیین با فطرتمونه.

دقیقا!دقیقا! کسی که وصله به اصل درمان! لنگ دوست داشتن و دوست داشته شدن نیست ،منتظر و مریض و ضعیف و بی‌تاب و بی‌قرار نیست و برای همین آمادست برای حقیقی ترین و متعالی ترین و شاید وصل ترین:) دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها... 

کسی در من گواهی میده به درست بودن این نگاه. اما مسئله اینه که یک ایده عملی کاربردی برای گذروندن روزهام رو نتونستم استخراج کنم ازش...

بهرحال لطفا دریغ نکنین از به اشتراک گذاشتن  کشفیاتتون در این مورد اینجا:)

پاسخ:
بله دقیقن. انگار هرچی کمتر آدم لنگ باشه، راحت تر می رسه ...
چشم، حتمن (البته اگر حرفی داشته باشم برای گفتن ...) :))

@The Selenophile

سلام.یک عزیزی نماز شب رو پیشنهاد می کردن؛می گفتن وقتی توی دل شب و تنهایی،بلند میشی و با درمانگر اصلی ارتباط برقرار می کنی و به این کار در طول عمر تداوم می بخشی،به مرور می بینی که تنهایی در مواقع و مکان های دیگه اذیتت نمی کنه.

خودِ من اگه اون قسمتی از قسمت های زندگیم رو که باید به خدا اختصاص بدم،با توجه درست و حواس جمع اختصاص بدم،

تاثیر مهمی می گیرم چه برسه به استفاده از ایده ی نماز شب..

 

پاسخ:
الم یروا اَنا جعلنا لیلا لیسکنوا فیه و النهار مبصرا اِن فی ذلک لآیات لقوم یومنون...
یه عزیزی هم می گفت حتی گربه ها هم می دونن که شب برای سکون و آرامشه. پس چرا گفته باید از قوم یومنون باشیم تا بفهمیم آرامش شب رو؟ چی هست تو شب؟ :)

ناشناس عزیز. متاسفانه آشنا نیستم با این فضا و نمیدونم این پیامو میبینید یا نه. ولی خیلی ممنونم بابت پیشنهادتون . التماس دعا :)

سلام،در ارتباط با پست بیست و نهم اردیبهشت،یاد یک جمله افتادم از آقای کافی،معروف به شهید نیمه ی شعبان.

یک جوری زندگی کنید که وقتی مردید،امام براتون گریه کنن.نه اینکه بگن خدا رو شکر!اینم مرد.

(نقل به مضمون)

پاسخ:
چه جمله دقیق و قشنگی :))

آخ که پست آخر...

که بعضیا با نادیده گرفتن تونایی اندیشه دانش آموز...

باید این پست رو روی دور تکرار، بخونم و بخونم... 

پاسخ:
همیشه دوست داشتم ازشون بپرسم چرا واقعا. اگه حوصله شو، توانشو یا هرچیشو ندارین، خب اینهمه شغلِ دیگه ...
:)))
انجمن شاعران مرده رو دیدین؟

سوال به جایی بوده. معلمی، شاید بیشتر از مشاغل دیگه همراه خودش مسئولیت میاره.

 

نه هنوز :}

کتابشو خوندین؟ 

پاسخ:
اوهوم، خیلی بیشتر.

نه هنوز :}

سلام . چرا کامنت همه پست هارو باز نمیکنید؟ گاهی نظرات رشد و توسعه میدن دیدگاهو:)

پاسخ:
سلام
بله، همیشه همینطوره... تلاش می‌کنم باز کنم :)

میتونم بپرسم چی مانعه؟

البته اگر اشکالی نداره.

برام خیلی جالبه که بدونم.

پاسخ:
چیزی مانع نیستش، سلیقه شخصیه صرفن :))

ماشالله شب زنده دار هستیناااا..

بله میفهمم امتحانا...

منم کاش درس میخوندم 😑

+چرا یه سری کامنتا رو جواب نمیدین ؟ =)

و درمورد پ.ن پست اخر تون

ناشناس اگه عضو بیان باشه جواب بدید میتونه بخونه

ولی اگه خارج از بیان باشه باید برید به ادرس ایمیل یا وبلاگ خارج از بیانش 

 

پاسخ:
عاملِ حواس پرتی خوبیه امتحان ...
+ جواب دادم هرچی بوده رو ... چیزی بوده که نداده باشم؟
آها، ممنونم ... ولی خب من نمی دونم عضو هست یا نه ...

سلام.یه سر به کامنت های این پست می زنین؟

پاسخ:
سلام ...
بله، دیدم. و می نویسم به زودی :)
+هدف از ناشناس گذاشتن این کامنت چی بوده؟

اگر آی پی  نداره و گزینه پاسخ واسه تون فعال هست مال بیانه

در غیر این صورت غیر بیانه

 

پاسخ:
آها... نمی دونستم. ممنونم :)

+دیگر :))))

موجب رنجش نباشد؛ناشناس دادن در بلاگستان،امری ست عادی.

پاسخ:
که اینطور... :)

چه جالب.همین دیشب یه عکس تو اینستا دیدم که می گفت دلتنگی های شبانه رو جدی نگیرید.

 

[اینجا یه کم ابهتش زیاده برام =} هر دفعه نظر میذارم دچار خودخوری میشم.دونقطه دی]

پاسخ:
احتمالا کسی که اونو گذاشته آدم عاقلی! بوده که مثل من خودشو واسه این چیزا اذیت نمی کرده :)))

(ولی من هردفعه خیلی خوشحال می شم... هرسری یه کم دیرتر جواب می دم که زود نگذره و تموم نشه :) )

چه عقلا زیاد شدن تو مجازی:) :دی

 

(پس حداقل خودخوری نمی کنم. تو کلیسا چطوری وارد میشن؟ سکوت، نگاه کردن به اطراف، محو مناظر شدن :دی این حس من بود به اینجا) 

پاسخ:
اوهوم، خیلی :)
(بله بله، نکنین. البته کلیسا خیلی قشنگه معمولا، حرفای اینجا چندان قشنگ نبوده هیچ وقت :) )

:)) در مورد نوشته پرانتز حرفی نمی زنم.آن را که عیان است چه نیاز به تکرار دوباره ست؟

 

پ.ن:راستی ما اینجا یه آقای شاعر داریم...آقای عینک.نمی دونم وبشون رو می شناختید یا نه.گفتم که هم به لحاظ تعدد خانم‌ها حس اقلیت نداشته باشید،هم شعرهاشون زیباست.

پاسخ:
:)) هعععی ...
پ.ن: بله، بله. می خوندم ایشونو و می خونم هنوز. خییییلی قشنگه شعراشون ...