هو الحبیب
خیلی وقت پیش از دنیای سرد و بیمحبتی نوشته بودم که تویش نفس میکشیم. جمله آخر اینطور تمام میشد: «و دوست نداشتن اولین نشانه مرگ است». آن روزها نمیفهمیدم معنی این را. اما حالا، بعد از مدتها مرده زندگی کردن میفهمم. میفهمم دوست نداشتن چگونه است. مردن چگونه است. اما انگار چیزهای دیگری نیز برای فهمیدن وجود دارد. مثلن احیا شدن. برگشتن و نفس کشیدن. راستش هنوز خیلی اینها را بلد نیستم. دوست نداشتن و یخ بودن و مردن را چرا، اما زندگی را نه. دوست داشتنت را نه. گفتنش را نه. من نمیگویم که هیچ کس نمیتواند تو را اینقدر که دوستت دارم دوست داشته باشد. چرا، میتواند. خیلی بیشتر از این میتواند. که تمام دنیا با هم کوچک است برای دوست داشتن تو. اما این را درباره خودم مطمئنم که بیش از تو، نه تنها هیچ کس را، که هیچ چیز را نمیتوانم دوست داشته باشم. فکر میکنم تو تنها پیوند سازگار شده به قلب منی. و چرا به نظرم همه اینها برایت خندهدار خواهد بود؟ که من تو را حتی آنقدرها نمیشناسم، اما اما... میدانم که چیزی درون تو با تمام آنچه میشناخته ام، تمام آنچه دیده ام (و شاید تمام آنچه آفریده شده) متفاوت است، مطمئنم. و ببخشید که اینها اینقدر بچگانه شد. گفته بودم، که کلمات به تو که میرسند کم میآورند. به نفس نفس میافتند. از اشتیاق خودشان است یا از زیبایی تو؟ نمیدانم...
- ۰۰/۰۶/۱۸